سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

کبود می نویسم

    نظر

دلم می خواهد برای شما بنویسم ، حتی اگر فردا امتحان هندسه داشته باشم و تکالیف ادبیاتم مانده باشد و پلی کپی های فیزیکم  را هم ننوشته باشم .
این روزها یک جوری شده ام . هی بغض می کنم و هی داغ می شوم و هی  دلم می گیرد و هی دلم هوایی می شود و بالا و پایین می پرد . نبضم تند و بلند میزند و خلا چیزی را مدام یاد آوری ام می کند .  از نفس هام آتش می بارد و لبم را می سوزاند . پیشانی داغم اخم می کندو سرم سنگین می شود و ... یک دفعه بغضم می ترکد .
همه چیز هست ، ولی یک چیز کم است .
یک چیزِ خیلی مهم نیست ، یک چیز که همه ی بودن ها را نیست می کند و تو همه ی عسل هام تلخی  می ریزد.
یک چیز که وقتی نیست ، نبودن های دیگر را هم برایم بی اهمیت می کند .
سرو صدای شلوغی گوشم را آزار می دهد و دلم یک آرامش آرام می خواهد .
شما که صدای تان این همه مهربان و قشنگ است ، امشب می آیید تو گوش من یک کمی قرآن بخوانید ؟
اصلا ، قرآن را حنجره ی نازنین شما باید تلاوت کند و صدای خدا از گلوی شما باید شنیده شود و گوش جان من را قدری آرام کند و راه نفس هام را باز .
من که تا حالا صدای شما را نشنیده ام ، ولی حتما خیلی لطیف و محزون بوده است . خصوصا در چنین شبی که جگرتان –مثل امام مجتبی – می سوزد و شرار زهر بر جان تان اثر می نماید ، حتما لحن تان خیلی سوزناک تر هم شده است .
یک امشب را می شود با صوت قرآن شما به خواب بروم ؟ می شود ، آقا؟
______________________
امام جوان ما !
امام جواد ! شهادت شما هم چه بی سر و صدا و آهسته اتفاق می افتد ...