شمیم سبز

شرح ِ شطحیات زهرآه

چهلم

    نظر


رفتی برادر؟! پس دل بی قرار زینب چی؟
لحظه ی آخرین بوسه ای که از گلوی نازنین تو ستاندم ، بار ها و بارها تو ذهن غمگینم تکرار می شود .
سودای سر تو از سرم بیرون نمی رود برادر .
کاش زینب کربلا نبود ؛ کاش از بالای تل شاهد بریده شدن رگهای تو نبود ، کاش زینب اصلا نبود .
تمام امید من ! تو که محاسنت را به خون خضاب می کردی ، موهای من سپید و سپید تر می شد.
سنگ که به پیشانی تو می خورد ، پیشانی من تیر می کشید . تیر که در سینه ی تو فرو می رفت ؛ سینه ی من آتش می گرفت . نیزه ها که بر تن تو فرود می آمدند ، نفس من بند می آمد. چوب خیزران که بر لب تو کوبیده می شد لب های من می سوخت ...
رفتی حسین من ؟ پس زینب چی ؟ ...
دوباره چشم هام از خستگی گریه ، خسته و بی حال می شوند .بوی سیب گیسوی تو می پیچد در مشام من . عطرت آنقدر خنک است که دل سوخته و داغ من را تازه می کند .
و صدای نازنین تو توی گوشم طنین می افکند،
 اُخَیَّ اِلَیَّ . . .
جانم فدای تو ! یک بار دیگر صدایم کن ، برادر!  . . .   


خراب نوشته

    نظر

دست کشید رو سرم . گفت : موهات آشفته شده اند .
گفتم : دلم بیشتر .
دست گذاشت رو دلم . که دل آشفته ام را هم سامان دهد ، به خیال خودش .
دستش را گرفتم . گفتم : دست رو دلم نگذار ...


خواهر یوسف

    نظر

یوسف دنیای کوچکم ! جایت خالی بود ، پیراهنت را قایم کردم تو صندوقچه ، که عطرش نپرد. که عطرش را باد ندزدد . تکیه دادم به دیوار اتاق و صندوق را تو بغلم گرفتم . دلم را انگار مدام کسی قلقلک می داد تا یک کمی در صندوقچه را باز کنم و تو را بو بکشم . حیف ، می ترسیدم رایحه ات زود تمام شود .
سرم را گذاشتم روی صندوق ، و دلم خواست که جای پیراهنت ، خودت را می آوردم این جا زندانی می کردم ، آن وقت هر لحظه قلبم بی قراری ات را می کرد تو را از صندوق بیرون می آوردم و سیر تماشا می کردم .
اشکی که می چکد را با گوشه ی آستینم پاک می کنم ... دلم طاقت نمی آورد ، دیوانه وار در صندوق را باز می کنم و پیرهنت را می گیرم تو آغوشم . پیراهنت را می کشم روی سرم و با تمام وجودم استشمام می کنم.
 عزیز شهر قلبم ! جایت خالی بود ، وقتی که بوی لباست را عمیق نفس کشیدم ...
خوابم برد شاید ، شاید هم از عطر تو بیهوش شدم... نمیدانم ... فقط چشم هایم را که باز کردم ، بوی تو از پیراهن رفته بود  . . . 
       


یا هو

    نظر

بچه تر که بودم ، یاهو  را ، " یا   هو " معنی می کردم همیشه .
حالا نمیدانم چرا یاهو که می گویند ، یاد
yahoo   می افتم و، یاد ایمیل هام ...
 


من به هر سو می دوم گریان

    نظر

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خسته ی سوزان
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم
گریان ازین بیداد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای ، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد


...
ای فریااااااد...

 

الآن که زمستان شده ، باید زمستانه ی اخوان را می گذاشتم .
گاهی ولی دل آدم ،وقت و مناسبت نمی شناسد ...


روزگار دارد که ساز مخالف میزند با من

    نظر

یکی می کوبد بر پنجره ی پیشانی ام . محکم و محکم و محکم . دورابرو ها و چشم هام سرخ می شود . تمام صورتم درد می گیرد .
بغضم در می آید . از صبح در به در جزوه ی قرآنم را دنبال می گردم . پیدا نمی کنم . از پیدا کردنش نا امید شده ام ،" نا امید شده ام ". زنگ ناهار و نماز که تمام می شود ، دومین جزوه ی قرآنم هم گم شده . جزوه ی قرآن بغل دستیم هم .  بیخود وسایلم را بیرون می ریزم ، "پوشه هام را بی هدف ورق میزنم" و الکی  می گردم که جزوه های قرآن را پیدا کنم . هوار می زنم :
- بچه هااااا ! چرا بی اجازه جزوه های قرآنمون رو بر میدارید ؟ چرا ...؟جزوه ی قرآنم کامل بود ، فردا ازش امتحان داریم .حالا چه خاکی ... ؟
انگشتم را فشار می دهم رو پیشونیم ، آنجا که خیلی می سوزد . اشکم در آمد . یکی دیوانگی و خرابی من را که می بیند سرم را بغل می کند ، که دلداری دهد . چند دقیقه بعد ، دوباره چشم های بغض کرده ام را که می بیند ، می خواهد بگوید : چه مرگت ...؟ اما حرفش را می خورد و می گوید : چی شده ؟
احساس می کنم الآن از داغی منفجر می شوم . دفعه ی قبلی که پوشه ام را بی هدف ورق زده بودم ، یادم می آید .
جزوه ی قرآن بهانه است که من این همه گر بگیرم . چون وقتی جزوه ی خودم و بغل دستیم را تو کلاس اول ب ای ها پیدا می کنم ، باز هم ابرو ها و پیشانیم می سوزد .
رم کرده ام ، وحشی شده ام ، خیلی . افسار اسب رم کرده ی درونم را دست می گیرم ، خودم را کنترل می کنم . دارم می میرم ، ولی الکی می خندم . شوخی می کنم . وانمود می کنم خوبم . آنقدر وانمود که چند لحظه خودم را فراموش می کنم .این روز ها زیاد وانمود می کنم . متنفرم از این کار .
 تو سرویس سرم را می گذارم رو کیفم ؛ می خوابم . سرم را تکیه می دهم به پنجره ، می خوابم .سرم را می گذارم رو پای بغل دستیم ، می خوابم .  خوابم اما خیلی نمی برد.
میرسم خانه . در اتاقم را با پا باز می کنم و خودم را- بی آنکه لباس هام را در بیاورم - با چادر پرت می کنم رو تخت .
چند دقیقه بیهوده می گذرد . به زحمت بلند می شوم ،مقنعه و  مانتویم را در نمی آورم ، که می کَنم .بالشم را از رو تخت بر میدارم و می گذارم زمین . رو زمین می خوابم . پتو را هم می کشم رو خودم، رو سرم  . خوابم می برد ، آیا؟ نه ، می میرم .
از حال می روم ، بیهوش می شوم.
بیدار که می شوم ، بهتر شده ام .
به نیمایی که دوستش ندارم اقتدا می کنم ، و به تقلید از  "یکی دارد که دست و پای دائم میزند درآب " ، می گویم :" روزگار  دارد که ساز مخالف می زند با من . "

آخرش هم می نویسم : "شب عاشقان بیدل ، چه شبی دراز باشد " من که هر شبم ، شب یلداست . بارانی هم هست .
 


یکی چشم هایش را بگیرد

    نظر


و الشمر جالس على صدرک ...
سر را می برد ،
از قفا .
یعنی تا آخرین لحظه ،
که سر از تن جدا می شود ،
امام جان دارد .

 یکی اما، بر تل ایستاده است و نگاه می کند.

یعنی ،
هر رگ امام که بریده می شود ،
زینب دارد می بیند  ، 
یکی چشم هایش را بگیرد  ...
زینب الآن می میرد ...