شمیم سبز

شرح ِ شطحیات زهرآه

تو خود همه چیز را خیلی خوب می دانی

    نظر

                                             خدای قشنگم ؛
تو خودت می دانی این قلم خیلی کوچکتر از آن است که به توصیف چشم های تو بپردازد .

                                      و این زبان ناتوان تر از آن است که به تنزیه حضور تو بنشیند .              
                                                        تو خود همه چیز را خیلی خوب می دانی ...
 

                   


عینک

    نظر

من حتی گلدانهای روی پله های خانه ات را هم یادم نرفته است . و آن بالش های گرد نرم را ، و تلفن قدیمی ات را .
من حتی ،‌بوی گرم آن خانه ی عزیز را به یاد دارم ... 
              و
عینکت را هم .
راستی ،‌ هنوز هم گاهی ، عینکت را با ظرافت و وسواسی بی نظیر از لای آن پارچه سفید در می آورم و به چشمم می زنم ...
               هنوز هم ،‌ عینکت خیلی برای من بزرگ است ...
                    
گمانم خیلی طول بکشد که من اندازه ی تو بزرگ شوم ...




صدای تند نفس

    نظر

سکوت و بود و سکوت
       که از پیاله ی لبهایمان تراوش کرد
            و حیرتی که ز اعماق جان تو رویید
                و حس تازه ی خوبی به قلب من خندید
                           و چشم من به فریبی دل تو را دزدید

سکوت بود و سکوت
       که از هیاهوی دلدادگی شکست و سپس
                   طنین فکند در آن لحظه های شور انگیز
                                                        صدای تند نفس
                                                     صدای تند نفس های سرد بی تابی ...

و من چو سربازی ،
که در نبرد سکوتش دلی به غارت برد
        به چشم های خودم افتخار می کردم!

           


بهر عزیز دل خود می گوید

    نظر

مادری دل خسته
زیر لب بهر عزیز دل خود می گوید :

یا علی ، گریه چرا؟
سر خود بالا گیر
غصه هایت کرده ،  قلب زهرا را پیر
خاک عالم به سرم!
دست های تو و بند و زنجیر؟ 
فاتح بدر و حنین !
پدر شیرْ دل ناز حسین!  اشک چرا؟
همه ی هستی من
به فدای گل لبخند شما
سر خود را مگذار
این چنین بر دیوار
در ره عشق چه قابل دارد ، درد میخ و مسمار؟
 روی اگر از تو گرفتم آقا
بهر آرام دل و جان شماست
ورنه جز چشم جهان بین شما
محرمی نیست به رخسار کبود زهرا
محرمی نیست بر این فاطمه ی خسته ی مست تنها ...



 


اخم ها باز می شوند .

    نظر

نشسته است . دستش را گذاشته زیر چانه اش و خودکار را در دست دیگر می چرخاند ، بیخودی . فقط کافیست خودکارش را بگذارد روی ورق ، یک عالم حرف است که روان می شود . ولی نمی گذارد . دلش می خواهد یک کمی با خودش بجنگد . دلش می خواهد یک کمی ننویسد . خودکار را فقط توی دستش می گرداند. گاهی هم سرش را می گذارد روی میز و چشم هایش را می بندد . تصاویر ، مقابل دیدگانش راه می روند . هر تصویر که رد می شود یک عالم حرف هجوم می آورند سمت خودکار ، و دست ها را وادار به نوشتن می کنند . او ولی ، به زحمت خودکار را از ورق دور می کند . دلش نمی خواهد بنویسد . دلش می خواهد فقط بنشیند ...
همه جا تاریک است . سکوت آرامی اتاق را در بر گرفته . تصاویر ، هم چنان مقابل دیدگانش راه می روند . خودکار را پرتاب می کند گوشه ی اتاق . تصاویر ، همچنان مقابل دیدگانش راه می روند .
تصاویر هم چنان مقابل دیدگانش راه می روند ‍‍‍؛ گاهی آرام ،‏گاهی تند . گاهی واضح ، گاهی مات . گاهی سیاه گاهی سرخ .گاهی... با عبور بعضی تصاویر ، دو طرف سرش تیر می کشد و ابرو ها ، بی اختیار گره می خورند .
تصویر یک جفت ابروی گره خورده راه می افتند مقابل دیدگان . چشم هایش را باز می کند ، تصویر ابرو ها بی حرکت ایستاده است . اگر برق چشم ها نبود محال بود بتوان توی آن تاریکی گره ابروان را تشخیص داد .
لبخند می زند ، دست هایش را می برد سمت پیشانی . دستی روی ابروها می کشد ... و اخم ها باز می شوند .
کاش همیشه همین طور بود .
کاش اخم ها همیشه به این راحتی باز می شدند .

