شمیم سبز

شرح ِ شطحیات زهرآه

من خسته ترین بانوی عشق وبهانه ام ! تو خنک ترین معشوق تب و ترانه

    نظر


نشسته ام و چشم به چشم های سرد مانیتور دوخته ام و داغ نوشته تایپ می کنم ، انگشتام خوابشان می آید و واژه واژه ی مرا ، خسته خسته روی کیبرد می فشارند .
هدفون را روی سرم جابه جا می کنم ، بی واژه گوش می کنم و آه عمیق می کشم . دلم می خواست نوشته هام هم آهنگ داشتند. آن وقت چقدر بیشتر احساس من را تو قلب خواننده تزریق می کردند . همین طور که گوش می دهم ، می نویسم . می نویسم :
باد ، خودش را پرت می کند توی صورت من . چشم هایم می سوزد . موهایم آشفته می شود . پاهای خسته ام را روی زمین می کشم .
تو ، کاشکی که بودی . زیر دست هایم را می گرفتی. بدون تو ، ببین! من هی زمین می خورم . هی خسته تر می شوم .
نگاه کن من را ؛ انگار یک کوله بار سنگـــــــــــین غم پشتم است . رمق راه رفتن ندارم . این طور کشان کشان اگر بخواهم این جاده را عبور کنم ، تا آخر عمر هم به آخرش نمیرسم.
تو بیا ، تو بیا کمک کن ! تو بیا مدد بده ! تو خنک ترین معشوق تب و ترانه ای ! من خسته ترین بانوی عشق و بهانه ام !
ببین ! ببین چه به هم می آید اسم های مان .
دلت به حال اشک هایم نمی سوزد؟ تو که نامهربان نبودی،زودتر بیا دیگر . من حوصله ی تحمل این تیر های تیز را به روح زخمی ام ندارم . من خیلی نرم و سستم . رگبرگ های قلبم کبود شده . اینجا به درد دل من نمی خورد. دل من اگر اینجا بماند می میرد . از بس که هی تنگ می شود و می گیرد.
بیا ، بیا زیر دست های من را بگیر ، که بی تو ، پیمودن این راه ، ممکن نمی شود .

نوشته ی من هم تمام شد . خبری از تو ، پس چرا نمی شود ؟ 
 

 

 

...


پایان

    نظر

به احترام خنده های معصومانه ی شیرین تو ،
بغض تلخ خستگی هام را فرو خوردم .
حالا بنشین و ،
 بالا سر جنازه ی دق کرده ی گریه های من ، اشک بریز.


اقرا باسم ربک الذی خلق

    نظر

خدا گفت :
       بخوان محمد ، محمد من ؛
و انگشت های نازنینت را
در نور شناور فرو ببر
و بر صورت شقایق های فهمیده بپاش .
من
- خودم -
مرهم زخم هایی خواهم شد
که پنجه ی خفاش ها
 بر لطافت جاری تو میزنند....

بعد نوشت : صلی الله علیه و آله .


پروانه

    نظر



آمدم بنویسم :
"پروانه را دریابید ، . . ."
کار ولی ، دیدم که از کار گذشته بود.
 شمع مانده بود و
 اندک خاکستری ریخته در کف اتاق . 
که باد آمد و
خاکستر ها را هم با خودش برد .

داغ نوشته : دیدی ! از بس نیامدی پروانه خودش را کشت ...


تلخ

    نظر

دوای تلخ غمت را بریز در کامم
بزن به گردن من تیغ ،
تا بیارامم
هوای لمس تو را کرده باز دستانم
چقدر فاصله داری ز من ، گل اندامم !
بیا بیا که نفس تا نفس غمم ، داغم
شکر بپاش ز لب های خویش در جامم
دعا دعا- نگران - شب به شب کنم اما
شبیه قصه ی فرهاد گشته فرجامم
شبیه قصه ی فرهاد
گشته فرجامم ...


