شمیم سبز

شرح ِ شطحیات زهرآه

کمک !

    نظر

پیش نویس : لطف کنید صورت نازنینتونو خیلی به صفحه ی مانیتور نزدیک نفرمایید و صندلی مبارک را در فاصله ی یک متری کامپیوتر قرار دهید که یک وقت خدایی نکرده بلا به دور زبانم لال ویروس سرماخوردگیِ بنده به شما منتقل نگردد!

هم اکنون فرمانده ی گلبول های سفید قوای پیشتاز خود را به ناحیه ی "سر" فرستاده و قرار است سواره نظامانِ اصلی ، ویروس ها را در" گلو" غافلگیر کنند . شاید این حرارتی که کمر به آتش زدن پیشانی بیچاره بسته ، ناشی از نبرد میان همین گلبول ها و ویروس ها باشد، ویروس هایی که هم چنان سبعانه مشغولند . دیفن هیدرامین و دیگر آنتی هیستامین ها برای جلوگیری از افزایش درد وحشتناک غدد لنفی گردن می کوشند . پیاده نظامانِ آنتی بیوتیک به مقابله با سوزش گلو و عطسه پرداخته و تلاش می کنند حال دستگاه تنفس را از این وخامتی که هست در بیاورند، یا دست کم کاری کنند بدتر نشود . پیام های خستگی و کوفتگی و بیچارگی و آوارگی از تمامی نقاط بدن به مغز فرستاده می شود در حالی که تبِ 40 درجه قدرت فعالیت را از مغز سلب نموده است . مسکّن ها هیچ کدام کوچک ترین تاثیری در تسکین بیماری نداشته و بیمار طفل معصوم دست به دامان اگزاکلد ها شده است . چشم ، یارای باز ماندن ندارد و تعب  قدرت تایپ کردن را از دست ربوده . مصرف دستمال کاغذی همچنان فزونی می یابد و ویتامین های B6  و پانتوتنیک اسید باید سوی باکتری های مسبب سرفه هجمه برند... ولی افسوس که با کمال بی عرضگی شکست می خورند و تا دقایقی دیگر مریض از شدت سرفه خفه خواهد شد ، ان شاءا... .

استامینوفن ها ،ویتامین C ،غلات سبوس دار ، حبوبات و ویتامین A به امداد مکانیسمهای دفاعی بدن شتافته و سوپ و آش به تجدید قوا و کمک به تسهیل عمل تنفس می پردازند .

از طرفی در میان گلبول های سفید - به خاطر عدم پیروزی شان در ناحیه سر- ولوله ای برپاست که این خود بر ایذاء بیمار می افزاید و از طرف دیگر باکتری های سرماخوردگی موفقیت شان را جشن گرفته - در همان ناحیه سر- به پایکوبی مشغولند و صدای ساز و دهل و دف ویروس ها مثل چکش ، محکم بر دیواره ی درونی سر نواخته می شود و اشکِ چشمانِ سرخِ بیمار ِ بخت برگشته ی عاجز را مثل باران بهاری جاری می سازد و ناله ی عاجزانه ی او را در می آورد.

اگر همین طور پیش برود حیات بیمار ابدا استمرار نخواهد یافت و زندگی وی بیش از چند صباح اندک دوام نخواهد آورد و همین تتمه ی سلامتی که در وجود او موجود است از بین خواهد رفت .


چسباندن دیواره های لیوان خنک بر این لب های داغمه بسته انگار جان را بر تن تبدار تزریق می کند و طراوت را در رگ های خشکیده می دواند !

فریاد استغاثه و استمدادِ تضرع آمیزِ حنجره ی دردآلود به کپسول ها و دیگر قرص ها بلند شده و بیمار همچنان با عتاب و خشم خود را ملامت می کند و به خود نهیب می زند که : خاک بر سر کم شعورت! می مردی اندکی بیشتر مراقب سلامت خود می بودی که امروز این گونه رو به موت نشوی؟!

آن چه از تحمل این بلیّه دشوار تر است امتثال امر پزشک است ، یعنی خودداری از خوردن یخ و بستنی !

