من از خیال دو چشم سیاه حیرانم...
من از شکستگی قامت تو آگاهم ،
و از نگاه پر از حزن و از صدای پر از غم،
من از کویر لبِ تشنه ی تو مجنونم ،
و از تبسم خسته ، و سینه های پر از درد ...
من از نفس نفس و رفتن تو می گویم
از آن زمان که شکستی ،
و پای پیکر یارت ، چه سوزناک نشستی ...
من از فراق عزیز دل تو می گویم ،
و از فدا شدن چشم و دست می گویم ،
من از مصیبت عظمای عشق می گویم....
...
من از تصور عطر حضور تو مستم ،
و از خیال دو چشم سیاه حیرانم ،
و مبتلای نبرد خدای گونه ی تو ...
دوباره دیدن خورشید ، چه آرزوی محالی!
حرام باد بر این لب ، تبسمِ بی تو ،
تو می روی و دل من به عشق روءیت رویت ،
دوباره می شکند ...