شمیم سبز

شرح ِ شطحیات زهرآه

چقدر اینجا خوبه...

    نظر

دراز کشیدم بالای یه تپه ی پر گل . تنهای تنها . باد خنکی هر چند دقیقه یک بار میاد میخوره به صورتم ... دستامو گذاشتم زیر سرم و دارم مستقیم به آسمون بالا سرم نگاه می کنم . هیچی نیست . فقط آسمون خالیه .
خورشید از اون طرف تازه داره خودی نشون میده . آسمون ، آسمون خالیه . آبی محض. همین .
از بالای تپه غلت می خورم و میام پایین ... وسط وسط گلها .
اینجا ، میتونم راحت راحت نفس بکشم . نفس های عمیق عمیق...
چه قدر اینجا خوبه ، چه قدر اینجا رو دوست دارم .

 

 


یک لقمه سکوت

    نظر

یک لقمه سکوت را درسته قورت می دهم .
شده ام شبیه مرده ها ، بی حال بی حالم . حوصله ی خندیدن ندارم . حوصله ی گریستن هم.
خاطر خسته و پریشانم را ، یکی باید سامان دهد …
یکی باید سامان دهد ...
                                    یک لقمه سکوت را درسته قورت داده ام
                                                   هیس هیسم !
                                                  خاموش خاموش
                                                 خسته ی خسته
                                                     خواب خواب...  
                                                     بیمار بیمارم 
                                                    مست مست         


ناگهان پرده بر انداخته ای ...

    نظر

اول بار که چشم هایت را باز می کنی ، نگاهت به نگاه پیامبر گره می خورد.
می خندی!
وچه شیرین می خندی!
دل پیامبر را می بری با این خنده هایت .
                   بعد شروع می کنی به خواندن : قد افلح المؤمنون...
پیامبر ، لبهایت را می بوسد و چون جان شیرین در آغوشت می فشارد. به چشم های خمار مهربانت چشم می دوزد و آرام آرام گونه های لطیفت را نوازش میکند .
پلک های تو ، آهسته روی هم می نشینند ... خوابت می برد...
در مقابل این خنده های ناز تو ، اشک بر حلقه ی دیدگان پیامبر حلقه میزند.
هیچ کس اما ، علت این اندوهی که با قران خواندن تو بر دل رسول خدا نشسته را ، نمی فهمد ...

کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت
    قلم خواجه ی شیرازکم آورد نوشت :
    ناگهان پرده بر انداخته ای یعنی چه
   مست از باده برون تاخته ای یعنی چه...


دلم می خواهد –گاهی- که تمام وجودم را بالا بیاورم .

    نظر

دلم می خواهد – گاهی – که تمام وجودم را بالا بیاورم .
و تمام درونم  را از هرچه هست و نیست خالی کنم .
ماه هاست چیزی در سینه ام سنگینی می کند  . نمیدانم چیست . قلبم ، خیلی سنگین شده . خیلی درد ناک شده . خیلی حساس شده .آنقدر که با کوچک ترین نهیبی چشم هایم مهیای گریه می شوند . نفس هایم به زحمت می آیند و می روند . بغض سوزنده ای همواره گلویم را آزار می دهد . بغضم را که به زحمت می بلعم دردی در تمام تنم می پیچد . بغض ، حتی راه حرف زدنم را هم بسته است . دارد خفه ام می کند. حرف زدن برایم دشوار است ... بیم آن دارم که تا دهان برای صحبت باز می کنم ، بغضم مجال فرار بیابد و رها شود . و اگر رها شود... های های گریه امانم را می برد .
بغضم را رها نمی کنم و های های مشغول زاری نمی شوم .
فقط گاهی آرام و بی صدا اشک می ریزم . آنقدر آرام و بی صدا که تا به صورتم نگاه نکنی نمی فهمی مشغول اشک ریختنم .
ساکت ساکتم .
قلبم ،  خیلی آرام شده . گمانم از تپش افتاده باشد . قلبم ،‌انگار دیگر نمی زند .
انگار دست و پای کوچکم را با زنجیر بسته اند ، محکم .
اینجا نیستم . در یک دنیای دیگر سیر می کنم . پاهایم را روی زمین نمی گذارم ، روی هوا می گذارم .
راه نمی روم . که در خود توان راه رفتن نمی بینم . انگار که دست باد مرا با خود به جلو می برد . مرا با خود به یک نقطه ی ناپیدای دور می برد .
غمگین نیستم ، مبهوتم .
خیره ام .
متحیرم .
خوشحال نیستم ، ماتم .
توی دنیا ، غریبه ام . غریبم .
مال اینجا نیستم .
اینجا کوچکتر از آن است که بتواند مرا در خود جای دهد . مرا به زور در این تنگنای بی ارزش جای داده اند. دست و پایم را هم بسته اند . قدرت پرواز را از قلبم سلب نموده اند . قلبم را هم در قفسی زندانی کرده اند .
دلم می خواهد –گاهی- که تمام وجودم را بالا بیاورم .


