سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

خورشید من کجاست ؟...

    نظر

لرزش دست ها ، ارتعاش زانوان ، خیس شدن دیدگان ، به نفس نفس افتادن ، زانو زدن ، ...

همه و همه مقدمه اند که تو از خماری دفتر چشم ها جنون این دل سوخته را بخوانی ...

این قلم در برابر جذبه ی نگاه تو به لکنت می افتد ...

و این زبان که گمان می کنم قفل شده ...

و این دست که یارای نوشتن ندارد ...

در عوض ، چه خطیب ماهری است این نگاه ،

 تو خود از این چشم های خسته و به گودی نشسته حرف دل را بخوان ...

چه خوش قصه ای است قصه ی عاشق شدن ...

بخوان ...

افسانه ی شیدایی ام را بخوان ... چه می گویم ...؟... افسانه ...؟... این عین حقیقت است ...

بخوان ....

بلند بخوان ...

بگذار همه بفهمند چه می گذرد در این قلب شرحه شرحه ...

زین آتش نهفته که در سینه ی من است

خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت

بخوان ...

بلند تر بخوان ...

... در قاموس عشق بی وفایی نمی گنجد ... کاش همه این را می دانستند ...

این می گساری به رسوایی نمی انجامد ،

این مستی به جنون منتهی نمی شود ،

این آوارگی به زمین هلاکت نمی کشاند ،

و این شیفتگی به یاس نمی رسد ،

...

کاش همه دیدگان تو را دیده بودند ،

کاش همه صدای تو را شنیده بودند ،

کاش همه نوازش دستان تو را چشیده بودند،

... که اگر چنین بود ، قلب همه ی هستی در کوره ی عشق و مهر و ود تو می گداخت ...

که اگر چنین بود ، این همه زخم زبان و طعنه نمک روی زخم ها نمی پاشید ...

که اگر چنین بود محبانت  امروز تا این اندازه تنها نبودند ...

.... می بینی ...؟...

این خورشید آدینه است که به غربت غروب می رود ......

...رها کن این خورشید را ... خورشید من کجاست ...؟....

خورشید من ...


دلهایمان کودکی می خواهد ...

    نظر

...

هنوز نوشتن یاد نگرفته بودیم ، با چشم می نوشتیم ، با نگاه حرف می زدیم ، با لبخند های معصومانه سخن می گفتیم ...

در همان دنیای بچگی دوست می داشتیم و عشق می ورزیدیم و به معنای واقعی می خندیدیم ...

...

و ناگهان حادثه ای رخ داد که ما را دگرگون کرد ، حادثه ، بزرگ شدن بود ...

بزرگ شدیم ، نوشتن یاد گرفتیم ، خانومی شدیم برای خودمان ، نامه بازی کردیم ، تک روی کردیم ...

ولی با این همه ،هنوز دلمان کودکی می خواهد ...

ما بزرگ شده ایم ، ولی پیمان بسته ایم که قلب های کودکانه داشته باشیم ...

که با چشم بنویسیم و با نگاه حرف بزنیم ، و با لبخند های معصومانه سخن بگوییم ،

که دوست بداریم و عشق بورزیم و به معنای واقعی بخندیم ...

ما تا آخر عمر کودک می مانیم ...ما پیر نمی شویم .

ما اگر دانشگاه هم برویم همان روشنگری های ورپریده ی کلاس اولی هستیم ...

...

...

حالا کی میاد با من قایم موشک بازی کنه ؟!...هر کی تک بیاره اون گرگ مییییییییییییییییییییییییییی شه .....!...

 

...........................................

روشنگری ها پیمان بسته اند که کودک بمانند ، به مهد کودک ما هم سری بزنید:

 http://mabama.parsiblog.com/

 


ماه بی دست من ، دستم را بگیر...

    نظر

میان جنگ وقتی نگار می آمد

صدای قهقهه ی ذوالفقار می آمد

به پیش چشم اباالفضل موقع پیکار

تمام لشکر دشمن چو خار می آمد

رجز بخوان ، رجزت غم ز یاد دنیا برد

رجز بخوان ، رجزت هستی مسیحا برد

قسم به نغمه ی عشق نگاه مست حسین

صدای حیدری تو دل خدا را برد

اگر اراده کنی تو بهار می گردد

زمین به امر دلت بر مدار می گردد

ز غمزه های خدایی شیر بیشه ی عشق

تمام هستی یوسف خمار می گردد

خدا چه کرده به هنگام آفریدن تو

فلک فدای نفس های تو ، دمیدن تو 

دو دست خویش باید برید ای لیلا

 به وقت نوش شرابت ، به وقت دیدن تو

به وقت دیدن تو دست و پای جان گم شد

دلم به عشق سرزلف ناگهان گم شد

ز جام دلبری ات اندکی عطایم کن

که در پس نگهت ماه آسمان گم شد

شمیم نام تو هوش از تمام گل ها برد

خیال خنده ی تو قلب لاله ها را برد

به پیش پای تو خم می شوند نرگس ها

و عطر آمدنت دودمان ما را برد...

سروده ی هدی


لیلی ام مرا ببخش ...

    نظر

لیلی ام مرا ببخش ...

لیلی ام مرا ببخش ، که مجنون خوبی برایت نبوده ام ...

                     که پروانه وش گرد شمع وجودت نگشته ام ...

                     که زلیخا وار دست به دامان عشقت نشده ام ...

                     که امید به غیر تو داشته ام ...

                     که پیشانی بر خاک ربوبیت جز تو ساییده ام ...

لیلی ام مرا ببخش ...

             ببخش که جواب نگاه های معصومانه ات را با اخم های غرور دادم ...

             ببخش که تو مرا در برگرقتی و من از تو گریختم ...

             که تو چشم به من دوختی و من چشم از تو برگرفتم ...

             ببخش که سحوری درگاه جز تو کردم ...

لیلی ام مرا ببخش ...

             ببخش که بی کران محبت تو را ندیدم و دل به برکه های گل آلود  دیگران سپردم ...

             ببخش که خورشید هدایت تو را نا دیده گرفتم و به دنبال فانوس های ظلم به راه افتادم ...

            ببخش که چشم برای غیر تو گریان کردم و سینه برای جز تو سوزاندم ...

لیلی ام مرا ببخش ....

غلط کردم ، اشتباه کردم ...

...

چه گذر گاه پستی است این جا ... و چه بد معشوقی است این دنیا که برای عاشقانش خار های خیانت تدارک می بیند ،

                                       و تیر های یاس مهیا می کند ،

                                       و دشنه های فریب فراهم می آورد ...

مرا ببخش لیلی ام ....

من از نامردی های این جهان به آغوش تو پناه آورده ام ،

تو که این همه سال با مهر نگاهم کردی و خطاهایم را ندیدی ، خدا نکند که زین پس به چشم قهر به دل تاریکم بنگری...

مباد که رویت را از من بگردانی و آغوشت را به روی من ببندی ...

نکند که نگاهت را از من دریغ کنی و منتظرم بگذاری...

نشود که این دست های بلند شده به سوی قله ی محبتت را به زنجیر بکشی ، و قلبی را که از عشق تو مملو شده خرد و خوار کنی ...

  مرا ببخش لیلی ام ...

این سینه قسم می خورد که به عشق تو آرام گیرد ،

این چشم قول می دهد که نگاهش را به غیر تو گره نزند ،

این دست ها عهد می بندند که در خانه ی جز تو را نکوبند ،

این لب ها جز برای تو سخن نخواهند گفت ،

این دل فقط در هجران تو خواهد سوخت ،

و ... این اشک ها ... این اشک ها نیز برای غیر تو سرازیر نخواهند شد ...

مرا ببخش ....من مجنون خوبی نبوده ام برایت ... مرا ببخش لیلی ام ... مرا ببخش ...



حاجت روا شدی باب الحوائج ...

    نظر

آه .... چه دردی دارد فرو خوردن بغض ... چه سخت است مقابله با اشک ...

من می خواهم محکم باشم ... می دانم که اگر شروع کنم به گریه ، دیگر تمام نمی شود ... می دانم اگر این بغض از قفس سینه رها شود دیگر قرار نمی یابم ... می خواهم این لحظات آخر بیشترین بهره را از وجود تو ببرم ... می خواهم در این آخرین ثانیه ها فقط نگاهت کنم ... برای همین هم نمی گذارم پرده ی اشک حائل میان من و تو شود ....

این گونه زانو در بغل نگیر ... این طور آرام و نرم و مهربان اشک نریز ...

این قدر خسته سر بر دیوار زندان مگذار ... بگذار این دقایق آخر تصویر غربت تو را بر ذهنم حک نکنند ...

گریه نکن ... اشک هایت بوی طراوت اشک های عاشورای سجاد را می دهند ...

سوز نوای قرآنت  چه قدر شبیه صوت قرآن پیامبر است ...

نرگس چشم هایت لطافت یاس را تداعی می کند ... لطافت فاطمه ... قلب خسته ام تاب شبنم این نرگس ها را ندارد...

بخند مهربان ...

دلم برای لبخند تو بی قراری می کند ...

بخند نازنین ...

دیری است طنین تبسم تو آرمان ذهن بی تابم شده ...

بخند عزیز دل ...

داغ پژواک صدای خنده های آرامت را بر این دل تنگ مگذار ... بخند ...

ببین ... این خود زهرا ست که به استقبال تو آمده ...

این نگاه منتظر حسین است که بر در بهشت چشم به راه چشم های توست ...بهشتی که به امید بوسه زدن بر خاک پای تو گسترده شده ... بخند ...

...

... این آغوش خود خداست ...در آغوش خدا چه جای گریستن ؟ ...بخند ...

بخند ای امام صابر ، که روح خسته از قفس تن کنده می شود ...

...بخند....

حاجت روا شدی باب الحوائج ... بخند ...

...

 


ای قلم ...

    نظر

 کیست که چشمان تان را دیده باشد و تا آخر عمر واله و شیدای تان نگشته باشد ؟

کیست که نگاهتان را درک کرده باشد و در وادی عشق شما گم نشده باشد ؟

کیست که گرمای دستان یتیم نوازتان را چشیده باشد و دیوانه ی مهرتان نشده باشد ؟

....

کدام لیلی نگاهش به نگاه شما گره خورد و تا ابد مجنون دیدگانتان نگشت ؟

کدام کعبه حضور رایحه ی تان را احساس کرد و گریبان چاک نزد ؟

....

و کدام ... کدام فاطمه تبسم تان را دید و فدایی مظلومیت اشک های  تان نشد ... ؟....

...............

خدا لعنت کند این قلم وقت نشناس را ........ امشب که عالم می خندد این قلم نمی فهمد نباید ما را به فاطمیه بکشاند ...

 خدا لعنتت کند ای قلم......... امشب که بهشت از شکوفه های خنده ی زهرا متبلور شده، تو نمی فهمی نباید گریه ی ما را درآوری ؟

نمی فهمی نباید ما را به کوچه بکشانی و قصه ی سیلی را تداعی کنی ...

نمی فهمی نباید ما را به کابوس های شبانه ی حسن ببری ؟

نمی فهمی نباید یادآور شعله های آتش خانه ی علی شوی ؟

کاش این طور بی وقفه بر دل دفتر روان نمی شدی .... کاش کمی فرصت به این دست خسته می دادی ....

کاش همین جا تمامش می کردی قلم ....

کاش لااقل با صدای شعله های آتش ، ما را به خیمه ها نمی کشاندی ...

خدا لعنت کندت ای قلم ... که نمک روی زخم می پاشی و داغ دل را تازه می کنی ،

 که آتش به پا می کنی و جگر ها را می سوزانی ....و  بعد .... خاموش می شوی ...

کاش از اول دهان باز نمی کردی ...

کاش نبودی ای قلم ...

حالا من چه گونه این گریه ها را پایان دهم و چه گونه به تسلای این دل ها بنشینم ؟

می خواستم به یمن ولادت ولایت بخندم ، که تو به در سوخته کشاندی ام .... و کاش همان جا رهایم می کردی ... کاش مرا به خیمه ی خورشید نمی بردی .... کاش علقمه را به تصویر نمی کشیدی ....... و کاش این قصه را در خرابه پایان نمی دادی ....

