طاق باز دراز کشیده ام کف اتاقم . دست هایم را گذاشته ام زیر سرم و دارم به صدای قلبم گوش میدهم. وقتی دراز می کشم قلبم تند تر می زند ، و می توانم راحت صدایش را بشنوم .
یاد این شعرم می افتم : به تپش های دلم گوش بده ، می شنوی ؟
هر نفس نام تو را می خوانند ،
قصه ی قلب مرا ،
عاشقان سر زلف تو فقط می دانند ...
بعد فکر می کنم که این شعر از کدام ناحیه ی ناقص ذهنم تراوش کرده که گفته : قصه ی قلب مرا ، عاشقان سر زلف تو فقط میدانند . در صورتی که در قسمت بعدی شعر می گوید:
چه کسی می فهمد ،
برق چشمان تو گویای چه سریست که من،
سالها در طلب یافتنش جان کندم ... همین قسمت ، قسمت قبلی را نقض می کند . در قسمت اول می گوید که فقط عاشقان تو می توانند حال و روز مرا درک کنند ، اما در قسمت دوم می پرسد : چه کسی می فهمد برق چشمان تو گویای چه سریست ؟ و چه کسی می فهمد چشم های تو با من چه کرده است ؟ ... و این یعنی استفهام انکاری . یعنی هیچ کس نمی تواند بفهمد چشم های تو چه به روز من آورده اند .و نمی تواند قصه ی قلب مرا بفهمد و بداند . حتی کسانی که عاشق تو شده اند . حتی هیچ کدام از عشاقت هم به اندازه ی من دیوانه نبوده اند ... هیچ کدام .
باید این شعر را اصلاح کرد :
قصه ی قلب مرا ،
عاشقان سر زلف تو هم نمیدانند ! ...
قسمت دوم ، نقیض قسمت قبلی شعر است ... یاد کلاس هندسه و گزاره و نقیض گزاره می افتم و با خودم می گویم : شعر من اگر نقیض گزاره دارد ، پس باید دامنه ی جواب و مجموعه ی جواب هم داشته باشد . باید بتوان شعر را به زیان ریاضی هم نوشت ، لابد .
بعد با خودم فکر می کنم که عاشق را چطور می توان به زبان ریاضی نوشت ؟ حتما این ریاضیدانان گرامی می نشینند یکی از همین علائم بسیار قشنگ شان را انتخاب می کنند به جای واژه ی عاشق . تصویر یک عالمه ریاضیدان با لباس های مرتب اتو کشیده از ذهنم می گذرد . و اخم می کنم . به همه شان اخم می کنم . به همه ی آنها که می خواهند عاشق را تبدیل به یک علامت کنند و ... همین . فقط یک علامت . سرم را بر می گردانم و حین برگرداندن سرم به همه ی ریاضیدانها چشم غره می روم .
بعد با خودم فکر می کنم علامت" سور وجودی" ، شبیه E بر عکس است .
یا علامت " سور عمومی" شبیه A ِ کله پا شده است .
و با خودم می گویم چقدر دردناک است کسی را برای همیشه کله پا کردن . آدم نفسش بند می آید ... می میرد.
و شعرم را با تمام وجود بغل می کنم و می بوسم . و بهش قول می دهم هرگز به کسی اجازه ندهم کله پایش کند . حتی اگر قسمت دوم شعر، نقیض قسمت اول باشد . شعر من ، هرگز کله پا نخواهد شد ، نفسش هرگز بند نخواهد آمد و هرگز نخواهد مرد .
صدای قلبم را دوباره می شنوم و دوباره برای خودم می خوانم :
به تپش های دلم گوش بده
می شنوی ؟
هر نفس نام تو را می خوانند
قصه ی قلب مرا
عاشقان سر زلف تو فقط می دانند.
و با خودم می گویم : عاشقان سر زلفی که توی این شعر ازشان یاد کرده ام ، یعنی رقبایم . یعنی همه ی آنها که معشوقم را دوست می دارند .
و یاد این شعر حافظ می افتم :
من ارچه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
.......
چنان نماند ،چنین نیز هم نخواهد ماند .
و هر چه به ذهنم فشار می آورم مصرع قبل از" چنان نماند" را به یاد نمی آورم .
و چند بار با خودم تکرار می کنم : چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند . و احساس می کنم که چقدر از عبارت : چنین نیز هم خوشم آمده . چنین نیز هم ،چنین نیز هم ، چنین نیز هم ...
دوباره یاد رقبایم می افتم و چند مرتبه تکرار می کنم : رقیب رقیب رقیب ...
و با خودم می گویم : رقیب را می توان رغیب هم نوشت . و فکر می کنم به رغیب . رغیب صفت مطلق راغب است ؛ رغبت ، راغب،مرغوب ... رغیب .
و چند مرتبه تکرار می کنم :رغیب رغیب رغیب .
و با خودم فکر می کنم دو تا کلمه با تلفظ یکسان ، چقدر با هم فرق دارند .
خنده ام می گیرد !
و صدای قلبم که دوباره بلند می شود ، لبخند را روی لبهام می خشکاند .
خیره می شوم به سقف ، دست هایم را گذاشته ام زیر سرم و طاق باز خوابیده ام ... دارم به صدای قلبم گوش میدهم .