شمیم سبز

شرح ِ شطحیات زهرآه

نوشته شده در آذر 86

    نظر

تجربه های عمر دوازده ساله ی من می گویند :
وقتی که دردناکترین مشکلات به سمت تو هجوم می آورند ،
و وقتی قلبت زیر فشار سوزنده ترین اتفاق ها له می شود ،‌
وقتی برای حل مشکلی خودت را به در و دیوار کوفته ای و هر هر کوششی دریغ نکرده ای ،
به جای اینکه بنشینی و الکی راه حل جدیدی را جست و جو کنی ، 
به جای اینکه بین دوستان و رفقایت روزنه ی امیدی بجویی و دنبال همدردی بگردی ،
به جای اینکه خودت را بیهوده به آب و آسیاب بزنی و کلافه کنی
برو یک گوشه بنشین – لزومی ندارد حتما سر سجاده باشد ، هر گوشه ای که برایت دنج تر بود می توانی بنشینی -
بعد سرت را بالا بگیر و همه چیز را بسپر به
او .
بعد با اطمینان از جایت بلند شو ...
یک نفس راحت بکش .
و با دل مطمئن و لب خندان راه بیفت .
شک نکن که همه چیز درست می شود . 

                                                             
نوشته شده در : آذر 86

پ ن : گاهی آدم لا به لای کاغذ های قدیمی اش ، چیز هایی پیدا می کند که حالش را جا می آورند .

 


داستان کوتاه

    نظر

یک دستم را گذاشته بودم زیر چانه ام و با دست دیگرم مشغول کشیدن چشم های تو بودم ، گوشه ی کتابم.
هر چند لحظه ،‌یک بار سرم را بالا می آوردم تا تصویر چشمهایت برایم تازه شود .
توکنار تخته ایستاده بودی و داشتی سوال یکی از دانش آموز ها را جواب می دادی . من اما ، صدایت را نمی شنیدم . مبهوت تصویر چشم های قشنگت بودم و با دقت و وسواسی بی نظیر مداد را توی دست هایم می چرخاندم ، مبادا که در کشیدن نگاهی به آن دل نشینی خطا کنم .
کنج ترین نقطه ی کلاس جای من بود ،‌ و از همه ی بچه ها نسبت به تو دور تر بودم. برای تو ولی فرقی نمی کرد که من کجا نشسته ام ، میکرد؟
خیلی دردناک است حضور مجنون برای لیلی فرقی نکند . این را، گمان نمی کنم تو بتوانی بفهمی . تو که عاشق نشده ای ، نمی فهمی من چه می گویم . تو اگر معلم ریاضی ای ، بیا معادله ی قلب حیران مرا حل کن ! ببین این دل غمگین من چه مرگش شده این روز ها ، که مدام بیقراری می کند و آرام نمی شود .
تو که این حرف ها را نمی فهمی ، تو که عاشق نشده ای ...
همین کتاب ریاضی ای که تو برای تدریسش این همه جان می کنی و خودت را خسته می کنی ، الان شده بوم نقاشی من ! به جای اینکه به حرفهای تو گوش بدهم نشسته ام دارم عکس چشم های تو را توی اولین صفحه اش می کشم . اینقدر هم وسط کلاس داد و بیداد نکن که :" بچه ها ! حواستون به درس باشه و کارهای متفرقه رو بذارین برای بعد !"
دلم می خواهد سرت هوار بزنم که : آهای ... بی انصاف نامرد ! بی وفای بی مروت !تو مرا دیوانه کرده ای ، نگاه تو مرا کشته است ، صدای تو مرا از هوش برده است ، حضور تو مرا بدبخت کرده است ...آن وقت این وسط جیغ و داد راه انداخته ای که حواستان به درس باشد ؟!
برو بابا ! مگر تو برای ما حواس باقی گذاشته ای ...
اما تو که این حرفها را نمی فهمی ، تو که عاشق نشده ای ...
من همچنان مشغول کشیدن چشم های تو هستم ، که تو با لحنی عصبانی و دلخور می گویی :‌" اونایی که انتهای کلاس نشستن و نقاشی می کشن ، خیال نکن من نمی بینمشون ."
میدانم که داری من را نگاه می کنی ، دلت می خواهد من نگاهم را از روی نقاشی ام بردارم و بدوزم به چشم های تو . تا تو بتوانی یک نگاه غضب آلوده ی بداخلاق تحویل من بدهی . ولی من سرم را از روی کتابم بالا نمی آورم . و نگاهم را از نقاشی ام بر نمیدارم . دوست دارم به چشم های مهربانی چشم بدوزم که کشیده ام .
همه ی بچه ها بر میگردند سمت من ، تا امتداد نگاه و مخاطب دعوای تو را شناسایی کنند. من دلم می شکند . خیلی هم می شکند .
گریه نمی کنم ،‌توی کلاس که نمی شود گریه کرد . اما یک قطره اشک حلقه می زند توی چشم هایم . اشک که مهم نیست . می آید ، می چکد و میرود . مهم قلب است . و قلب من شکسته .
سرم را وقتی بالا می آورم که تو داری روی تخته چند تا تمرین می نویسی ، و هم زمان با نوشتن تمرین ها حرف هم میزنی و درس را مرور می کنی .
سرم را می گذارم روی میز و مداد را توی دست هایم می چرخانم تا چشم های تو را کامل کنم .

