سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

بی مناسبت!

    نظر

چی کار کنم از دست این قلم ؟ نمی دونم چرا ؟ ولی باور کنید وقتی دارم فیزیک می خونم یهو این قلم می پره وسط کتاب و خواهش و تقاضا و التماس و گریه و زاری می کنه که جوابشو بدم . اگه جوابشو ندم تا یه هفته پکرم ... امیدوارم درک کنین . حالا هم مطلبم هیچ مناسبتی نداره ولی شما بذارید به حساب وقت نشناسی این قلم ...

__________________________________________________________________

یال خیمه را کنار زده ای و منتظر چشم به دورترین نقطه ی صحرا دوخته ای ...

عمو دیر کرده است و تو نگرانی. اما نباید اجازه بدهی گمان های ناامید کننده وارد ذهن و دلت شوند ،

عباس اگر قرار باشد برای توی سکینه آب بیاورد یعنی که به حتم می آورد . آن چه محال است این است که دل نازک و مهربان عباس عطش لبهای کودکان حسین را تاب بیاورد ...

تو که در تمام عمر خویش از عمو جز عشق و مهر و عاطفه ندیده بودی باورت نمی شد که اگر او عزم نبرد کند و لباس رزم بپوشد ، چنان صلابت و هیبت و جذبه ای بیابد که دل کوچک تو هم بی اختیار بلرزد. آری، عباس با همان چشمی که دل از رقیه می برد زهره از دشمنان می درد...مگر نه این که چندین کشته را کنار نهر علقمه پیدا کردند ،بدون هیچ زخم و جراحتی در بدن ؟ و مگر نه این که سجاد علت مرگ اینان را ترس از ابهت نگاه ابوفاضل بیان کرده است ؟...

تو دلت نمی خواهد که اضطراب و نگرانی را به دلت راه بدهی . اما دست خودت نیست ، عمو دیر کرده است .

سعی می کنی آرام باشی ، با خود فکر می کنی که دستهای بوسیدنی عمو کافیست تا سر از تمامی دشمنان حسین جدا کند ...ولی اگر دست ها را قطع کنند چه ؟...

به خودت قوت قلب می دهی که :اصلا نیازی نیست عمو دست به شمشیر ببرد با همان چشم های نازنینش چنان ولوله ای در سپاه کفر بیاندازد که ... اما ... اما اگر دشمن آن قدر نامرد باشد که چشم های او را هم هدف تیرهای خود قرار دهد ؟...

...بر دلت  می گذرد که :

آدمی موقع زمین خوردن ، دست هایش را سپر می کند که با صورت بر زمین نیفتد ...عمو که دست ندارد ... نکند که از مرکب... ای وای ! کاش تیر تا نیمه در چشمهایش فرونرفته بود و این گونه با صورت بر خاک  نمی افتاد ...

با خودت می اندیشی حیف نیست آن سر که طمع عمود آهنین دشمن را برانگیخته... و حیف نیست این محاسن نوازش کردنی که به خون سر خضاب می شود ...

نمی دانی چه کنی ...باورت نمی شود ... مات و متحیر به بابا نگاه می کنی که با قدکمان به سوی خیمه ها بر می گردد ، می دانی که کار تمام است . فقط نمی دانی چرا پیکر اباالفضل را با خود نیاورده است ؟ ...و چگونه بیاورد ؟ مگر جسم پاره پاره را می شود یک تنه برداشت ؟ مگر می شود پیکر عربا عربا را تنها سوی خیام آورد ...؟

تو هم چنان ایستاده ای ... مات و متحیر ....حتی نفس هم نمی کشی که نفست را از چهار هزار سو تیرباران کرده اند ...

فقط وقتی بابا خسته و خمیده به طرف خیمه ی عباس میرود و عمود خیمه اش را می کشد احساس می کنی که خانه ی عمرت خراب می شود و مصیبت هزار عاشورا بر سرت هوار می گردد...