تاریک
دیشب را تا نیمه، همش گریه کردم . یکی آمده بود ،اخم آلود دست می کشید رو زمین دلم . و گرد و غبار های نشسته ی بر آن را نشانم می داد . با ابرو های گره خورده نگاهم می کرد و میگفت: خیلی تاریک شدی.
قلبم ، شانه هام ، دست هام ...و همه ی وجودم می لرزید .
یک گوشه ی دلم نشستم و زار زار گریه کردم . همان "یکی"آمد دست گذاشت رو شانه ام و یک لیوان آب داد دستم . که هق هق گریه هام خفه شود. با نفس نفس و نصفه نصفه گفتم : من خودم هم دلم برای خودم تنگ شده ...
زیر دست هام را گرفت ، بلندم کرد و ازم قول گرفت بروم و خود گمشده ام را پیدا کنم .
پس نویس: تا گمشده ی من پیدا شود ، وداع باید . تا آن روز ،خداحافظ .