- پ ن :‌دلم یک عالمه آه عمیق می خواهد .


ای شاه حسن ...

    نظر

دلم نمی خواهد به چشم های غمگین تان نگاه کنم .
دلم نمی خواهد به چروک های خسته ی روی پیشانی تان بنگرم .
آه های سوزان تان که از عمق سینه بر می خیزد را هم ، نمی خواهم بشنوم .
حتی ، نجواهای شبانه ی تان را هم دوست ندارم گوش کنم که بعد یاد نجواهای شبانه ی علی-علیه السلام- بیفتم، توی نخلستان های کوفه ...و بعد دلم آتش بگیرد برای این همه غربت و تنهایی ...
قلب کوچکم را این همه مدت منتظر نگاه داشته ام که به هوای ولادت شما ، سر و سامانی به حال و روز خرابش بدهم. قرار نیست که به جای سر و سامان دادن ، داغش را تازه کنم .
دلم نمی خواهد بنویسم شما این شب ها سر بر دیوار می گذارید ، اشک می ریزید و برای مدعیان خطاکارتان دعا می کنید ،‌
دوست دارم از شور و شعفی که با ولادت تان در رگهای هستی دویده است بنویسم .
دوست دارم به توصیف چشم های خمار تان بنشینم و از رایحه ی لطیف نوزاد این شب ها بگویم .
دلم می خواهد قلم را بگذارم روی کاغذ ، از کودکی بنویسم که چشم های قشنگش را روی هم نهاده ، کنج لب های کوچکش یک قطره شیر نشسته ، صدای نفس هایش توی اتاق پیچیده و دل امام عسگری را برده ...
دلم می خواهد از این دیوانگان شیدا بنویسم که سرهایشان را کف دست گرفته اند و اشک ریزان بر در میخانه ی تو صف کشیده اند ،. دلم می خواهد از تو بنویسم که این عشاق را پیمانه پیمانه شراب می نوشانی .دلم می خواهد فریاد بزنم که : آقا ، این طور اباالفضلی پیاله را بر دهان این تشنگان دل سپرده نگذار... ما یاد مشک میفتیم ...
دلم می خواهد غزل خوان و بی خویش از روی ابر ها عبور کنم ، هروله کنان توی کوچه ها بدوم ،‌ در میانه ی راه هزار بار بر زمین بیفتم ...  خودم را بر در میخانه ات برسانم و به جمع دیوانگان وادی حیرت بپیوندم . دوست دارم این مصرع بار ها و بار ها توی ذهنم بپیچد :‌سر میزنم از مستی ، بر حلقه ی میخانه ... و مجنون وار سرم را بر حلقه ی میخانه ات بکوبانم.
دوست ندارم از خستگی چشم های شما بگویم . دوست ندارم از خمیدگی قامت شما بنویسم .
دوست دارم پشیمان و آهسته شما را صدا کنم ، مقابل تان بایستم و دیدگان خیسم را پایین بیندازم .
 بعد با صدای گرفته ام این شعر را به خاطر نارنین تان بیاورم که :‌
ای شاه حسن چشم به حال گدا فکن
کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنید ...



