شمیم سبز

شرح ِ شطحیات زهرآه

روز اول که دیدمت گفتم:‏آن که روزم سیه کند اینست...

    نظر

یا ایها العزیز ! مَسَّنا و اهلنا الضُر و جِئنا ببضاعه مُزجاه و اَوفِ لَنَا الکَیل و تَصَدَّق علینا ؛ ان الله یَجزِی المتصدقین ...

من این همه راه را بی وقفه دویده ام که روزه ام را با می عشق تو باز کنم ، اگر بدانی چه قدر مشتاقم به گرمای دستان تو ، چه قدر نیازمندم به فتوح بخشی کلام تو ، چه قدر شائقم به دیدار روی تو ، و چه قدر تشنه ام به شراب لطف تو ...

همین شوق و اشتیاق و نیاز و عطش است که مرا به این جا کشانده است ،

آمده ام که سرم را قربانی صبرت کنم ،

        که خاک پایت را سرمه ی چشم کنم ،

        که گرد راه تو را ببویم ، ببوسم ،

        که مست شوم از رایحه ی سبز حضور تو ...

....

خورشید هم اگر بودم ذوب می شدم از هرم مهربان دست های تو ،

ماه هم اگر بودم آب می شدم پیش روی ماه تو ،

باران هم اگر بودم واله ی طراوت اشک های تو می شدم ...

...

کاش مرا هم ببینی بین این ازدحام عشاق که به امید چشم های تو آمده اند ...

... شما را به خدا ... از من.... نگاهتان را دریغ نکنید ...

.........

............. همین نیم نگاه تو کافیست که قلب مرا بلرزاند، زمین بزندم  و...  نفسم را برای همیشه در قفس سینه حبس کند...


می نشینم کنار حوض ...

    نظر

 می نشینم کنار حوض . عکس صورتت افتاده توی آب . چه ملیح شده ای امشب ! چه لبخند مهربانی بر لب داری . نور این چند ستاره که دور و برت می پلکند نه تنها تو را از چشم نمی اندازد ، که انگار آمده اند زیبایی تو را به رخ ما بکشند . تو هم می شنوی ؟ صدای سکوت می آید . چه آهنگ خوبی دارد ، جان می دهد برای نجواهای عاشقانه . ولی من نجوای عاشقانه از کجا بیاورم ؟ آمده ام که درد دل کنم برایت . سرت که فکر نمی کنم شلوغ باشد ، شب است و همه خوابیده اند . فقط من مانده ام و تو. .... به این ابر ها بگو این قدر وسط حرف های من روی ماه تو را نپوشانند ، اعصابم خرد می شود . 

این نسیمی که می آید چه سوزی دارد! پیشتراین نسیم خیلی مهربان بود ... وقتی می وزید انگار می کردی سرت را نوازش می کند ، ولی امروز مثل سیلی می ماند ، چه سوزناک است ... عیبی ندارد ما که عادت کرده ایم به این نامردی ها ....

من خیلی خسته ام ، شاید خوابم ببرد ، ولی تو قول بده بیدارم کنی . نگذاری بخوابم . خب ؟ قول بده.

ببینم ،

امروز این ظلم را دیدی ؟

آن طعنه را چی؟ شنیدی ؟

... ندیدی ، نشنیدی . تو که روز ها نیستی . فقط شب ها می آیی . همان بهتر که نیستی . قامت تو همین الان هم از سنگینی بار ستم خمیده ، اگر روزها بودی که حسابی تا می شدی از درد ...

نیستی ببینی که در امتداد مسیر مظلومیت دختر بچه ای جنازه ی پدرش را از زیر آوار جنگ بیرون می کشد ....

تو که خودت می دانی ... همین ماجرای غزه که تا دیروز خورشید هم دم از آن می زد ، یادت نرفته ، رفته  ؟

اصلا چرا دور تر برویم ؟ همین جا ...

 جامه ی غیرت پسرانمان دریده شده ،

طوفان غفلت ، عفاف دخترانمان را با خود برده ...دل شان به چه خوش است ؟ به دنیا ؟... خاک بر سر دنیا ...                  

...

چه لطیف است این اشک ، آرام و نرم می چکد  و در آب حوض گم می شود ... صبر کن ببینم ، این اشک من است یا قطره های باران ؟

تو هم که داری گریه می کنی ماه من ؟ ...

