شمیم سبز

شرح ِ شطحیات زهرآه

جوگیر می شویم!

    نظر

دیبای دل دوباره دریدند بی غمان

چشمان خیس خسته ندیدند ،ای امان

با تیغه ی نگاه ز دامان خویشتن

بی رحم و ظالمانه بریدند دستمان

آخر ز جور غمزه ی دلدار بی وفا

از پشت بام عشق پریدند عاشقان

سر تکیه داده ام به در خانه ی حبیب

شاید سری زنند و ببینند حالمان

یا رب به کار خسته دلانت نظر نما

آیا شود دوباره نشینند پیشمان؟...

 ...

 مدتی است نگاهم نمی کنند...
دعایم کنید.


.

    نظر

 

دست من نیست که درگیر نگاهت شده ام

 

مست و آشفته ی رخساره ی ماهت شده ام

 

دست من نیست که بی نور رِخت خاموشم

 

دست من نیست که از رایحه ات مدهوشم

 

این چه دردی است خدایا  که گرفتارم کرد

 

عاجز و خسته و دیوانه و بیمارم کرد؟

 

غصه ی هجر شما زندگی ام سوزانده

 

دستم از وصلت گرد رهتان جامانده

 

از چه با عاشق  خود عازم پیکار شدید؟

 

ز چه رو منکر مهر و می و دیدار شدید؟

 

یادتان هست چه ایام خوشایندی بود؟

 

آن زمانی که زمان دل و دربندی بود؟....

 

...

 

.....شاید بعدا ادامه بدمش...

 

راستی! التماس دعای فراووووووون


تو به جز شرر فکندن به دل خسته ی این عاجز بیچاره دگر کار نداری؟

    نظر

تو به جز شرر فکندن به دل خسته ی این عاجز بیچاره دگر کار نداری؟

من که دیوانه ی چشمان توام ،

تو چرا میل به دیدار نداری ؟

من دلم را دادم تا تو نگاهم بکنی ،

 خواستم کنج حریمت تو پناهم بکنی ،

نی که تباهم بکنی ...

من ز خود بی خودم و از همه کس دل کندم ،

 مونسم اشک شده ، خشک شده لبخندم

من پر از بغض و غم و غصه ی هجران توام

نازنینم ، من سرگشته به جز وصل چه خواهش کردم ؟

به گمانم که ز حال دلم آگه باشی ، و بدانی چقدَر در بندم.....


کرشمه هم کرشمه های تو!

    نظر

می گویند نامه نوشته ای به حبیب بن مظاهر و نامه را این گونه شروع کرده ای: من الغریب الی الحبیب...

تو خبر از دل حبیب داشته ای حسین! تو می دانستی که حبیب برای یک نگاه تو جان می دهد و گرد گامت را سرمه ی چشم می کند.تو خبر از عاشقی حبیب داشته ای ...

تو می دانستی عاشق غربت معشوقش را بر نمی تابد ....می دانستی با نوشتن"غریب" چه آتشی به قلب حبیب انداخته ای و چه شراره ای بر جگرش افکنده ای ... اما آن کرشمه ای که تو  ماهرانه در این عبارت نامه گنجانده ای فقط مختص حبیب بن مظاهر نیست. تو می دانستی که تا هستی هست ، حبیب های دیگری هم هستند که غربت تو دلهای خسته شان را می سوزاند و دودمان وجودشان را خاکستر می کند...

حسین حسین حسین! تو در کدام مکتب هستی درس عاشق کشی خوانده ای ؟ تو در کدام مدرسه ی تاریخ اصول عاطفه آموخته ای ؟تو چه کرده ای که ما با قرنها فاصله اینگونه واله و شیدای تو شده ایم؟ ما به خاک پای حبیب هم نمی رسیم ، ولی تو را عجیب دوست می داریم و مجنون وار به تو عشق می ورزیم .

تو ای محبوب ترین حبیب عالم! با لطافت نگاه فاطمی ات مرهمی بر این زخم های کهنه باش که گره این درد جز به دستهای گره گشای تو باز نمی شود...

 

 


نخوانید اگر در فهمیدن حرف دل مشکل دارید...

    نظر

 

نفس اگر می کشم ،‌نه بدان معناست که به زیستن شائقم...

خنده اگر می کنم ،‌ نه بدان معناست که خوش حالم و سرور را دوست می دارم....کاش خبر داشتید چه نفرت بی نظیری از این شادی کاذب در وجودم شعله می کشد.

حرف اگر می زنم نه بدان معناست که به سخن گفتن علاقه دارم ...باور کنید گاهی احساس می کنم این زبان توانایی بیان واژه هایی که از اعماق دل سوخته بر می خیزند را ندارد ، ترجیح می دهم با لهجه ی نگاه سخن بگویم ، ولی هزار حیف که کسی معنای نگاه را نمی فهمد...

راه می روم ، سعی می کنم ، دیوانه وار هم تلاش می کنم ... اما انگیزه ای ندارم ، یا شاید بهتر است بگویم انگیزه هایم اقناعم نمی کند . هدفم با کارهای پیش پا افتاده ی همیشگی به دست نمی آید ...از آنچه دیگران به خاطرش می دوند و جان می کنند متنفرم ، آنچه دیگران را می خنداند اشک مرا در می آورد ،‌آنچه دیگران را دلشاد می کند مرا دلگیر می کند ،‌ محبوبهای دیگران پیش من منفورند...

تشنه ام و با آب سیراب نمی شوم ،‌

گرسنه ام و هیچ طعامی سیرم نمی کند ،

سردم است و با آتش هایی که دیگران را گرم می کند گرم نمی شوم،

گرمم است و با خنکای آنچه دیگران را خنک می کند ،‌ سرد نمی شوم....

نگاه که به دور و برم می کنم شراشر وجودم از یاس اشباع می شود ،

وقتی که امتداد هیچ نگاهی به بی کران عشق منتهی نمی شود ،

وقتی که جویبار کوچک هیچ دلی به آرامش محض نمی ریزد ،

وقتی که همه ی سرها درد می کنند ، ولی هیچ قلبی درد نمی کند،

وقتی که ...

وقتی که مست شدن گناه دارد ، و وقتی که هیچ کس نمی فهمد جام اگر شمیم سبز یار باشد می زدن حلال است...

وقتی که در همه ی میخانه ها را بسته اند ،‌

وقتی که شوریدگان شیدا ، شهره به بی شعوری می شوند،

وقتی که معشوقها و محبوبها و مرادها و شیرین ها لیاقت هیچ عاشق و محب و مرید و فرهادی را ندارند ...

وقتی که انسانها در مسیر یافتن لیلی بیراهه می روند و جانشان را بر سر این اشتباه می دهند...

وقتی که ....

این است که می گویم با دیدن دور و برم مایوس و خسته و دلشکسته می شوم....

 ...

دلم یک خلا سکوت می خواهد که این مصائب دور و برم را سامان دهم و افکار پریشانم را جمع و جور کنم...


بیا و این دل شکسته را بخر...

    نظر

دیگرانی که ز معنای جنون هیچ نمی فهمیدند ،
آن کسانی که به دیوانه و سرگشته و عشّاق همی خندیدند،
به دل خسته ی من طعنه زدند .
و من آن روز به اندازه ی یک عمر شکستم ،
و همان شب به هوای رخ تو چشم ببستم .
چه شبی بود ،
چه رویای قشنگی ،
چه خوابی،
و چه چشمان پر آبی...
...
کاش دیده پس از آن خواب دگر باز نمی شد ،
کاش دیدار من و تو ، بین مان راز نمی شد ...
کاش می شد به همه مدعیان خوشِ بدبخت ،
یکی از برق دو چشمان سیاه تو بگوید،                                                                              
                                   کاش می شد که دوباره عطر لبخند تو در خانه ی رویایی عشاق بروید ...
کاش یک بار دگر ، لطف کنی ،
سر بزنی بر در کاشانه ی خوابم ،
بی تو من باز همان خسته و دلداده و مجنون و خرابم ...

شاعر: هدی ای که دلش یه عالم تنگه ...

 


حزن خوب است ...

    نظر

گفتم : کی پا در این خراب آباد نهادی نازنین ؟

و پاسخ شنیدم : همان روز که تو عزیز دل .

من مبهوت این شباهت غریب بودم و تو از خستگی لبخندهایت گفتی ،

و از خون تنهایی که در رگهای خشکیده ات می دود ،

تو از خلا یاس گفتی و از هوای غربتی که در آن نفس کشیده ای ...

و من هم چنان حیران بودم ...

تو از نسیم صفا گفتی که در آن امامزاده جاری بود ،

و از رایحه ای که هر دویمان را مست و بی خویش کرده بود ،

و تو بوی باران را به تفسیر نشستی ،

و...

و تو همچنان از غربت و تنهایی می گفتی و از شکستگی دلت . قلب من را هم آنروز ، زلزله ای ، سخت لرزانده بود .

این جگر خسته هم کم نگداخته بود ...

اما خراش های قلب کوچک من کجا و ... جراحت دل آسمانی تو...

شعله جگر بی قرار من کجا و ... آتش سینه ی آرام تو ...

خودت گفتی که چندین بار تا مرزهای آسودگی رفته ای و ... نگذاشته اند ،نگذاشته اند که بروی . و حالا با یک بغل غم درمانده ای ...

لازم نبود که از درد بگویی ،

تبسم معصومانه ی روی لبانت نشان غصه ی هفده پاییزی بود که از فصل فصل عمر آرامت عبور کرده بودند،

و مهربانی چشمان بی رمقت گواه سالهای محنت و اندوه ...

تو از بغض می گفتی و از اشک و از آه ...

گفتم : حزن خوب است ، قدرش را بدان .

سکوت کردی .

و من سکوت تو را – هرچند به سختی- شکستم : خدا در قلب های شکسته است ،در دلهای ز دنیا رسته است . خوشا به حال قلب خاکستر تو ....

حالا من دلم برای نگاه خدا که از سینه ی تو می تابید تنگ شده است ... و برای صفای بارانی آن امامزاده ...و برای کلام دل نشین تو که از ورای کوه های زندگی طلوع می کرد ، دلم می خواهد که دوباره سر برآن ضریح معطر بگذارم و شمیم نرگس ها را با شامه ی جان احساس کنم ... و تو حرف بزنی ...

  من تو را دوست می دارم . تو تجلی آرمان ها و آرزوهای دست نیافتنی من بودی، هم چنان که الان . مرا همیشه معشوقی در ذهن بود ، آرام و محزون و دل شکسته . و تو همان بودی که من سالها در ذهن می پروراندم ...

امروز همان روز است که ما آمدیم ،من و تو..... به همین مناسبت مرا لبخندی هدیه کن، هرچند حزین و خسته ،اما بخند ...

امروز همان روز است که ما آمدیم ، من و تو....

تولدت مبارک عزیز دلم ...



حرم می سازیم برایت ...

    نظر

ما از قافله ی عشق تو جامانده ایم و دیر در این دِیر پا نهاده ایم .

ما اگر زودتر می آمدیم سحوری در خانه ات را می کردیم ، نه این که به یاد فاطمه خانه ات را به آتش بکشیم ...

ما اگر بودیم خاک پای نازنینت را توتیای چشم های بی مقدارمان می کردیم و به هستی می بالیدیم از چنین سعادتی .

ما عادت به زهر در جان معشوق ریختن و پاره پاره کردن جگر نداریم ، ما اگر حضور حزنی را در چشمهای امام احساس کنیم جگر خودمان پاره پاره می شود ...

ما هیچ وقت حرم عزیزمان را خراب نمی کنیم ،

ما هتک حرمت نمی کنیم ،

ما دشنام به مادر نازنین سادات نمی دهیم ،

ما نمک روی زخم کهنه نمی پاشیم ، قصه ی در و دیوار را تازه نمی کنیم و دست های خدایی شما را به یاد دست های علی مرتضی با طناب نمی بندیم ،

...ما دیگر چقدر چشمهای اشکبارمان را بدوزیم به بقیع غربت شما و در آرزوی یک حرم کوچک بسوزیم و بگدازیم ...

ما دیگر به انتهای وادی صبر رسیده ایم .

شما خودتان دست هایتان را بالا بیاورید و از خدا ، ظهور مهدی منتقم را طلب کنید ...