هنوز نام تو بردن ...

    نظر

- موذن ها همه ، به اذان کربلایی تو اقتدا می کنند ، و اذان می گویند :
الله اکبر ، الله اکبر …

 

 


- هزار مرتبه شستم دهان به مشک و گلاب ، هنوز نام تو بردن کمال بی ادبیست ...


اعیاد مبارک !

    نظر

 می خواستم از حضرت "اباالفضل" بنویسم . اصلا ، اسم عباس به قلم جان می دهد و وادار می کندش به نوشتن . اصلا ، وقتی آدم عباس را توی میدان نبرد تصور می کند به وجد می آید .وقتی چشم هایش را می بندد و علمدار حسین را می بیند که لباس رزم به تن کرده ، سینه ستبر کنار خیمه ایستاده ،  یک دست بر قبضه ی شمشیر نهاده و با دست دیگر علم را نگه داشته ...دلش می ریزد .اصلا ، صحنه های نبرد حضرت عباس آنقدر هیجان انگیز و دلرباست که آدم هیچ وقت از تصویر کردنش سیر نمی شود . آدم از نوشتنش خسته نمی شود . . شعر های حماسی را فقط و فقط به عشق عباس سروده اند . عموی علمدار که پا در رکاب می گذارد هستی جان می گیرد ....
با خودم شعری زمزمه می کنم:

شراب کهنه نوای تو در سبو دارد
بخوان که با تو مناجات رنگ و رو دارد
برای آنکه زند بوسه بین ابرویت
رکاب پای تو را زینب آرزو دارد
هنوز مالک اشتر ز ناز ضربت تو
 میان عرصه ی صفین گفتگو دارد
صدای نهره ی گیرای ذوالفقار این است :
‌نبرد کن که نبرد از تو آبرو دارد


رسید نوبت رزمش رسید طوفانش
زمین به لرزه ، زمان در شگفت میدانش
گرفت پای رکاب و نشست بر مرکب
دوباره زهراه ی شیران درید چشمانش
نیامده ، همگان قبر خویش را کندند
نیامده ، همه ی دشت شد به فرمانش
خدا به خیر کند ، زد گره به ابرو ها
خدا به خیر کند از دو تیغ برانش ..

 

می خواستم از حضرت اباالفضل بنویسم. و از امام حسین –علیه السلام- .
که میان کاغذهایم چشمم خورد به شعری که قلبم را حسابی آتش زد:

 

تو شهری غریبی مسافر نداری

شب پنجم ماه زائر نداری

در این چند شب بال ها کربلایند

بمیرم برایت مهاجر نداری

نبینم برای تو شعری نگفتن

مبادا بگویند شاعر نداری

تو چارم مسیر به سمت خدایی

تو چارم مسیری که عابر نداری                  

در این روزها که تو تنها ترینی

در این روز ها که تو زائر نداری

مرا زائر بی قرار تو کردند

دلم را چراغ مزار تو کردند

این شعر را که می خوانم ، دیگر قلمم از کار می افتد . می نشینم و های های گریه می کنم .
شب میلاد توست غریب ترین غریب دنیا ! سجاد مظلوم ...
راست می گوید این شعر ، این روزها همه می روند کربلا . تو ولی ، شب پنجم ماه زائر نداری ...



دست هایم را گذاشته ام زیر سرم و دارم به صدای قلبم گوش میدهم

    نظر

طاق باز دراز کشیده ام کف اتاقم . دست هایم را گذاشته ام زیر سرم و دارم به صدای قلبم گوش میدهم. وقتی دراز می کشم قلبم تند تر می زند ، و می توانم راحت صدایش را بشنوم .
یاد این شعرم می افتم :
به تپش های دلم گوش بده ، می شنوی ؟
هر نفس نام تو را می خوانند ،‏

قصه ی قلب مرا ،‏

عاشقان سر زلف تو فقط می دانند ...

