یک دفعه
دیشب هق هق گریه هام یک دفعه خاموش شد .
امروز صبح ، از خواب که بیدار شدم و پتو را از روی خودم کنار زدم ،
دیدم مرده ام ...
دیشب هق هق گریه هام یک دفعه خاموش شد .
امروز صبح ، از خواب که بیدار شدم و پتو را از روی خودم کنار زدم ،
دیدم مرده ام ...
از کنار آینه که می گذرم ، چشمم میفتد به خودم . و برای خودم چشمک میزنم ، کودکانه و با تمام وجود می خندم و لپ خودم را می کشم . توی دلم می گویم :دختره ی خل ... !
خودم را جا می دهم زیر میز تحریرم . برگه ی رضایت نامه ی فردا را از روی زمین برمیدارم و شروع می کنم به خواندن :ای مهر طلوع کن که خوابیم همه ، در هجر رخت در تب و تابیم همه ...
یادم می آید یک زمانی این شعر ورد زبانم بود . اما آن موقع به جای مصرع دوم می گفتم : از رحلت تو در تب و تابیم همه ...
یا توی این برگه ،شعر را اشتباه نوشته اند و یا من عمری شعر را تحریف کرده بودم و می خواندم .
ولی گرامی ؛
با سلام و تبریک شروع سال تحصیلی جدید ،به اطلاع می رسانیم طبق روال هر ساله به منظور تجدید پیمان با آرمان های مقدس انقلاب و امام عزیزمان بر آن شدیم تا همراه با دانش آموزان عزیز در مرقد امام راحل و شهدا حضور یابیم ...
زمان : پنجشنبه 1/7/89
دوست دارم جیغ بکشم :"من دانش آموز عزیز تو نیستم ! تو اصلا منو نمیشناسی ، چطور بهم می گی عزیز؟! " کلمات حرمت دارند ، جایگاه دارند .نباید که همین جوری الکی الکی ازشان استفاده کرد .
عزیز داریم تا عزیز ...
از فکر کردن به کلمه ی "عزیز" خنده ام می گیرد .
یک نفس عمیق می کشم و به این فکر می کنم که از کلاس اول دبستان که نوشتن یاد گرفته ام ، تا حالا حتی یک بار هم پنج شنبه را سر هم ننوشته ام . پنج شنبه باید جدا نوشته بشود .
ابروهام را بالا می اندازم و به خواندن ادامه میدهم :
لازم به ذکر است :
- حضور دانش آموز در مدرسه الزامی است .
- ساعت شروع و پایان کار مدرسه مانند معمول می باشد .
- دانش آموز یک وعده غذای سرد به همرا داشته باشد .
با تشکر – دبیرستان روشنگر
توی دلم می گویم :
خواهش می کنم دبیرستان روشنگر ! و "دبیرستان روشنگر" را محکم می گویم .
" تو از پنج شنبه رسما دانش آموز دبیرستانی "
دختر کوچولویی که کودکانه جلوی آینه خندیده بود ،و من لپش را کشیده بودم ، از فردا رسما می شود دانش آموز دبیرستان .
پوزخند میزنم :دانش آموز عزیز دبیرستان!
آه می کشم و بغض می کنم .
به خودم می گویم :
" دختر کوچولوی من ... ناراحت نباش ! به پاییز فکر کن که فردا از راه میرسه . به بوی پاییز فکر کن ، به بوی بارون ...
بخند دختر کوچولو! به غروب های پاییز فکر کن . به بادهای پاییز فکر کن که وقتی به صورتت می خوره ، دلت بی خودی و بی دلیل می لرزه.
به پاییز فکر کن دختر کوچولوی من ! ... "
به پاییز فکر می کنم . این روزها ، چرا به هر چیز که فکر می کنم و به هر چیز که نگاه می کنم ، آخرش به تو میرسم ؟
چرا این روزها همه چیز مرا یاد تو می اندازد؟
توی خیالم ، دستم را می اندازم دور گردن دختر کوچولو ، شانه هاش را مالش میدهم و با خنده می گویم : پدر عشق بسوزه !
دوست دارم وقتی دختر کوچولو لبخند می زند ، سرش را تکان میدهد و حرفم را تایید می کند ؛ لپش را بکشم ...!
بی خیال خیالاتم میشوم و به پاییز فکر می کنم .
به آبان فکر می کنم .
و به این فکر میکنم که چرا آبان هشتمین ماه سال است؟ من عدد هشت را دوست ندارم .
از خودم می پرسم چرا آبان هفتمین ماه سال ، یا پنجمین ماه سال نیست؟
زیر لب غر میزنم .
صدای پولی را میشنوم که با دلخوری میگوید : آبانی خود شیفته ...!
خنده ام می گیرد ... و به پاییز فکر می کنم ...
با دست ، اشک های چکیده روی کاغذ را پاک می کنم
و آهسته می نویسم :
نه ،
وصل ممکن نیست
همیشه فاصله ای هست ...