 

مریض هم چنان در حال احتضار است و زهر خستگی در جانش رسوخ می نماید،وی تصمیم می گیرد که به جای سرزنش کردن ، در این لحظات پایانی عمر 14 ساله اش ، به تعزیت قلب خسته ی خود بپردازد و به تسلی دل تنگش بنشیند و به التیام جگر سوخته اش مشغول گردد!ولی مگر بلوا و هیاهوی موجود در اطراف مغز اجازه می دهد؟....


پس نویس: از عزیزان خواهشمندیم برای بهبودی عزیز محتضر دست به دعا بردارند و فتح گلبول ها و نصرت کپسول ها وپیروزی شربت ها و موفقیت قرص ها و غیره را از درگاه خدای تعالی مسئلت نمایند ...

 

                                       به قلم خسته ی هدی بیمار


بی مناسبت!

    نظر

چی کار کنم از دست این قلم ؟ نمی دونم چرا ؟ ولی باور کنید وقتی دارم فیزیک می خونم یهو این قلم می پره وسط کتاب و خواهش و تقاضا و التماس و گریه و زاری می کنه که جوابشو بدم . اگه جوابشو ندم تا یه هفته پکرم ... امیدوارم درک کنین . حالا هم مطلبم هیچ مناسبتی نداره ولی شما بذارید به حساب وقت نشناسی این قلم ...

__________________________________________________________________

یال خیمه را کنار زده ای و منتظر چشم به دورترین نقطه ی صحرا دوخته ای ...

عمو دیر کرده است و تو نگرانی. اما نباید اجازه بدهی گمان های ناامید کننده وارد ذهن و دلت شوند ،

عباس اگر قرار باشد برای توی سکینه آب بیاورد یعنی که به حتم می آورد . آن چه محال است این است که دل نازک و مهربان عباس عطش لبهای کودکان حسین را تاب بیاورد ...

تو که در تمام عمر خویش از عمو جز عشق و مهر و عاطفه ندیده بودی باورت نمی شد که اگر او عزم نبرد کند و لباس رزم بپوشد ، چنان صلابت و هیبت و جذبه ای بیابد که دل کوچک تو هم بی اختیار بلرزد. آری، عباس با همان چشمی که دل از رقیه می برد زهره از دشمنان می درد...مگر نه این که چندین کشته را کنار نهر علقمه پیدا کردند ،بدون هیچ زخم و جراحتی در بدن ؟ و مگر نه این که سجاد علت مرگ اینان را ترس از ابهت نگاه ابوفاضل بیان کرده است ؟...

تو دلت نمی خواهد که اضطراب و نگرانی را به دلت راه بدهی . اما دست خودت نیست ، عمو دیر کرده است .

سعی می کنی آرام باشی ، با خود فکر می کنی که دستهای بوسیدنی عمو کافیست تا سر از تمامی دشمنان حسین جدا کند ...ولی اگر دست ها را قطع کنند چه ؟...

به خودت قوت قلب می دهی که :اصلا نیازی نیست عمو دست به شمشیر ببرد با همان چشم های نازنینش چنان ولوله ای در سپاه کفر بیاندازد که ... اما ... اما اگر دشمن آن قدر نامرد باشد که چشم های او را هم هدف تیرهای خود قرار دهد ؟...

...بر دلت  می گذرد که :

آدمی موقع زمین خوردن ، دست هایش را سپر می کند که با صورت بر زمین نیفتد ...عمو که دست ندارد ... نکند که از مرکب... ای وای ! کاش تیر تا نیمه در چشمهایش فرونرفته بود و این گونه با صورت بر خاک  نمی افتاد ...

با خودت می اندیشی حیف نیست آن سر که طمع عمود آهنین دشمن را برانگیخته... و حیف نیست این محاسن نوازش کردنی که به خون سر خضاب می شود ...