تو که آن بالا ، روی صندلی آسمان نشسته ای به خدا نزدیک تری! به خدا بگو دیگر منتظر چیست ؟

بگو دیگر چه می خواست بشود ؟

بگو ...

اصلا چه نیازی به گفتن تو ؟ خدا همین جا کنار حوض نشسته ... خودش صدای دل را می شنود ....

....

چی شد ؟ چرا رنگ آسمان این قدر ناگهانی پرید؟ چرا صبح شد ؟ چرا...

کجا ؟ کجا می روی .... ؟ .... تو هم ؟ تو هم مرا گذاشتی و رفتی ...؟ ....باشد ، برو بی معرفت ... برو ...

.... اشکالی ندارد.

این جا ، لب حوض ، یکی کنار من نشسته ...


اراجیف مان را قرائت بفرمایید!

    نظر

با یک گل سرخ در دست ، عاشقانه ایستادم و چشم به افق خورشید دوختم ،

و شما با پوزخندهای تان گلم را پژمردید .

دیوان حافظ را بیت بیت و با تمام وجود خواندم و درک کردم ،

و شما با آتش طعنه هایتان دیوان حافظم را سوزاندید .

در گلستان نرگس ها قدم زنان مست شدم ،

و شما مجنونم خواندید .

با تک تک رگ ها و شریان هایم رایحه ی یاس را به شامه ام چشاندم ،

و شما دیوانه ام نامیدید .

از قلبم مایه گذاشتم و به هر زحمتی بود شبانه از خواب نازم زدم و شعر سرودم ،

و شما خل و چل صدایم کردید .

خودم را کشتم که قلب های سنگی تان را به بلور احساس تشبیه کنم ، که قطعه های ادبی بنگارم ،

و شما همان سنگ را به بلور ترجیح دادید ...

من می روم ، من دیگر بر نمی گردم ، می روم به همان افق بی انتهای مهر

و به همان خاکستر دیوانم می پیوندم ،

و میان نرگس ها گم می شوم ،

و در شمیم یاس محو می گردم ...

***

شما قدر مرا ندانستید ، از وجود نازنینم بهره نبردید ،

این تندیس عاطفه را به گوشه ای پرتاب کردید ،

این معدن مهر و عشق و صفا را ندیدید ،

به الماس چشم هایم خندیدید ...

بخندید ...

خنده هایتان جاویدان ،

همیشه خندان بمانید ...ولی من رفتم...

***

به هر حال اگه من معتاد شدم ،یا بچه خیابانی ، یا گوشه گیر و منزوی ، و یا سارق مسلح ، یا قاتل و جنایتکار ، بدانید که علتش شما بودید ...

پاورقی : می بخشید ، فکر کنم باز یه نمه جو گیر شدم شروع کردم  هذیون بافی . در ضمن مخاطب این نوشته ابدا شما نبودید و نیستید ، اصلا مخاطبش وجود خارجی نداره . گفتم که ، قاطی کردم . در هر صورت مرسی که وقت با ارزشتونو صرف خوندن اراجیف من کردید ! قربون حوصله ی همه تون ...


خورشید من کجاست ؟...

    نظر

لرزش دست ها ، ارتعاش زانوان ، خیس شدن دیدگان ، به نفس نفس افتادن ، زانو زدن ، ...

همه و همه مقدمه اند که تو از خماری دفتر چشم ها جنون این دل سوخته را بخوانی ...

این قلم در برابر جذبه ی نگاه تو به لکنت می افتد ...

و این زبان که گمان می کنم قفل شده ...

و این دست که یارای نوشتن ندارد ...

در عوض ، چه خطیب ماهری است این نگاه ،

 تو خود از این چشم های خسته و به گودی نشسته حرف دل را بخوان ...

چه خوش قصه ای است قصه ی عاشق شدن ...

بخوان ...

افسانه ی شیدایی ام را بخوان ... چه می گویم ...؟... افسانه ...؟... این عین حقیقت است ...

بخوان ....

بلند بخوان ...

بگذار همه بفهمند چه می گذرد در این قلب شرحه شرحه ...

زین آتش نهفته که در سینه ی من است

خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت

بخوان ...

بلند تر بخوان ...

... در قاموس عشق بی وفایی نمی گنجد ... کاش همه این را می دانستند ...