غم نوشته

    نظر

سفره های شراب مهیاست .
انس با دنیا فراهم است .
عشق به این خراب آباد در دلها رخنه کرده .
هر کس مست و بیمار و غافل یک گوشه لم داده است .
کاش شما اینجا بودی .
اینان که مست و لایعقل عربده های مستانه سر داده اند ، تلنگری آدمشان می کند .
جای شما اینجا خیلی خالیست .
باید بیایید . باید بیایید آقا .
باید با همان صدای مهربان و محزون شروع کنید به خواندن :‌

باتوا على قللِ الاجبال تحرسُهم

 غُـلْبُ الرجالِ فما أغنتهمُ القُللُ

و استنزلوا بعد عزّ من معاقلهم

وأودعوا حفراً
یـابئس ما نزلوا

ناداهمُ صارخٌ من بعد ما قبروا

أین الاسرّةُ و التیجانُ
و الحللُ

أیـن الوجوه التی کانتْ منعمةً

من دونها تُضربُ الأستارُ
والکللُ

فـافـصـحَ القبرُ حین ساءلهم

تـلک الوجوه علیها الدودُ یقتتلُ


قد طالما أکلوا دهراً وما شربوا

فأصبحوا بعد طول الأکلِ قد أکلوا


شاید کسی بیدار شود ...   

_جان عالم فدای این همه غربت . شهادت تان هم چه بی صدا و آرام اتفاق می افتد ...


سینه ام مجمر ،‏فراق آتش...

    نظر

کلمات – کلمات آهنگین- وحشیانه هجوم می آورند سمت دست هایم ، و وادار به نوشتن شان می کنند .

قلم را دستم می گیرم . شعر هایم مثل خون در تمام تنم پخش می شوند ... می نویسم :

دل من با غم فراق شما
آه ای نازنین ، بگو چه کند ؟
وای این سینه ی تب آلوده
با غمی این چنین ، بگو چه کند...

دست هایم ، با آرامشی بی نظیر روی دفترم می خزند . می نویسم ...
خیره می شوم به دستخطم که این طور بی رمق بر سینه ی دفتر نشسته . اشک هایم آرام و بی صدا روان می شوند و می چکند روی ورق .
از هرم اشک هایم ، ورق آتش می گیرد ... و تمام شعر هایم را آتش می زند... تمام شعر هایم آتش می گیرند ...
 
پ ن : سینه ام مجمر ، فراق آتش ، دل دیوانه عود
         آمد و شد می کند جای نفس در سینه دود ...


چراغ قرمز

    نظر

- مستقیم؟

اولین مسافر آن روزم بود.

ترمز کردم.

در عقب را باز کرد و سوار ماشین شد.   

ماشین را حرکت دادم .
رسیدیم سر چهاراه .

چراغ قرمز شد .

