شمیم سبز

شرح ِ شطحیات زهرآه

غریبانه

    نظر

یکی از همین روزها ، یکی از همین روزهای خسته ی دردآلوده ی غمگین، یکی از همین روزهای زخمی ترک خورده ی خونی ، یکی از همین روزهای ساکت نگران سنگین ، یکی از همین روزها...
فاطمه ، شاید دست های زینب را گرفته باشد ، و با صدای گرفته ی آرام ، تولد دختر شیرین مهربانش را تبریک گفته باشد.
این روزها،هربار بغض گلوی نازک دخترک را به درد می آورد ، به آغوش حسین پناه می برد ، شبیه همان شب که به دنیا آمده بود ...

- سلام الله علیهم


پیشواز

    نظر

هاله ی سبز معطری ، از لبخند خسته ی بانو میتراود و پخش می شود در فضای غمگین اتاق.
با دست های نحیف کبود بی رمقش ، چادر نماز را بر سر زینب می کند و دست های کوچکش را نوازش می کند.  نگاه محزون مادر به نگاه تار دختر ،گره می خورد.
-کاش گره هیچ وقت باز نشود.
این نماز های آخر را ، با چه دل شکسته ای کنار هم می خوانند...

                       


سفر

    نظر

و مگر نه آنکه گردن ها را باریک آفریده اند تا در مسلخ کربلای عشق آسان تر بریده شود؟...

شهید ، سید مرتضی آوینی



حیرت

    نظر

درست وقتی که مثل یک شکارچی ، پیروزمندانه به شکار صیدی چون تو می بالم و ذوق می کنم ،
تو تقلا می کنی و خودت را از لای دست های من می کشی بیرون؛
 آهوی رمیده ی من ! کجا با این شتاب؟
من این حیرت و بهت را ، و این دست های خالی را بعد تو کجا ببرم؟ ...

                                        


عصاره

    نظر

من دهانم را باز می کنم و چشمهایم را می بندم ،تو عصاره ی معطرخواب را قطره قطره در کام خسته ام بچکان ...

                        


سودا

    نظر

نو زاد من ! بغل می گیرمت ،مادرانه . با پشت انگشتم، صورت سفیدت را نوازش می کنم.تو می خندی ، دل من از شیرینی خنده ات ضعف می رود. در آغوشم می فشارمت و گوشه ی لبهات را می بوسم.
بوی مهربانت را استشمام می کنم و انگشتم را می گذارم تو دست کوچکت. با تمام نیروی کودکانه ات دستت را مشت میکنی. نگاه در نگاه معصومت می دوزم و با چشمهام ...نه ، که با تمام صورتم ، با تک تک اعضایم لبخند می زنم. این نشاطی که از حضور لطیف تو در خونم دویده است را ، خیلی وقت است تجربه نکرده ام.
تو شبیه خنکای آبی ، بر جگر آدم تشنه. شبیه سردی دستمال ، بر پیشانی تبدار. 
عاشقانه تماشات می کنم ،هاله ی اشک نشسته بر در چشمهات ، می کشد مرا نازنین ! چقدر دوست دارم من تو را ... توُی نداشته ام را، توُی نبوده ام را ...



تاریک

    نظر

دیشب را تا نیمه، همش گریه کردم . یکی آمده بود ،اخم آلود دست می کشید رو زمین دلم . و گرد و غبار های نشسته ی بر آن را نشانم می داد . با ابرو های گره خورده نگاهم می کرد و میگفت: خیلی تاریک شدی.
 قلبم ، شانه هام ، دست هام ...و همه ی وجودم می لرزید .
یک گوشه ی دلم نشستم و زار زار گریه کردم . همان "یکی"آمد دست گذاشت رو شانه ام و یک لیوان آب داد دستم . که هق هق گریه هام خفه شود. با نفس نفس و نصفه نصفه گفتم : من خودم هم دلم برای خودم تنگ شده ...  
زیر دست هام را گرفت ، بلندم کرد و ازم قول گرفت بروم و خود گمشده ام را پیدا کنم .
پس نویس: تا گمشده ی من پیدا شود ، وداع باید . تا آن روز ،خداحافظ .


بی بهره

    نظر

بزرگتر هایی که انقلاب را چشیده اند ، از انقلاب برایمان می گویند .
 آنها که جنگ را دیده اند ، از جنگ.
ما از لذت مزمزه ی هردوی این ها ، بی نصیب ماندیم ،
در عوض  خدا کند که
 برای بچه های آینده ی مان خاطره ی ظهور تعریف کنیم ...


صبر

    نظر

پرده ی اول : قلب کوچکش بر قفس سینه می کوبد . دست های کوچک و لرزان و سردش را از نگاه برادر ، پشت پیراهنش پنهان می کند. هی حجم بزرگی از هوا را می بلعد ، آهسته آه می کشد و بغضش را –دردآلوده- فرو می خورد که لرزش صدای دخترانه اش پیدا نشود. چند بار پشت سر هم پلک میزند و اشک های آماده اش را پشت چشمهای نگرانش هل می دهد . مهربانانه مقابل امام مجتبی می نشیند و نگاه در نگاه خسته و به سرخی نشسته اش می دوزد .
زینب ؛ خواهرانه احوال دل بی قرار برادر را می پرسد و برادر ، بغضش می ترکد ، زانوهاش را بغل می گیرد و با هق هق ماجرای کوچه را برای سنگ صبور غم هایش تعریف می کند .

پرده ی دوم : امام حسن ، در آخرین لحظات که زهر بر جگر نازنینش اثر می  نماید، با صدای محزون و غمگین و غریبانه سفارش می کند : صبوری کن خواهر ! هجوم تیر ها بر پیکر بی جان من ، قرار است تو را آماده کند که بالای تل محکم بایستی و نشکنی . که بالای تل بایستی و فرو نریزی . که بایستی و زانوهات نلرزد . که رمق در جانت بماند تا بتوانی به خاموش کردن آتش خیمه ها بنشینی . صبوری کن خواهر ! یک کربلا پیش روی توست ، یک کوفه ، یک شام . . . صبوری کن خواهر !
                                                                 

 

خدا به ظهور مهدی منتقم ، دل داغدیده ی شیعه را تسلا دهد