سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

اخم ها باز می شوند .

    نظر

نشسته است . دستش را گذاشته زیر چانه اش و خودکار را در دست دیگر می چرخاند ، بیخودی . فقط کافیست خودکارش را بگذارد روی ورق ، یک عالم حرف است که روان می شود . ولی نمی گذارد . دلش می خواهد یک کمی با خودش بجنگد . دلش می خواهد یک کمی ننویسد . خودکار را فقط توی دستش می گرداند. گاهی هم سرش را می گذارد روی میز و چشم هایش را می بندد . تصاویر ، مقابل دیدگانش راه می روند . هر تصویر که رد می شود یک عالم حرف هجوم می آورند سمت خودکار ، و دست ها را وادار به نوشتن می کنند . او ولی ، به زحمت خودکار را از ورق دور می کند . دلش نمی خواهد بنویسد . دلش می خواهد فقط بنشیند ...
همه جا تاریک است . سکوت آرامی اتاق را در بر گرفته . تصاویر ، هم چنان مقابل دیدگانش راه می روند . خودکار را پرتاب می کند گوشه ی اتاق . تصاویر ، همچنان مقابل دیدگانش راه می روند .
تصاویر هم چنان مقابل دیدگانش راه می روند ‍‍‍؛ گاهی آرام ،‏گاهی تند . گاهی واضح ، گاهی مات . گاهی سیاه گاهی سرخ .گاهی... با عبور بعضی تصاویر ، دو طرف سرش تیر می کشد و ابرو ها ، بی اختیار گره می خورند .
تصویر یک جفت ابروی گره خورده راه می افتند مقابل دیدگان . چشم هایش را باز می کند ، تصویر ابرو ها بی حرکت ایستاده است . اگر برق چشم ها نبود محال بود بتوان توی آن تاریکی گره ابروان را تشخیص داد .
لبخند می زند ، دست هایش را می برد سمت پیشانی . دستی روی ابروها می کشد ... و اخم ها باز می شوند .
کاش همیشه همین طور بود .
کاش اخم ها همیشه به این راحتی باز می شدند .

با روشنایی کمی که سوسو می زند حوالی صورت ،‏ می شود لب هایی را دید که آرام می نشینند وسط پیشانی ...
چشم هایش را می بندد . تصاویر ، هم چنان مقابل دیدگانش راه می روند .

دوباره ، خودکار می چرخد توی دست هایش . و دوباره یک عالم حرف هجوم می آورند سمت خودکار ... :
آهای پیشانی بلند! ... آهای...