با روشنایی کمی که سوسو می زند حوالی صورت ،‏ می شود لب هایی را دید که آرام می نشینند وسط پیشانی ...
چشم هایش را می بندد . تصاویر ، هم چنان مقابل دیدگانش راه می روند .

دوباره ، خودکار می چرخد توی دست هایش . و دوباره یک عالم حرف هجوم می آورند سمت خودکار ... :
آهای پیشانی بلند! ... آهای...


برای روز معلم

    نظر


(معلم عزیزم ! روزت مبارک!)

یک روز این قلم ، فقط حیران و سرگردان میان انگشتان ما می گشت ، بی هدف.
این تو بودی که قلم های ما را از این بی هدفی نجات دادی.
" آب " اولین واژه ای بود که ما بر خطوط پرخاطره ی دفتر هایمان حک کردیم . آب، زلال محض...
آدم گاهی چه بی دلیل دلش تنگ می شود که با دستخط کودکانه عبارات  کلاس اولش را تکرار کند :
آب ، آب ،‌آب ... بابا آب داد ... بابا آب ، نداد ... بابا آب نداشت که بدهد . عمو رفت که آب بیاورد ...
ای وای !‏ یکی بگیرد این قلم را ... یکی جلوی این قلم را بگیرد ...


امشب تاسوعاست !

    نظر

رسم است همیشه ، که شب آخر فاطمیه را از تو بخوانند ، از تو بگویند ؛ عباس.
امشب ، شب توست . امشب تاسوعاست .
سفره ی فاطمیه را که مادر با دست های شکسته پهن کرده ، پسر امشب با دست های بریده جمع می کند .
امشب تاسوعاست .
این روز ها اگر چشم های فاطمه کم سو شده ، عباس دیدگانش را تقدیم حسین کرده ...
اگر دست فاطمه شکسته ، دستهای اباالفضل بریده ...
قامت زهرا اگر مثل ماه هلال شده ، قامت ماه بنی هاشم روی زمین تکه تکه شده ...
اگر ...
یکی از همین روز ها توی کوچه ها سیلی بر صورت فاطمه می زنند ، روز دگر تازیانه بر روی رقیه ، رقیه ی بی عمو.
امروز اگر درِ خانه آتش می گیرد ، فردا قرار است دشمن چشم عباس را دور ببیند و آتش به خیمه ها بزند ...
...
امشب شب توست . اصلا ، هر شب شب توست عباس .
دلهایمان خوش است که یکی از همین جمعه ها مهدی منتقم می آید و اباالفضلی می جنگد و انتقام حرمت ها و پهلو ها و دست ها و بازوهای شکسته را می گیرد
امشب ، سفره ی فاطمیه را که مادر با دست های شکسته پهن کرده ، پسر با دست های بریده جمع می کند ...


برگ سبزی است ...

    نظر

طوفان عشق آمد و در هاله ای ز شور
پاییز قلب مرده ی من را بهار کرد
برق نگاه وحشی صیاد ماهری  
آمد تمام زندگی ام را دچار کرد

روزی ز کلبه ی دل دیوانه ام گذشت
مهتابی از اهالی میخانه ی بهشت
افسون چشم های غمینم دلش ربود

با دیده روی صفحه ی قلبم چنین نوشت ‌:

بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
بگذر به کوی میکده تا زمره ی حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند *

گفتم که اشک و شعر و دل و جان فدای تو
قلبم هماره سمت تو نزدیک می شود
خورشید چشم منتظرم، نازنین ترین
بی نور دیدگان تو تاریک می شود

هنگام بی قراری و آشفتگی و عشق
من با خیال روی تو آرام می شوم
ایام هجر یاد شما می کنم عزیز
در انتظار کوی تو آرام می شوم ...

 

 

* : حافظ