این باد سرد که در سکوت نیمه شبی این چنین پرده ی اتاق را کنار میزند و مثل سیلی بر صورتم کوبیده می شود ، جشم های خسته ام را باز می کند.از سرما توی خودم جمع می شوم .
چشم هایم را که می بندم ، عطر تو در تمام اتاق می پیچد . می آیی و پتو را آهسته می کشی روی من . مبادا که این هوای سرد ، مریض کندم . سرم را نوازش می کنی و ... بی صدا میروی .
از این به بعد ، هر شب پتو را از رویم پس می زنم ... به هوای تو .
اشکهای بی وقفه ام را اگر با در آغوش کشیدنم آرام نکرده بودی ، شاید امروز اینقدر بی قراری ات را نمی کردم . با دل دیوانه ام چه کار کنم ؟ تو بگو ... با دلم چه کار کنم؟
با دلم چه کار کنم که دارد دیوانه می شود ؟
اینجا اگر بیابان بود ، بی گمان هروله کنان می دویدم و داغ دلم را دیوانه وار بر سر کویر هوار می نمودم.
اگر کوه بود ، سر می کوبیدم بر صخره ها و خودم را می کشتم .
دریا اگر بود ، دست و پا میزدم توی آبهایش ، و آغوش می گشودم برای موج هایش . به امید اینکه یکی از همین موج ها تو را به دست هایم هدیه کند ...
اینجا ولی ، نه دریاست ، نه کوه و نه کویر . اینجا اتاق تاریک من است .
اینجا هق هق گریه های من را بالش کوچکم خاموش می کند ...
بغضت را فرو می خوری تا آخرین حرفهایت با صلابت ادا شود :
خدا را ! خدا را ! درباره ی نماز .. نماز پایه ی دین شماست ...
خدا را ! خدا را ! درباره جهاد ...
خدا را ! خدا را ! درباره ی زکات ...
صدای مردانه ات می لرزد ، اشک حلقه میزند توی چشم هایت :
خدا را! خدا را! درباره ذریه پیغمبرتان، مبادا مورد ستم قرار گیرند...
مبادا مورد ستم قرار گیرند ...
آه می کشی و نگاه می کنی به حسین و زینب که کنار بسترت نشسته اند :
مبادا مورد ستم قرار گیرند ...
روزهایی که این جوراب راه راه بنفش را می پوشیدم فلفل بهم می گفت که من هر وقت تو را دیده ام این جوراب را پوشیده ای ! و من هر بار برایش توضیح میدادم که عزیزکم ! من چند جفت از این جوراب دارم ، چند جفت جوراب راه راه بنفش ! عین هم !
هر روز یکیش را می پوشم !
روز ها گذشت و دست روزگار یکی یکی جوراب ها را نابود کرد ...
...
امروز متوجه سوراخ آخرین جوراب راه راه بنفشم شدم . از زیر لباس های دیگر کشیدمش بیرون و با ناراحتی نگاهش کردم .
جوراب ، مرا یاد آمفی تئاتر و نماز خانه و استراحت دبیران می اندازد . یاد هر جایی که برای وارد شدن بهش ، باید کفش هایمان را در می آوردیم .
دلم می خواهد فلفل دوباره بیاید کنارم بنشیند و بهم بگوید : من هر وقت تو را دیده ام ...
یاد
آمفی تئاتر
و
نماز خانه
و
استراحت دبیران
می افتم ... و آخرین جوراب راه راه بنفشم را با بغض می اندازم سطل آشغال.
دستهام را می گذارم زیر چانه ام و انگشتانم را می کشم روی ترکهای لبم.
دست کشیدن روی لب های خشک را دوست می دارم.
خب ، تشنگی هم عالمی دارد.خیلی چیزها را به یاد آدم می آورد .خیلی چیزها را ...
همین طور که با خودکار توی دستم بازی بازی میکنم صدای موبایلم در می آید.
موبایل را بر می دارم و پیامکی را که رسیده می خوانم :
می گویند آب که می نوشی بگو یا حسین
این روزها که آب را می بینی و نمی نوشی ،آهسته بگو یا اباالفضل...
انگشتهام را می کشم روی ترکهای لبم.
دست کشیدن روی لب های خشک را دوست میدارم .
خب ، تشنگی هم عالمی دارد...
از خواب می پرد ، سرش ناگهان از روی بالش کنده می شود ، قلبش آنچنان تند و بلند می تپد که می ترساندش و مجبورش می کند بی اختیار بزند زیر گریه .
صحنه هایی که توی خواب دیده از جلوی چشم هاش می گذرند و هول برش می دارد . دخترک ، دست های لرزانش را می گیرد جلوی صورتش و شانه هایش شروع می کنند به لرزیدن . همین طور که نفس نفس میزند ، لیوان آب کنار تختش را بر میدارد و می نوشد .
گوشه ی پرده را کنار می زند و نگاه به ماه می اندازد .
قلبش کمی آرام گرفته ، از روی تخت بلند می شود . چراغ خوابش را روشن می کند.
دیوان حافظ را می گذارد روی سینه اش ، و آهسته باز می کندش :
دل میرود ز دستم
صاحبدلان خدا را ...