                       

                                                                                                                                         به قلم هدی


ولادت نور ...

    نظر

شما چه مهربانید و چه دوست داشتنی .

ما نام شما را که می شنویم ، قند در دل هایمان آب می شود .

 و حضور نگاهتان را که احساس می کنیم ، خون عشق در تک تک رگ ها و وشریان هایمان می دود .

و آوای دل نشین تان را که از ورای پرده های چند صد ساله ی تاریخ می شنویم ، جان می گیریم

...

امشب که شب میلاد شماست صدای خنده های ما باید گوش هستی را کر کند

امشب که شب میلاد شماست ما باید به تمام دنیا ببالیم ...

و به آسمان فخر بفروشیم که خدا چنین خورشیدی عطایمان کرده است ...

...

اما مهربان ترین تاریخ !

ما آتش می گیریم وقتی می بینیم غربت جامه ی تن شماست

و مظلومیت همسایه ی دیوار به دیوار خانه ی شما ...

ما می سوزیم وقتی اسم شما میان کوچه پس کوچه های ظلمت امروز گم می شود ...

شما حق بدهید به ما که دق کنیم از این همه فاصله ....

...

آقا !

ما کوچکیم

شما که بزرگید ،

ما قلب هایمان شکستنی ست ...

قلب شما که محکم است و استوار

نگاهتان را دریغ از چشم های منتظر ما نکنید

...

ما ... ما نمی توانیم ببینیم شما این همه غریبید ...

...

خدا یاد شما را به دستان محبوب غایبمان زنده کند ...

خدا ما رابیش از این منتظر تبسم مهدوی نگذارد ...

...

السلام علیک یا ابا جعفر محمد بن علی

البر التقی

الامام الوفی ...

 


اشک های تو ، بوی باران می دهند ...

    نظر

دوست دارم بخندم . نه از این خنده های همیشگی که پشتشو هاله ی اندوه پوشونده ، نه !

دوست دارم از اعماق وجود بخندم ، نه از این خنده های همیشگی که از سر اجباره و به خاطر هیچ .

دوست دارم بخندم . نه از این خنده های همیشگی و بی صدا . دوست دارم قهقهه بزنم . از خوش حالی فریاد بکشم . جیغ بزنم . دور خودم بچرخم . بال در بیارم از خوش حالی ...

دوست دارم وقتی دارم می خندم و دور خودم می چرخم و از شادی فریاد می کشم ، گریه کنم ...

دوست دارم گریه کنم ....

دوست دارم از خوش حالی گریه کنم . دوست دارم عقده ی این همه دلتنگی رو تو این گریه های شاد بریزم بیرون ... دوست دارم از شادی اشکام به هق هق بیفتم ...

دوست دارم انقد گریه کنم که مست شم ..... و پلکام آروم بیان روهم ...

می خوام شیرین ترین رویای هستی رو تجربه کنم ....

و بهترین خواب دنیا رو ببینم .

اشک هاش که رو صورتم می چکه ، بوی بارون میده ...

دوست دارم وقتی چشمامو باز می کنم سرمو گذاشته باشم رو زانوش و من بهترین خواب دنیا رو ، روی پای نازنین ترینم  دیده باشم...

دوست دارم چشمامو که باز می کنم ، از آرامش اشکای مهربونش آروم شده باشم .

دوست دارم دیگه هیچ صدایی نشنوم ، جز صدای نبض اون ...

دوست دارم هیچی ، حتی صدای نفس هام هم مزاحم این آوا نباشه ...

دوست دارم زمان متوقف بشه ، تا ابد من رو پاهاش بخوابم و به طنین نغمه ی تپش قلبش گوش بدم و آروم آروم اشک بریزم ....

دوست دارم با دستای گرمش اشکامو پاک کنه و من دوباره بخندم ...

دوست دارم دیگه هیچ فاصله ای نباشه ... هیچی .... می خوام بغض های فروخورده ی این چند سالو تو آغوش اون باز کنم ...

دوست دارم چشمامو که باز می کنم ، مجنون طراوت بوی بارونش شده باشم ....

