شمیم سبز

شرح ِ شطحیات زهرآه

چشم که بر هم بگذاری

    نظر

آهنگ اسم شما ، عجیب به دل می نشیند . دل آدم را می لرزاند و اشک را بر حلقه ی چشم ها می دواند .
دل ، فقط می خواهد که بنشیند و نامتان را بارها و بارها زمزمه کند ، فریاد زند ، بنویسد و بخواند .
روضه برای چه ؟ وقتی که این چهار حرف حا و سین و یا و نون ،  این چنین آتش به دل می افکند و تمام غصه ی کربلا را تداعی می کند .
حال و هوای این روز ها ، در کلام قلم نمی گنجد .
باید ساعت ها و ساعت ها نشست و شیرین زبانی های رقیه را –برای عموجانش- خیال کرد .
باید دلهره و اضطراب زینب را ، با تمام وجود احساس کرد و امتداد نگاه های نگرانش را ، دنبال نمود . باید دید که نگاه ها همه به دیدگان برادر ختم می شوند .
باید به خواب رفتن دلربا و آرام علی اصغر را را سیر نظاره کرد ، و خرامان راه رفتن علی اکبر را به تماشا نشست .
زیر سایه ی شکوه عباس باید رفت و از استواری علم عباس قرار باید یافت .
. . .
این روز ها ، این دهه ، باید محرم را با همه ی عشق چشید ، و از عمق جان بویید .
چشم که  بر هم بگذاری ، عاشورا رسیده است ...


ایمان بیاوریم

    نظر

خودکارم را بی حال می گردانم توی دستم ، سرم را گذاشته ام روی میز و دارم به حرفهای معلم گوش میدهم .
تند تند حرف میزند ، با شور و هیجان ، عین فرفره . معلم های دبیرستان ، همه خیلی سریعند . من اینجوری دوست ندارم.
خود بزرگسالم را تصویر می کنم توی ذهنم ، وقتی که معلم شده باشم . معلم محزون ، ساکت و آرام . برای شاگردام غزل حافظ می خوانم ، با آرامش  حرف میزنم و آهسته راه میروم . نرم و لطیف و غمگین ، عین عاشقا . یواشکی گوشه ی کتاب بغل دستیم می نویسم : "ببین ! قیافه ی من به عاشقا می خوره ، یا عاقلا ؟ "
نگاهی بهم می اندازد ، با خنده می نویسد :" اون نگاه بغض کرده ات ، داره رسوا می کندت ! "
حال خندیدن ندارم . به زور چیزی به نام لبخند روی لبهام می نشانم و به شاگردام فکر می کنم که پیش شان رسوا شده ام .

گردنم درد می گیرد ، سرم را از روی میز بر میدارم . معلم فارسی مان دارد جمله ها را معنا می کند و همه می نویسند . چه کار لوسی ! ادبیات را هر کس باید به زبان خودش معنا کند ، هر نگاهی باید به تنهایی به تفسیر قصه ها و افسانه ها و شعر ها بنشیند . هرکس با چشم های خودش ، داستان بخواند ...

- " سمک ، آتشک را در کنار  گرفت... معنیش میشه سمک آتشک رو در آغوش گرفت . کنار یعنی آغوش ..."

یاد این بیت حافظ میفتم : 
دیدار شد میسر و وبوس و کنار هم ، از بخت شکر دارم و از روزگار هم ...

کودک شعرم آروم زمزمه می کند :

با یک نگاهت نازنین ، کار دلم را ساختی
با اسب عشق وحشی ات ، بر سینه ی من تاختی
باور کن ار جای من بیچاره می بودی تو هم
بهر کنار و بوسه ای ، هستی خود می باختی !