ناله ای کردم و گفتم : امان از این چراغ قرمز ها !
لبخند زد :‌ ولی من عاشق این چراغ های قرمزم .
آینه ی جلوی ماشین را طوی تنظیم کردم که بتوانم چشم هایش را ببینم .
با تعجب پرسیدم :چرا؟
چند لحظه مکث کرد . سرخی کمرنگی دوید دور چشمانش . حلقه ی لطیف اشکی بر در چشم ها نشست .
آرام – خیلی آرام- گفت : من فقط در این چراغ قرمز ها فرصت می کنم لیلایم را نگاه کنم .
پرسیدم :‌ لیلایت را ؟‌
آهی عمیق کشید و گفت : بله ، لیلایم را .
- لیلایت کجاست؟
- همین دور و بر ها .
- چه شکلی است؟
سرش را تکیه داد به پنجره ی ماشین و گفت :‌ یک جفت چشم خمار قهوه ای دارد ، با مژه هایی بلند که مثل چتر روی چشم ها سایه انداخته ...
- خب ، خب ...
- یک نگاه محزون متواضع آرام ...
- خب ...
- با صدایی گرم و گوش نواز و ... دل نواز و ... دیوانه نواز .
- چه فرشته ای باید باشد این لیلای تو ! مشتاق شدم ببینم .
- ببین .
-کو؟
- دارد می آید سمت شما .

- سمت من ؟ 

- بله . با خودش یک دسته گل هم آورده ...
- دسته گل؟؟

- یک دسته نرگس مست ... با چشم های خودش می شوند دو دسته .

          پنجره را کشید پایین . دختر گل فروشی را که از کنار ماشین ها عبور می کرد صدا زد :‌خانوم ... خانوم ...

دختر گل فروش با گونه های آفتاب سوخته اش برگشت .

- نرگس تان را به من می دهید ؟
- بفرمایید آقا .

- خیلی ممنون ، چقدر تقدیم کنم ؟

- قابلی ندارد ...
      پول گل ها را داد .

چراغ سبزشد . با صدای بوق ماشین های پشت سر به خودم آمدم و حرکت کردم .

از توی آینه نگاهی بهش انداختم .

گفت :  ... من که این نرگس ها را نمی خواستم ...


التماس دعا

    نظر

بسی آباد بودم در جهان ، ویرانه ام کردی
و با آشفتگان خسته هم پیمانه ام کردی
صبا آوای فریاد مرا سوی حبیبم بر
بگو بنگر چه سان با شعله ات پروانه ام کردی
بگو با زلف مشکینت هزاران قصه ها دارم
بگو از سحر چشمانت مرا بی خانه ام کردی
میان شاعران عاشق مجنون شوریده
ز بس  جور و جفا دادی مرا دردانه ام کردی
من اول شهره ی علم و ادب بودم در این دنیا
چه شد ناگه به این مردم مرا بیگانه ام کردی
ز جام نرگس مستت چنان نوشاندی ام یارا
که خود ساغر شدم ساقی ، ببین ، میخانه ام کردی
من آن لیلای شوخ دلربای قصه ها بودم
چرا مست و خراب و عاشق و دیوانه ام کردی؟
خودم دلدار بودم من ، خودم شیرین بُدم اما
تو با تیر نگاهت خسروی جانانه ام کردی ...

پی نوشت 1 :‌ نگاه فاطمه –سلام الله علیها- بدرقه ی راهتون ! عیدتون مبارک
پی نوشت 2 :‌التماس دعا
پی نوشت 3 : ......

 


شب ز سودای سر زلف توام ...

    نظر

خواب نیستم ، فقط آرام و بی صدا دراز کشیده ام ، رو به آسمان . دست هایم را هم گذاشته ام زیر سرم  و دارم به صدای نفس های تو گوش می دهم .
تو هم خواب نیستی ،‏ خودت را زده ای به خواب . خیال می کنی من نمی فهمم؟ ... چه خوش خیالی تو !
یواشکی موبایلم را از کنار تختم بر میدارم ، روشنش می کنم و نورش را می اندازم توی صورت تو ... تو کمی صبر می کنی ، بعد بدون اینکه چشم هایت را باز کنی لبخند می زنی ، و آرام می گویی : نمی خوای بخوابی؟
نور را می اندازم توی صورت خودم ... می گویم:
                                         
 شب ز سودای سر زلف توام .... خواب کجاست ؟...
نور موبایل خاموش می شود .