 دوست دارم چشمامو که باز می کنم ، تو خلا رایحه اش گم شده باشم ....

دوست دارم چشمامو که باز می کنم تو شمیم سبزش مست شده باشم ....  

......

کاش اصلا چشامو باز نکنم .....

کاش این رویا هیچ وقت تموم نشه ....

کاش دیگه از این خواب شیرین بیدار نشم ...

کاش زمان از حرکت بایسته...

.........

اما ... اما چشمام که وا می شه ،

رفته ...

و من تنهای تنهام ...

و این تنهای خسته ، با این همه دلتنگی باید چی کار کنه ؟...

................

اگر می خوای بری نازنین ، پس چرا دیگه به این غریب سر می زنی و نمک روی زخمش می پاشی ؟

چرا داغ این قلب شرحه شرحه  رو تازه می کنی ...

این بار رفتی ....

اما بار دیگه که می آی ، بمون ...

بمون مهربون ....

......

راستی !‏

فراموش نشه :‏

همچنان برا مریض ما دعا کنین 

 


لطفا دعا کنین ....

    نظر

 سلام

 دعا کنین ...

...

از حضرت موسى بن جعفر علیهماالسلام روایت است که: هر کس یک روز از ماه رجب را روزه بگیرد، آتش جهنم یک سال، از او دور شود و هر کس سه روز از آن را روزه دارد بهشت او را واجب گردد.

 

و همچنین فرمود که: رجب نام نهرى است در بهشت از شیر سفیدتر و از عسل شیرین‏تر. هر کس یک روز از رجب را روزه بگیرد البته از آن نهر بیاشامد.

از حضرت صادق علیه السلام روایت است که حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود که: ماه رجب ماه استغفار امت من است پس در این ماه بسیار طلب آمرزش کنید که خدا آمرزنده و مهربان است و رجب را "أصب" مى‏گویند زیرا که رحمت خدا در این ماه بر امت من بسیار ریخته مى‏شود پس بسیار بگوئید: «أَسْتَغْفِرُ اللهَ وَ أَسْأَلُهُ التَّوْبَةَ».

و ابن بابویه به سند معتبر از سالم روایت کرده است که گفت: رفتم به خدمت حضرت صادق علیه السلام در اواخر ماه رجب که چند روز از آن مانده بود چون نظر مبارک آن حضرت بر من افتاد فرمود که آیا در این ماه روزه گرفته‏اى؟ گفتم نه والله اى فرزند رسول خدا. فرمود که آنقدر ثواب از تو فوت شده است که قدر آن را به غیر خدا کسى نمى‏داند به درستى که این ماهى است که خدا آن را بر ماه‌هاى دیگر فضیلت داده و حرمت آن را عظیم نموده و براى روزه داشتن آن گرامى داشتن را بر خود واجب گردانیده است.

پس گفتم یابن رسول الله اگر در باقیمانده این ماه روزه بدارم آیا به بعضى از ثواب روزه‏داران آن نائل مى‏گردم؟ فرمود: اى سالم هر که یک روز از آخر این ماه را روزه بدارد خدا او را ایمن گرداند از شدت سکرات مرگ و از هول بعد از مرگ و از عذاب قبر و هر که دو روز از آخر این ماه روزه دارد بر صراط به آسانى بگذرد و هر که سه روز از آخر این ماه را روزه دارد ایمن گردد از ترس بزرگ روز قیامت و از شدت‌ها و هول‌هاى آن روز و برات بیزارى از آتش جهنم به او عطا کنند. و بدان که از براى روزه ماه رجب فضیلت بسیار وارد شده است و روایت شده که اگر شخصی قادر بر آن نباشد هر روز صد مرتبه این تسبیحات را بخواند تا ثواب روزه آن را دریابد: سُبْحَانَ الْإِلَهِ الْجَلِیلِ سُبْحَانَ مَنْ لا یَنْبَغِى التَّسْبِیحُ إِلا لَهُ سُبْحَانَ الْأَعَزِّ الْأَکْرَمِ سُبْحَانَ مَنْ لَبِسَ الْعِزََّ وَ هُوَ لَهُ أَهْلٌ .