 رباعی جدیدم را که گوشه ی کتاب فارسی یادداشت می کنم کودک شعرم را می نشانم روی شانه ی چپم ! کودک شعرم ، خیلی کوچک است ...
 با خودم فکر می کنم وقتی یک کودک به این کوچکی و بی سوادی می تواند شعر قافیه دار و وزن دار بسراید، چه نیازی به یادگیری قالب رباعی ها و غزلها و قصیده ها و چهارپاره ها و حفظ کردن وزنهای سخت سخت است ؟ ، وقتی که مثنوی و غزل و قصیده ... خودش ناگهان از ذهن یک کودک کوچک بی سواد تراوش می کند ؟ ...
صفحات کتابم را ورق می زنم و دنبال رباعی قبلیم می گردم ،
 می خواهم این پست وبلاگم را با آن رباعی تمام کنم   :

با داغ و سوز و گریه و اندوه و آه و درد
شوق وصال در دل تنگم سکوت کرد 
رو شیشه های تار اتاقم نوشته ام :  
"ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد "



یک کاری بکن

    نظر


به چشم هایم نگاه کن ، بغض کرده اند و اشک دارد توی شان می لغزد .
یک کاری بکن عزیز من ، تا اشکهام نچکیده اند ، یک کاری بکن .
یک کاری بکن عزیز من ...


کبود می نویسم

    نظر

دلم می خواهد برای شما بنویسم ، حتی اگر فردا امتحان هندسه داشته باشم و تکالیف ادبیاتم مانده باشد و پلی کپی های فیزیکم  را هم ننوشته باشم .
این روزها یک جوری شده ام . هی بغض می کنم و هی داغ می شوم و هی  دلم می گیرد و هی دلم هوایی می شود و بالا و پایین می پرد . نبضم تند و بلند میزند و خلا چیزی را مدام یاد آوری ام می کند .  از نفس هام آتش می بارد و لبم را می سوزاند . پیشانی داغم اخم می کندو سرم سنگین می شود و ... یک دفعه بغضم می ترکد .
همه چیز هست ، ولی یک چیز کم است .
یک چیزِ خیلی مهم نیست ، یک چیز که همه ی بودن ها را نیست می کند و تو همه ی عسل هام تلخی  می ریزد.
یک چیز که وقتی نیست ، نبودن های دیگر را هم برایم بی اهمیت می کند .
سرو صدای شلوغی گوشم را آزار می دهد و دلم یک آرامش آرام می خواهد .
شما که صدای تان این همه مهربان و قشنگ است ، امشب می آیید تو گوش من یک کمی قرآن بخوانید ؟
اصلا ، قرآن را حنجره ی نازنین شما باید تلاوت کند و صدای خدا از گلوی شما باید شنیده شود و گوش جان من را قدری آرام کند و راه نفس هام را باز .
من که تا حالا صدای شما را نشنیده ام ، ولی حتما خیلی لطیف و محزون بوده است . خصوصا در چنین شبی که جگرتان –مثل امام مجتبی – می سوزد و شرار زهر بر جان تان اثر می نماید ، حتما لحن تان خیلی سوزناک تر هم شده است .
یک امشب را می شود با صوت قرآن شما به خواب بروم ؟ می شود ، آقا؟
______________________
امام جوان ما !
امام جواد ! شهادت شما هم چه بی سر و صدا و آهسته اتفاق می افتد ...


آرزو

    نظر


آرزو کردم ، یکی بیاید حلقه ی دلم را ببندد به پنجره فولاد تو .
دلم خواست دلم را شفا بدهید آقا !
هنوز از حسرت آرزوی بر آورده نشده ام ، آه نکشیده بودم ،
که صدای نقاره از تو قلبم بلند شد ...





چه مهربانید شما ؛
همین است که رئوف صدای تان می زنند ...


من دچار خفقانم ،‏خفقان

    نظر

مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آی
با شما هستم
این در ها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند؟


(فرقی ندارد شاعرش کیست ، مهم اینست که حرف دل من است.)

بچه ها ؟ چه کسی می آید با من فریاد کند ؟
من به فریاد همانند کسی ، که نیازی به تنفس دارد، محتاجم ...
بچه ها ؟ ... با شمام بچه ها ...