نمی دانی چه کنی ...باورت نمی شود ... مات و متحیر به بابا نگاه می کنی که با قدکمان به سوی خیمه ها بر می گردد ، می دانی که کار تمام است . فقط نمی دانی چرا پیکر اباالفضل را با خود نیاورده است ؟ ...و چگونه بیاورد ؟ مگر جسم پاره پاره را می شود یک تنه برداشت ؟ مگر می شود پیکر عربا عربا را تنها سوی خیام آورد ...؟

تو هم چنان ایستاده ای ... مات و متحیر ....حتی نفس هم نمی کشی که نفست را از چهار هزار سو تیرباران کرده اند ...

فقط وقتی بابا خسته و خمیده به طرف خیمه ی عباس میرود و عمود خیمه اش را می کشد احساس می کنی که خانه ی عمرت خراب می شود و مصیبت هزار عاشورا بر سرت هوار می گردد...

                                                              


معلم ریاضی

    نظر

معلم ریاضی با مانتو و مقنعه ی اتو کشیده  وارد کلاس شد . همه به احترام بلند شدند و بعد با اشاره دست های او نشستند. به جز صدای گام های معلم ریاضی دیگر هیچ صدایی نمی آمد . بچه ها ، حتی جرئت نفس کشیدن هم نداشتند . کنار تخته ایستاد . کتاب توی دستش را روی میز گذاشت . بر خلاف همیشه که خیلی جدی بود ، این بار انگار حزن و غم از نگاهش می بارید . همه منتظر بودیم که ببینیم درس امروز را چگونه شروع می کند ...

آرام گچ را برداشت و گفت : دفترهایتان را باز کنید و بنویسید ...

آهی کشید و نوشت :

هیچ گاه دو خط موازی به هم نمی رسند، مگر آن که یکی به خاطر دیگری بشکند ...


اهل تقوا ...

    نظر

روایت شده: یکی از یاران امیرالمومنین علیه السلام که او را همام می گفتند و مردی عابد بود به حضرت عرضه داشت: اهل تقوا را چنانکه گویی آنان را می بینم برای من وصف کن. امام در پاسخ او درنگ کرد، سپس فرمود: ای همام، تقوای الهی پیشه کن و کار نیک انجام بده، زیرا خداوند با اهل تقوا و اهل کار نیک است. همام به این مقدار سخن قناعت نکرد و حضرت را قسم داد. حضرت خدا را سپاس و ثنا گفت و بر پیامبر - که درود خدا بر او و آلش باد – درود فرستاد و سپس فرمود:

اما بعد، خداوند پاک و برتر مخلوقات را آفرید در حالی که از اطاعتشان بی نیاز، و از گناهشان ایمن بود، زیرا عصیان عاصیان به او زیان نمی رساند، و طاعت مطیعان او را سود نمی دهد. پس روزی آنان را در میانشان تقسیم کرد، و هر کس را در دنیا در جایی که سزاوار بود قرار داد. پرهیزکاران در این دنیا اهل فضائل اند، گفتارشان صواب، پوشاکشان اقتصادی، و رفتارشان افتادگی است. از آنچه خدا بر آنان حرام کرده چشم پوشیده، و گوشهای خود را وقف دانش با منفعت نموده اند. آنان را در بلا و سختی و آسایش و راحت حالتی یکسان است، و اگر خداوند برای اقامتشان در دنیا زمان معینی را مقرر نکرده بود از شوق به ثواب و بیم از عذاب به اندازه چشم به هم زدنی روحشان در بدنشان قرار نمی گرفت.

خداوند در باطنشان بزرگ، و غیر او در دیدگانشان کوچک است. آنان با بهشت چنانند که گویی او را دیده و در فضایش غرق در نعمتند، و با عذاب جهنم چنانند که گویی آن را مشاهده نموده و در آن معذبند. دلهایشان محزون، همگان از آزارشان در امان، بدن هاشان لاغر، نیازهایشان سبک، و نفوسشان با عفت است. روزی چند را در راه حق صبر کردند که برای آنان راحتی جاوید به دنبال آورد، این است تجارتی سودآور که خداوند برای آنان مهیا نمود.

دنیا آنان را خواست و آنان آن را نخواستند، به اسارتشان کشید و آنان با پرداخت جانشان خود را آزاد کردند.