آیینه

    نظر

باد آمد و
عطر تو را پاشید توی صورت من 
شبیه سیلی
 اما آرام و نرم و مهربان.
به هر حال بانو
 بعد از آن سیلی
 حال من حیران شد
حیران ، مثل آیینه .


سرشار

    نظر

ای که لحظه های خسته ی مرا
لحظه های ساکت گسسسته ی مرا
و دل مرا ، این دل شکسته ی مرا
با حضور مهربان ونرم خویش
عاشقانه پر می کنی
دزد دلربای دلفریب !
باورت نمی شود ؛
داری از سبوی قلب کوچکم
مثل یک شراب خوش گوار
شر شر می کنی !

   "مملو از توام "

 سرشار


دردناک

    نظر

سلام بر کسی که دنده هایش را شکستند .
حتما ،
خیلی درد دارد ،
دنده های آدم بشکند.
با هر نفس کشیدن،
به دنده ها فشار می آید
و
 تیر می کشند.
فقط خدا کند
کسی که دنده اش شکسته ،
آه نکشد ،
یا 
گریه اش نگیرد....


خیال

    نظر

خودکارم را بو می کشم . بوی احساس میدهد.
احساس. احـ - ساس . آهنگ و عطر و قافیه ی یاس را دارد .بهتر است از اول شروع کنم و بنویسم :
خودکارم را بو می کشم . بوی یاس میدهد .
یاسش ، رازقی باید باشد؛ یاس رازقی. یاس رازقی را دوست دارم ، بوی مهربانش را و برگهای لطیف شفاف نازکش را. آنقدر شفاف ، که رنگ انگشتت -وقتی می بری شان زیر برگ و نرم نوازشش می کنی- معلوم باشد.
یاسش ، رازقی باید باشد. شاعرانه که بنگریم ، رازقی طعم عاشقی دارد . خاصیت قافیه است دیگر.
اصلاح می کنم :

خودکارم را بو می کشم . بوی یاس رازقی میدهد . صورتم را میگذارم روی صورت کاغذ. کاغذم عطر رازقی گرفته .
چشم هام را می بندم و آرزوهایم را در ذهن خسته ام تصویر می کنم ، خیال می کنم در هاله ی کبود و کمرنگ و خوشبو غوطه ورم . خیال می کنم سبک شده ام . آنقدر سبک که اگر اراده کنم می پرم و پرواز می کنم . فلوت را ، میگذارم میان لبهام و فوت می کنم . نفس های تبدارم در تن فلوت می پیچد و موسیقی محزون می آفریند. آهنگ غم ، طنین می افکند در فضا...من از زمین کنده می شوم و سپرده می شوم به دست نسیمی که آرام می آید و می رود. شبیه برگ نارنجی پاییزی.
قطره های باران یواش یواش میخورند به صورتم ، از عمق وجودم لبخند می زنم . من میان زمین و آسمان معلقم ؛ دست هایم را باز کرده ام و رو به ابر ها آغوش گشوده ام . باران می بوسم و باران بغل می گیرم . صورتم ، خیس خیس باران می شود
 
چه سکانس های شیرینی در خیال خمارم شکل می گیرند ، دلم عین شکر آب می شود . شاید هم شکر توی دلم آب می شود ... شاید هم دلم دارد می سوزد .گمانم دارد می سوزد که چنین بوی شکر سوخته ای بلند میشود. انگار که آتش در نیستان دلم افتاده باشد . آتش در نیستان دلم افتاده باشد و همه ی نی شکر ها را سوزانده باشد .
صورتم را از کاغذ بلند می کنم ، این بوی سوختگی ، هرچقدر هم که باشد ، باز عطر یاس رازقی کار خودش را می کند. یاس رازقی را دوست دارم ، ، بوی مهربانش را و برگهای لطیف شفاف نازکش را. آنقدر شفاف ، که رنگ انگشتت -وقتی می بری شان زیر برگ و نرم، نوازشش می کنی- معلوم باشد...