این می گساری به رسوایی نمی انجامد ،

این مستی به جنون منتهی نمی شود ،

این آوارگی به زمین هلاکت نمی کشاند ،

و این شیفتگی به یاس نمی رسد ،

...

کاش همه دیدگان تو را دیده بودند ،

کاش همه صدای تو را شنیده بودند ،

کاش همه نوازش دستان تو را چشیده بودند،

... که اگر چنین بود ، قلب همه ی هستی در کوره ی عشق و مهر و ود تو می گداخت ...

که اگر چنین بود ، این همه زخم زبان و طعنه نمک روی زخم ها نمی پاشید ...

که اگر چنین بود محبانت  امروز تا این اندازه تنها نبودند ...

.... می بینی ...؟...

این خورشید آدینه است که به غربت غروب می رود ......

...رها کن این خورشید را ... خورشید من کجاست ...؟....

خورشید من ...


دلهایمان کودکی می خواهد ...

    نظر

...

هنوز نوشتن یاد نگرفته بودیم ، با چشم می نوشتیم ، با نگاه حرف می زدیم ، با لبخند های معصومانه سخن می گفتیم ...

در همان دنیای بچگی دوست می داشتیم و عشق می ورزیدیم و به معنای واقعی می خندیدیم ...

...

و ناگهان حادثه ای رخ داد که ما را دگرگون کرد ، حادثه ، بزرگ شدن بود ...

بزرگ شدیم ، نوشتن یاد گرفتیم ، خانومی شدیم برای خودمان ، نامه بازی کردیم ، تک روی کردیم ...

ولی با این همه ،هنوز دلمان کودکی می خواهد ...

ما بزرگ شده ایم ، ولی پیمان بسته ایم که قلب های کودکانه داشته باشیم ...

که با چشم بنویسیم و با نگاه حرف بزنیم ، و با لبخند های معصومانه سخن بگوییم ،

که دوست بداریم و عشق بورزیم و به معنای واقعی بخندیم ...

ما تا آخر عمر کودک می مانیم ...ما پیر نمی شویم .

ما اگر دانشگاه هم برویم همان روشنگری های ورپریده ی کلاس اولی هستیم ...

...

...

حالا کی میاد با من قایم موشک بازی کنه ؟!...هر کی تک بیاره اون گرگ مییییییییییییییییییییییییییی شه .....!...

 

...........................................

روشنگری ها پیمان بسته اند که کودک بمانند ، به مهد کودک ما هم سری بزنید:

 http://mabama.parsiblog.com/

 


ماه بی دست من ، دستم را بگیر...

    نظر

میان جنگ وقتی نگار می آمد

صدای قهقهه ی ذوالفقار می آمد

به پیش چشم اباالفضل موقع پیکار

تمام لشکر دشمن چو خار می آمد

رجز بخوان ، رجزت غم ز یاد دنیا برد

رجز بخوان ، رجزت هستی مسیحا برد

قسم به نغمه ی عشق نگاه مست حسین

صدای حیدری تو دل خدا را برد

اگر اراده کنی تو بهار می گردد

زمین به امر دلت بر مدار می گردد

ز غمزه های خدایی شیر بیشه ی عشق

تمام هستی یوسف خمار می گردد

خدا چه کرده به هنگام آفریدن تو

فلک فدای نفس های تو ، دمیدن تو 

دو دست خویش باید برید ای لیلا

 به وقت نوش شرابت ، به وقت دیدن تو

به وقت دیدن تو دست و پای جان گم شد

دلم به عشق سرزلف ناگهان گم شد

ز جام دلبری ات اندکی عطایم کن

که در پس نگهت ماه آسمان گم شد

شمیم نام تو هوش از تمام گل ها برد

خیال خنده ی تو قلب لاله ها را برد

به پیش پای تو خم می شوند نرگس ها

و عطر آمدنت دودمان ما را برد...

سروده ی هدی


لیلی ام مرا ببخش ...

    نظر

لیلی ام مرا ببخش ...

لیلی ام مرا ببخش ، که مجنون خوبی برایت نبوده ام ...

                     که پروانه وش گرد شمع وجودت نگشته ام ...

                     که زلیخا وار دست به دامان عشقت نشده ام ...

                     که امید به غیر تو داشته ام ...

                     که پیشانی بر خاک ربوبیت جز تو ساییده ام ...

لیلی ام مرا ببخش ...