به هنگام شب برای عبادت برپایند، در حالی که اجزای قرآن شمرده و سنجیده تلاوت کنند، خود را به آیات قرآن اندوهگین ساخته، و داروی دردشان را از آن برگیرند. . چون به آیه ای بشارت دهنده بگذرند به مورد بشارت طمع کنند، و روحشان از روی شوق به آن خیره گردد، و گمان برند که مورد بشارت در برابر آنهاست. و چون به آیه ای بگذرند که در آن بیم داده شده گوش دل به آن دهند، و گمان برند شیون و فریاد عذاب بیخ گوش آنان است.

قامت به رکوع خم کرده اند، به وقت سجده پیشانی و دست و زانو و انگشتان پا بر زمین می گذارند، و از خداوند آزادی خود را از عذاب می طلبند. اما به هنگام روز، بردباران و دانشمندان و نیکوکاران و پرهیزکارانند. بیم از حق جسمشان را چون تیر تراشیده لاغر کرده، مردم آنان ر ا می بینند به تصور اینکه بیمارند، ولی بیمار نیستند، و می گویند دیوانه اند، در حالی که امری عظیم آنان را بدین حال درآورده.

به طاعت اندک خشنود نمی شوند، و طاعت زیاد را زیاد ندانند، بنابراین خود را به کوتاهی در بندگی متهم کنند، و از عبادت خود در وحشتند. هرگاه یکی از آنان را تمجید کنند ار آن تمجید بیم نموده و گوید: من از دیگران به خود آگاه ترم، و پروردگارم از خودم به من داناتر است؛ خداوندا، مرا به آنچه درباره ام گویند مگیر، و از آنچه می پندارند بهتر گردان، و زشتی هایی را که از من خبر ندارد بر من ببخش.

از نشانه های دیگرشان آن است که هر کدام را دارای نیرومندی در دین، دوراندیشی با نرمی، ایمان همراه با یقین، حرص در دانش، علم با بردباری، میانه روی در توانگری، فروتنی در عبادت، آراستگی در تهیدستی، بردباری در سختی، جویایی در حلال، نشاط در هدایت، و دروی از طمع بینی. در عین به جا آوردن اعمال شایسته ترسان است. شب می کند در اندیشه شکر، و روز می کند در اندیشه ذکر. شب را به سر می برد با خوف، و روز می نماید دلشاد: خوف از غفلتی که او را در آنچه بر او سنگین است از او پیروی نکند او نیز آنچه را که نفس به آن رغبت دارد به او نمی دهد.

روشنی چشمش در آن چیزی است که جاوید است، و بی رغبتیش در آن است که فانی شدنی است. بردباری را با دانش، و گفتار را با عمل آمیخته می کند. آرزویش کم و کوتاه، لغزشش اندک، دلش فروتن، نفسش قانع، خوراکش اندک، زندگیش آسان، دینش محفوظ، شهوتش مرده و خشمش فروخورده است. خیرش را متوقع، و از شرش در امانند.

اگر در میان غافلان باشد از ذاکرانش به حساب آرند، و اگر در میان ذاکران باشد در شمار غافلانش نیارند. از آن که بر او ستم کرده بگذرد، به آن که او را محروم نموده عطا کند، و با کسی که با او قطع رحم نموده صله رحم نماید. زبان دشنام ندارد، گفتارش نرم است، زشتیش پنهان، و خوبیش آشکار است، نیکی اش روی آورده، و شرش روی گردانده، در حوادث آرام، در ناخوشیها شکیبا، و در خوشیها شاکر است. بر دشمن ستم نمی کند، و به خاطر محبوبش مرتکب گناه نمی شود. پیش از حاضر کردن شاهد، خود اقرار به حق می نماید. امانت را تباه نمی کند، و آنچه را به یادش آرند به فراموشی نمی سپارد، احدی را با لقب زشت صدا نمی کند، به همسایه نمی زند، به بلاهایی که به سر مردم می آید شادی نمی نماید، در باطل وارد نمی شود، و از حق خارج نمی گردد. اگر سکوت کند سکوتش غمگینش نکند، و اگر بخندد قهقهه نزند، چون به او ستم روا دارند صبر پیشه سازد تا خدا انتقامش را بگیرد.

