برگ سبزی است ...
طوفان عشق آمد و در هاله ای ز شور
پاییز قلب مرده ی من را بهار کرد
برق نگاه وحشی صیاد ماهری
آمد تمام زندگی ام را دچار کرد
روزی ز کلبه ی دل دیوانه ام گذشت
مهتابی از اهالی میخانه ی بهشت
افسون چشم های غمینم دلش ربود
با دیده روی صفحه ی قلبم چنین نوشت :
بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
بگذر به کوی میکده تا زمره ی حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند *
گفتم که اشک و شعر و دل و جان فدای تو
قلبم هماره سمت تو نزدیک می شود
خورشید چشم منتظرم، نازنین ترین
بی نور دیدگان تو تاریک می شود
هنگام بی قراری و آشفتگی و عشق
من با خیال روی تو آرام می شوم
ایام هجر یاد شما می کنم عزیز
در انتظار کوی تو آرام می شوم ...
* : حافظ