سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

پاییز...

    نظر

نشستم گوشه ی اتاق، زیر پنجره دارم کتاب می خونم ، کتابش درباره آیین بهائیته . گفتم بخونم اطلاعاتم بره بالا ولی اصلا بهم نمی چسبه ، می ذارمش کنار... باد خنک از تاریک روشنِ بیرون میاد تو. هوا، هوای پاییزیه . آخ جون ! من عاشق پاییزم...کاش زودتر بیاد .اون وقت همیشه پنجره ی اتاقمو باز می ذارم که باد خنک بپیچه توش ...من عاشق پاییزم...

 سردم میشه . میام از جام بلند شم ...

... که سرم تیر می کشه ، گیج میره ... چشام سیاهی میرن ...

یه دستمو می ذارم رو سرم ، دست دیگه مو میذارم رو دیوار ، با یه دست باید جلوی دهنمو بگیرم که صدام در نیاد و دیگرانو از خواب بیدار نکنه ، با یه دست باید جلو سرازیر شدن اشکمو بگیرم ،با یه دست باید قلبمو آروم کنم که این قدر تند تند نزنه و منو نگران زندگی خودم نکنه ! ...ای وااااااااااااااای....مگه من چند تا دست دارم ؟

خودمو یل دیوار می کنم و آروم آروم سر می خورم . با این ضربه ای که لبه ی پنجره زده تو سرم شاید خون اومده باشه ...

ولی هوا اون قدر روشن نیست که بتونم رنگ خونو تشخیص بدم ...

چه مصیبت عظمایی!!!  اه ! همش تقصیر توئه پنجره ... دیگه هیچ وقت بازت نمی کنم ... من از پاییز متنفرم ...