از خود در رنج است، و مردم از او در راحتند. در امر آخرت خود را به زحمت اندازد، و مردم را از جانب خود قرین آسایش کند. دوریش از آن که دوری می کند محض زهد و پاک ماندن، و نزدیکی اش به آن که نزدیک می شود به خاطر نرمی و رحمت است، دوریش از راه تکبر و خودخواهی، و نزدیکی اش از باب مکر و فریب نیست.

راوی گفت: چون سخن به اینجا رسید همام فریادی برکشید و جان داد. حضرت فرمود: به خدا قسم از چنین پیشامدی بر او می ترسیدم. سپس ادامه داد: اندرزهای رسا با اهلش اینگونه معامله می کند! یکی از حاضران فضول به حضرت گفت: خودت چه حالی داری؟ فرمود: وای بر تو، هر اجلی را وقت معینی است که از آن نمی گذرد، و علتی است که از آن تجاوز نمی کند. بازایست و دیگر اینچنین مگوی که این سخنی بود که شیطان بر زبانت جاری ساخت.

والسلام


من از خیال دو چشم سیاه حیرانم...

    نظر

من از شکستگی قامت تو آگاهم ،

و از نگاه پر از حزن و از صدای پر از غم،

من از کویر لبِ تشنه ی تو مجنونم ،

و از تبسم خسته ، و سینه های پر از درد ...

من از نفس نفس و رفتن تو می گویم

از آن زمان که شکستی ،

و پای پیکر یارت ، چه سوزناک نشستی ...

من از فراق عزیز دل تو می گویم ،

و از فدا شدن چشم و دست می گویم ،

من از مصیبت عظمای عشق می گویم....

...

من از تصور عطر حضور تو مستم ،

و از خیال دو چشم سیاه حیرانم ،

و مبتلای نبرد خدای گونه ی تو ...

دوباره دیدن خورشید ، چه آرزوی محالی!

حرام باد بر این لب ، تبسمِ بی تو ،

تو می روی و دل من به عشق روءیت رویت ،

دوباره می شکند ...


هدی از دست رفت!

    نظر

واااای چه قدر خوبه که مدرسه ها به سلامتی داره باز میشه و ما بدبخت بیچاره ها از بلاتکلیفی در میایم و به جای تایپ کردن اراجیف ، می شینیم با خودکار در دفتر نازنین یاوه ... نه ببخشین...درس می نویسیم .

من خودم به شخصه حاضرم مصیبت تلنبار شدن درسا و امتحانای کیلویی و وحشتناک مدرسه رو متحمل شم ولی دیگه هیچ وقت مبتلا به سررفتگی مزمن حوصله نگردم ( خداجون قربونت ببخشید که همچین چاخان عظیمی کردم تو عمرم دروغ به این وحشتناکی نگفته بودما!)