بعد فکر می کنم که این شعر از کدام ناحیه ی ناقص ذهنم تراوش کرده که گفته : قصه ی قلب مرا ، عاشقان سر زلف تو فقط میدانند . در صورتی که در قسمت بعدی شعر می گوید:

چه کسی می فهمد ،
 برق چشمان تو گویای چه سریست که من،
 سالها در طلب یافتنش جان کندم
... همین قسمت ، قسمت قبلی را نقض می کند . در قسمت اول می گوید که فقط عاشقان تو می توانند حال و روز مرا درک کنند ، اما در قسمت دوم می پرسد : چه کسی می فهمد برق چشمان تو گویای چه سریست ؟ و چه کسی می فهمد چشم های تو با من چه کرده است ؟ ... و این یعنی استفهام انکاری . یعنی هیچ کس نمی تواند بفهمد چشم های تو چه به روز من آورده اند .و نمی تواند قصه ی قلب مرا بفهمد و بداند . حتی کسانی که عاشق تو شده اند . حتی هیچ کدام از عشاقت هم به اندازه ی من دیوانه نبوده اند ... هیچ کدام .

باید این شعر را اصلاح کرد :

قصه ی قلب مرا ،

عاشقان سر زلف تو هم نمیدانند ! ...
قسمت دوم ، نقیض قسمت قبلی شعر است ... یاد کلاس هندسه و گزاره و نقیض گزاره می افتم و با خودم می گویم : شعر من اگر نقیض گزاره دارد ، پس باید دامنه ی جواب و مجموعه ی جواب هم داشته باشد . باید بتوان شعر را به زیان ریاضی هم نوشت ، لابد .

بعد با خودم فکر می کنم که عاشق را چطور می توان به زبان ریاضی نوشت ؟ حتما این ریاضیدانان گرامی می نشینند یکی از همین علائم بسیار قشنگ شان را انتخاب می کنند به جای واژه ی عاشق . تصویر یک عالمه  ریاضیدان با لباس های مرتب اتو کشیده از ذهنم می گذرد . و اخم می کنم . به همه شان اخم می کنم . به همه ی آنها که می خواهند عاشق را تبدیل به یک علامت کنند و ... همین . فقط یک علامت . سرم را بر می گردانم و حین برگرداندن سرم به همه ی ریاضیدانها چشم غره می روم .
بعد با خودم فکر می کنم علامت" سور وجودی" ، شبیه
E بر عکس است .
یا علامت " سور عمومی" شبیه
A ِ کله پا شده است .
و با خودم می گویم چقدر دردناک است کسی را برای همیشه کله پا کردن . آدم نفسش بند می آید ... می میرد.

و شعرم را با تمام وجود بغل می کنم و می بوسم . و بهش قول می دهم هرگز به کسی اجازه ندهم کله پایش کند . حتی اگر قسمت دوم شعر، نقیض قسمت اول باشد . شعر من ، هرگز کله پا نخواهد شد ، نفسش هرگز بند نخواهد آمد و هرگز نخواهد مرد .
صدای قلبم را دوباره می شنوم و دوباره برای خودم می خوانم :‌

به تپش های دلم گوش بده
می شنوی ؟
هر نفس نام تو را می خوانند

قصه ی قلب مرا
عاشقان سر زلف تو فقط می دانند.

و با خودم می گویم : عاشقان سر زلفی که توی این شعر ازشان یاد کرده ام ، یعنی رقبایم . یعنی همه ی آنها که معشوقم را دوست می دارند .
و یاد این شعر حافظ می افتم :‌
من ارچه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
.......
چنان نماند ،‌چنین نیز هم نخواهد ماند .
و هر چه به ذهنم فشار می آورم مصرع قبل از" چنان نماند" را به یاد نمی آورم .
و چند بار با خودم تکرار می کنم : چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند . و احساس می کنم که چقدر از عبارت : چنین نیز هم خوشم آمده . چنین نیز هم ،‌چنین نیز هم ، چنین نیز هم ...
 دوباره یاد رقبایم می افتم و چند مرتبه تکرار می کنم : رقیب رقیب رقیب ...