             ببخش که جواب نگاه های معصومانه ات را با اخم های غرور دادم ...

             ببخش که تو مرا در برگرقتی و من از تو گریختم ...

             که تو چشم به من دوختی و من چشم از تو برگرفتم ...

             ببخش که سحوری درگاه جز تو کردم ...

لیلی ام مرا ببخش ...

             ببخش که بی کران محبت تو را ندیدم و دل به برکه های گل آلود  دیگران سپردم ...

             ببخش که خورشید هدایت تو را نا دیده گرفتم و به دنبال فانوس های ظلم به راه افتادم ...

            ببخش که چشم برای غیر تو گریان کردم و سینه برای جز تو سوزاندم ...

لیلی ام مرا ببخش ....

غلط کردم ، اشتباه کردم ...

...

چه گذر گاه پستی است این جا ... و چه بد معشوقی است این دنیا که برای عاشقانش خار های خیانت تدارک می بیند ،

                                       و تیر های یاس مهیا می کند ،

                                       و دشنه های فریب فراهم می آورد ...

مرا ببخش لیلی ام ....

من از نامردی های این جهان به آغوش تو پناه آورده ام ،

تو که این همه سال با مهر نگاهم کردی و خطاهایم را ندیدی ، خدا نکند که زین پس به چشم قهر به دل تاریکم بنگری...

مباد که رویت را از من بگردانی و آغوشت را به روی من ببندی ...

نکند که نگاهت را از من دریغ کنی و منتظرم بگذاری...

نشود که این دست های بلند شده به سوی قله ی محبتت را به زنجیر بکشی ، و قلبی را که از عشق تو مملو شده خرد و خوار کنی ...

  مرا ببخش لیلی ام ...

این سینه قسم می خورد که به عشق تو آرام گیرد ،

این چشم قول می دهد که نگاهش را به غیر تو گره نزند ،

این دست ها عهد می بندند که در خانه ی جز تو را نکوبند ،

این لب ها جز برای تو سخن نخواهند گفت ،

این دل فقط در هجران تو خواهد سوخت ،

و ... این اشک ها ... این اشک ها نیز برای غیر تو سرازیر نخواهند شد ...

مرا ببخش ....من مجنون خوبی نبوده ام برایت ... مرا ببخش لیلی ام ... مرا ببخش ...



حاجت روا شدی باب الحوائج ...

    نظر

آه .... چه دردی دارد فرو خوردن بغض ... چه سخت است مقابله با اشک ...

من می خواهم محکم باشم ... می دانم که اگر شروع کنم به گریه ، دیگر تمام نمی شود ... می دانم اگر این بغض از قفس سینه رها شود دیگر قرار نمی یابم ... می خواهم این لحظات آخر بیشترین بهره را از وجود تو ببرم ... می خواهم در این آخرین ثانیه ها فقط نگاهت کنم ... برای همین هم نمی گذارم پرده ی اشک حائل میان من و تو شود ....

این گونه زانو در بغل نگیر ... این طور آرام و نرم و مهربان اشک نریز ...

این قدر خسته سر بر دیوار زندان مگذار ... بگذار این دقایق آخر تصویر غربت تو را بر ذهنم حک نکنند ...

گریه نکن ... اشک هایت بوی طراوت اشک های عاشورای سجاد را می دهند ...

سوز نوای قرآنت  چه قدر شبیه صوت قرآن پیامبر است ...

نرگس چشم هایت لطافت یاس را تداعی می کند ... لطافت فاطمه ... قلب خسته ام تاب شبنم این نرگس ها را ندارد...

بخند مهربان ...

دلم برای لبخند تو بی قراری می کند ...

بخند نازنین ...

دیری است طنین تبسم تو آرمان ذهن بی تابم شده ...

بخند عزیز دل ...

داغ پژواک صدای خنده های آرامت را بر این دل تنگ مگذار ... بخند ...

ببین ... این خود زهرا ست که به استقبال تو آمده ...

این نگاه منتظر حسین است که بر در بهشت چشم به راه چشم های توست ...بهشتی که به امید بوسه زدن بر خاک پای تو گسترده شده ... بخند ...

...

... این آغوش خود خداست ...در آغوش خدا چه جای گریستن ؟ ...بخند ...

بخند ای امام صابر ، که روح خسته از قفس تن کنده می شود ...

...بخند....

حاجت روا شدی باب الحوائج ... بخند ...

...