بزرگزن عرصه ي هنر هدي :
بيچاره سنگي که سبوي کوچک قلبت را شکست ...
"اي که لحظه هاي خسته ي مرا
لحظه هاي ساکت و گسسته ي مرا
و دل مرا، اين دل شکسته مرا
با حضور مهربان و نرم خويش
خرده خرده تاب ميدهي
دزد دلرباي دلفريب!
باورت نمي شود؛
اين سبوي کوچک مرا
مثل يک شراب خوش گوار
جرعه جرعه آب ميدهي!"
"مملو از تو ام"
پ.ن:هههههههههه.....خودمو کشتم تا اين سه خط عوض شد ، شد ايني که ميبيني!!!!!!
شعر گفتنم سخته ها....ولي بانمکه....اينجوري تجربش نکرده بودم....البته اصلش همون شروع کردنشه که من هيچ وقت در اون قسمت موفق ظاهر نميشم
ديگه خود داني.......بعد يه عالمه تلاش در همين حد تونستم تغييرش بدم.....!
شعر خودت بود؟
چون خييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييلي قشنگ بود ميتونم يه انتقاد کوچولو بهش بکنم؟
اون قسمت آخرش، کلمه شر شر بهش نمياد....يه جوريه...نامانوسه!
آخه همه جاي شعره ادبيه ولي يه دفه شر شر خيلي محاوره اي شده انگار!
".......در سبوي قلب کوچکم
جرعه جرعه تاب ميخوري.........."
مثلا اينجوري شايد...چه ميدونم...من که شاعر نيستم......