و با خودم می گویم : رقیب را می توان رغیب هم نوشت . و فکر می کنم به رغیب . رغیب صفت مطلق راغب است ؛ رغبت ، راغب،مرغوب ... رغیب .

و چند مرتبه تکرار می کنم :‌رغیب رغیب رغیب .

و با خودم فکر می کنم دو تا کلمه با تلفظ یکسان ، چقدر با هم فرق دارند .
خنده ام می گیرد !‌
و صدای قلبم که دوباره بلند می شود ، لبخند را روی لبهام می خشکاند .
خیره می شوم به سقف ، دست هایم را گذاشته ام زیر سرم و طاق باز خوابیده ام ... دارم به صدای قلبم گوش میدهم .

 

 

 


اقرا بسم ربک الذی خلق ...

    نظر

خدا ، نگاه در نگاه تو دوخته است و مهربانانه گفته است :
بخوان ، بخوان محمد ...
                         و تو از حضور نگاه نازنین خدا جان گرفته ای و... خوانده ای .
و آنقدر بلند و رسا و محکم خوانده ای که صدای کوبنده ات هنوز بعد از این همه سال در عالم طنین می اندازد ،
      دل دشمنانت را می لرزاند
            و دل از مریدانت می برد ..

 

مبعث

 

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد ...


کاش باز هم برایم بخواند ...

    نظر

سرم را می گذارم روی میز . خودکار را توی دستم می چرخانم ... چشم هایم را آرام می بندم . یک آه بلند می کشم و شروع می کنم به نوشتن ...
خودکار را که از روی ورق بر میدارم ، شعری جدید نوشته ام . شعر را چندین مرتبه برای خودم می خوانم .
بی صدا و بی اختیار اشکم روان می شود و چند قطره اش میچکد روی کاغذ .
چندین دقیقه خیره می شوم به یک نقطه ی ناپیدای دور،
 ... کاغذ توی دستم مچاله می شود . می اندازمش سطل آشغال و بی خیال نوشتن می شوم . انگشتانم بی رمقند و خودم هم حس و حالی ندارم . خودم را پرت می کنم رو تخت و چشم هایم آهسته آهسته بسته می شوند ...
صدایی گرم و دل نشین می پیچد توی فضا ... با آهنگی محزون و مست کننده می خواند :

       
عاشق کوچک من در تب و تاب است
                آرام بگیرید که این شاپرک تب زده خواب است ...


       حضور لبخندش را ، با همین چشم های بسته هم می توانم بفهمم . و سنگینی نگاه نازنینش را هم .
کاش باز هم برایم بخواند ...

 

برگ غم

دیر است

    نظر






اینجا خرابه نیست . من هم سه ساله نیستم . سر تو را هم بر دامن نگرفته ام . ولی تو انگار کن که اینجا خرابه است ، من سه ساله ام... تو بیا سر مرا در دامن بگیر ...
گونه هایم ازاشک می سوزد و های های گریه مجال سخن گفتنم نمی دهد .
بیاید ببینی ام برادر
دارم قربانی ات می شوم .
دارم پر پر می زنم ...
دارم می میرم ...
 بیا برادر ، بیا آغوش بگشا که قلب زخمی بی قرارم را جز حضور تو مرهمی نیست .
   بیا برادر ، بیا سرم را در بغل بگیر ، بگذار بین دستان تو جان بدهم ...
انتظار هم ، عجب درد جان سوز و جان گدازی است ...
         این لحظه های آخر دارد به اندازه ی تمام این یک سال و نیم کش می آید ...
بیا حسین ،
       دلم چه قدر برای چشم های مهربانت تنگ شده ...
بیا حسین ...

 

 

پ ن : دیر است برای از تو نوشتن . اما این قلم ،‌روز و تاریخ و ماه و سال سرش نمی شود . هر وقت که بخواهد می نویسد . به زور که نمیتوان ازش حرفی کشید ، می شود؟