خب حالا بگذریم قراره دیگه خالی نبندم وگرنه بهتون می گفتم که دلم چقد له له مدرسه رو می زنه و شائقه به امتحانای پشت سر هم و بی وقفه و چند تا چند تا ! (از عوامل عزیز اغتشاش گر خواهشمندیم خود را مهیای آشوب های خیابانی نموده و اگه دیدین یه وقتی تعداد امتحانا تو یه روز از سی چهل تا تجاوز کرد همه می ریزین تو خیابونا شروع می کنید داد و بیداد و از این حرفا که تو انتخابات تقلب شده، قبول نیست !استدلالتونم این که : جناب آقای موسوی لر تشریف دارن پس عزیزان لر همه از دم به ایشون رای دادن بعد هم، چون همسر محترم ایشون با اجازه بزرگترا ترک هستن پس ترکا هم به دامادشون رای می دن پس تو انتخابات تقلب شده !...( الآن گرفتید که من کلا از دست رفتم دیگه؟ خب... بمیرم براتون که همچین هدی خل و چلی دارید که تو پرانتزش یه پرانتز دیگه باز می کنه و از فشار دلتنگی و فراق و هجرانِ مدرسه ، مسائل سیاسی رو با گلایه های امتحانی مخلوط می کنه و یه قاشق چای خوری هذیون هم چاشنیش می کنه و بعد هم میده امپراطور گوموآ بخوره که کم کم فلج شه و بیفته بمیره که تسو زودی بشینه رو تخت امپراطوری و یانگ سولان حالشو ببره و بره انتقام بابا جونشو از جومونگ بگیره ولی تسو بره با گوگوریو متحد شه ولی آخرش دوباره بزنه کانال سه بگه من با جومونگ قهرم ، حالا ماجرای منت کشی بادوکبال بماند ، مهم سویای بیچاره است که طفلکی مظلومیت و آوارگی تو وجودش رخنه کرده ، بعدِ چارصد سال که جومونگو پیدا می کنه جومونگ بیچاره خودشو فدای هدف والاش کنه و تو چهل سالگی بیفته بمیره .حالا خدا می دونه این وسط موپالمو چقد ضجه می زنه و سرورم سرورم می کنه مویه و تعزیت  می کنه برا جومونگ خدا بیامرزکه خدا خودش به خیر کنه.))آخ این جا یه اشتباهی کردما! نمی دونم ، من الآن حضور ذهن ندارم ، ولی تا اون جایی که یادم میاد معلم نازنین ریاضی می فرمودن که در یه همچین مواقعی که تعداد پرانتزا زیاد میشه باید آکولاد باز کنیم ،درسته؟ بعدشم که معلومه دیگه پرانتز مقدم است بر ضرب و تقسیم ، ضرب و تقسیم مقدم است بر جمع و تفریق ، توان مقدم است بر ضرب و از این قبیل صحبتا که الآن جای گفتنش نیست . آخی نازی! یه لحظه صدای خانوم خمسه پیچید تو مغزم و دل تنگمو کباب کرد.... الآن که دارم فکر می کنم می بینم من که علاقه ای به ریاضی نداشتم چقدر دارم خودمو براش لوس می کنم، خب مسلمه این وسط ادبیات – که عاشقشم_از غصه دق کنه ،بره تو کما بعد هم خجسته چند ماه بیاد بالا سرش وایسته به امید این که احمد رضا زنده شه و بره سر خونه زندگیش ، خب من یکی که جومونگو ترجیح میدم به رستگاران و اصلا حوصله ی آب خوردنای اون سرگرد صادقی رو ندارم (!) کلا از ریاضی تعریف نمی کنم که ادبیات دلخور نشه و دردسر برا ما درست نکنه. خب حالا برا این که سریالی رو از قلم ننداخته باشیم ، همگی با هم پا میشیم میریم سال 1399 ، هما رو ور میداریم میاریم این جا که با محسن ازدواج کنه ...ولی محسن با هما ازدواج... نمی کنه ! چون همون موقعی که میره در خونه ی هما اینا  می بینه غیاث الدین داره با هما یا همون ویث ازدواج می کنه! بعدشم یوری رو ور میداره تو یکی از شهرای مرزی تک و تنها زندگی می کنه و مریض میشه و زندگی بهش فشار میاره و تصمیم می گیره بره بویو! بعد تو بویو خبر دار میشه سونگ ایل گوک وروجک تخت امپراطوریو ول کرده به دعوت سامسونگ پا شده اومده ایران! ...

...

همگی دستهایمان را به سوی آسمان دراز کرده و از اعماق وجود طلب بهبود حال هدی دندون سیمی را می نماییم!خب؟


کجایی ای سوره ی کوثر...

    نظر

کجایی ای یار تنهایم تا ز کار علی عقده بگشایی

کجایی ای سوره ی کوثر ساقی کوثر شد تماشایی ...

همین یک بیت کافی است تا زانوهایمان را سست کند ، اشک را از ناوردان چشمان سرخمان سرازیر و غصه های مامضی را تازه کند...

