سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

ایمان بیاوریم

    نظر

خودکارم را بی حال می گردانم توی دستم ، سرم را گذاشته ام روی میز و دارم به حرفهای معلم گوش میدهم .
تند تند حرف میزند ، با شور و هیجان ، عین فرفره . معلم های دبیرستان ، همه خیلی سریعند . من اینجوری دوست ندارم.
خود بزرگسالم را تصویر می کنم توی ذهنم ، وقتی که معلم شده باشم . معلم محزون ، ساکت و آرام . برای شاگردام غزل حافظ می خوانم ، با آرامش  حرف میزنم و آهسته راه میروم . نرم و لطیف و غمگین ، عین عاشقا . یواشکی گوشه ی کتاب بغل دستیم می نویسم : "ببین ! قیافه ی من به عاشقا می خوره ، یا عاقلا ؟ "
نگاهی بهم می اندازد ، با خنده می نویسد :" اون نگاه بغض کرده ات ، داره رسوا می کندت ! "
حال خندیدن ندارم . به زور چیزی به نام لبخند روی لبهام می نشانم و به شاگردام فکر می کنم که پیش شان رسوا شده ام .

گردنم درد می گیرد ، سرم را از روی میز بر میدارم . معلم فارسی مان دارد جمله ها را معنا می کند و همه می نویسند . چه کار لوسی ! ادبیات را هر کس باید به زبان خودش معنا کند ، هر نگاهی باید به تنهایی به تفسیر قصه ها و افسانه ها و شعر ها بنشیند . هرکس با چشم های خودش ، داستان بخواند ...

- " سمک ، آتشک را در کنار  گرفت... معنیش میشه سمک آتشک رو در آغوش گرفت . کنار یعنی آغوش ..."

یاد این بیت حافظ میفتم : 
دیدار شد میسر و وبوس و کنار هم ، از بخت شکر دارم و از روزگار هم ...

کودک شعرم آروم زمزمه می کند :

با یک نگاهت نازنین ، کار دلم را ساختی
با اسب عشق وحشی ات ، بر سینه ی من تاختی
باور کن ار جای من بیچاره می بودی تو هم
بهر کنار و بوسه ای ، هستی خود می باختی !

 رباعی جدیدم را که گوشه ی کتاب فارسی یادداشت می کنم کودک شعرم را می نشانم روی شانه ی چپم ! کودک شعرم ، خیلی کوچک است ...
 با خودم فکر می کنم وقتی یک کودک به این کوچکی و بی سوادی می تواند شعر قافیه دار و وزن دار بسراید، چه نیازی به یادگیری قالب رباعی ها و غزلها و قصیده ها و چهارپاره ها و حفظ کردن وزنهای سخت سخت است ؟ ، وقتی که مثنوی و غزل و قصیده ... خودش ناگهان از ذهن یک کودک کوچک بی سواد تراوش می کند ؟ ...
صفحات کتابم را ورق می زنم و دنبال رباعی قبلیم می گردم ،
 می خواهم این پست وبلاگم را با آن رباعی تمام کنم   :

با داغ و سوز و گریه و اندوه و آه و درد
شوق وصال در دل تنگم سکوت کرد 
رو شیشه های تار اتاقم نوشته ام :  
"ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد "