سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

خواهر یوسف

    نظر

یوسف دنیای کوچکم ! جایت خالی بود ، پیراهنت را قایم کردم تو صندوقچه ، که عطرش نپرد. که عطرش را باد ندزدد . تکیه دادم به دیوار اتاق و صندوق را تو بغلم گرفتم . دلم را انگار مدام کسی قلقلک می داد تا یک کمی در صندوقچه را باز کنم و تو را بو بکشم . حیف ، می ترسیدم رایحه ات زود تمام شود .
سرم را گذاشتم روی صندوق ، و دلم خواست که جای پیراهنت ، خودت را می آوردم این جا زندانی می کردم ، آن وقت هر لحظه قلبم بی قراری ات را می کرد تو را از صندوق بیرون می آوردم و سیر تماشا می کردم .
اشکی که می چکد را با گوشه ی آستینم پاک می کنم ... دلم طاقت نمی آورد ، دیوانه وار در صندوق را باز می کنم و پیرهنت را می گیرم تو آغوشم . پیراهنت را می کشم روی سرم و با تمام وجودم استشمام می کنم.
 عزیز شهر قلبم ! جایت خالی بود ، وقتی که بوی لباست را عمیق نفس کشیدم ...
خوابم برد شاید ، شاید هم از عطر تو بیهوش شدم... نمیدانم ... فقط چشم هایم را که باز کردم ، بوی تو از پیراهن رفته بود  . . .