لازم نیست بی تابی چاه کوفه را برای شنیدن درددل هایت ببینیم و آتش بگیریم ،

لازم نیست زمزمه ی سوزناک یا فاطمه ات را بشنویم و بسوزیم ،

لازم نیست شاهد اشک شوق وصال مجبوبت باشیم و از بی وفایی این زمانه ی نامرد آب شویم،

لازم نیست زخم شانه ات، یا کاسه های شیر دستان منتظر یتیمان را ببینیم و خاکستر شویم،

لازم نیست جای طناب روی دست هایت بکشاندمان کنار در و دیوار ، توی کوچه های مدینه ، ...

لازم نیست قامت کمانت تداعی قامت خمیده ی فاطمه ، یا خون فرق شکافته ات یادآور پهلو و دست و بازو و زخم بستر را کنند عزیزدلم ...

لازم نیست زانو در بغل بگیری و چشم ترت را به ابدیت بدوزی که ما از نگاهت غربت ِبیست و پنج سال سکوت خار در چشم و استخوان گلو را بخوانیم...

لازم نیست... ما از مظلومیت غمناک تو آن چنان خراب شده ایم که نیازی به این همه نداریم ... در کدام باوری می گنجید که فاتح نازنین خیبر بشود ابوتراب خسته ی شکسته ی به خون نشسته ... ؟

ما از این یک بیت شعر آن چنان سوخته ایم که هیچ عاشورایی این چنین نمی سوزاندمان ...اصلا...اصلا مگر نه امروز عاشوراست علی جان...؟...


خدا دوباره هوای هنر نمایی کرد ...

    نظر

خدا دوباره هوای هنر نمایی کرد
به عشق روی تو بر این جهان خدایی کرد
به رخ کشید مخلوق نازنینش را
و با کرشمه ی یارش عجب صفایی کرد
تبارک اللَه از این یوسف تماشایی   
از این نگاه و از این رونق مسیحایی
ز لعل لب ، ز تبسم ، ز چشم های خمار
ز قامت علویّ و ز خوی زهرایی
مرا بهانه ی وصل تو زنده می دارد
دل شما چه زمان عزم آشتی دارد ؟
به عشق گردِ ره و خاک پای معشوقم
از آسمان دو دیده سرشک خون بارد
ز کوچه ها چه قدَر غمگسار می آید
همو که از نفسش نوبهار می آید
از این شمایل عاشق کش فریبنده
بنفشه مست و خراب و خمار می آید
شمیم سبز حضورت قرار ما را برد
فروغ چشم تو نور ستاره ها را برد
خزان غربت تو کو را کنَد از جا
طنین خنده ی تو آبروی لیلا برد...

                                                                                                                                                سروده  هدی

 


پاییز...

    نظر

نشستم گوشه ی اتاق، زیر پنجره دارم کتاب می خونم ، کتابش درباره آیین بهائیته . گفتم بخونم اطلاعاتم بره بالا ولی اصلا بهم نمی چسبه ، می ذارمش کنار... باد خنک از تاریک روشنِ بیرون میاد تو. هوا، هوای پاییزیه . آخ جون ! من عاشق پاییزم...کاش زودتر بیاد .اون وقت همیشه پنجره ی اتاقمو باز می ذارم که باد خنک بپیچه توش ...من عاشق پاییزم...

 سردم میشه . میام از جام بلند شم ...

... که سرم تیر می کشه ، گیج میره ... چشام سیاهی میرن ...

یه دستمو می ذارم رو سرم ، دست دیگه مو میذارم رو دیوار ، با یه دست باید جلوی دهنمو بگیرم که صدام در نیاد و دیگرانو از خواب بیدار نکنه ، با یه دست باید جلو سرازیر شدن اشکمو بگیرم ،با یه دست باید قلبمو آروم کنم که این قدر تند تند نزنه و منو نگران زندگی خودم نکنه ! ...ای وااااااااااااااای....مگه من چند تا دست دارم ؟

خودمو یل دیوار می کنم و آروم آروم سر می خورم . با این ضربه ای که لبه ی پنجره زده تو سرم شاید خون اومده باشه ...

ولی هوا اون قدر روشن نیست که بتونم رنگ خونو تشخیص بدم ...

چه مصیبت عظمایی!!!  اه ! همش تقصیر توئه پنجره ... دیگه هیچ وقت بازت نمی کنم ... من از پاییز متنفرم ...