سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

برای روز معلم

    نظر


(معلم عزیزم ! روزت مبارک!)

یک روز این قلم ، فقط حیران و سرگردان میان انگشتان ما می گشت ، بی هدف.
این تو بودی که قلم های ما را از این بی هدفی نجات دادی.
" آب " اولین واژه ای بود که ما بر خطوط پرخاطره ی دفتر هایمان حک کردیم . آب، زلال محض...
آدم گاهی چه بی دلیل دلش تنگ می شود که با دستخط کودکانه عبارات  کلاس اولش را تکرار کند :
آب ، آب ،‌آب ... بابا آب داد ... بابا آب ، نداد ... بابا آب نداشت که بدهد . عمو رفت که آب بیاورد ...
ای وای !‏ یکی بگیرد این قلم را ... یکی جلوی این قلم را بگیرد ...


امشب تاسوعاست !

    نظر

رسم است همیشه ، که شب آخر فاطمیه را از تو بخوانند ، از تو بگویند ؛ عباس.
امشب ، شب توست . امشب تاسوعاست .
سفره ی فاطمیه را که مادر با دست های شکسته پهن کرده ، پسر امشب با دست های بریده جمع می کند .
امشب تاسوعاست .
این روز ها اگر چشم های فاطمه کم سو شده ، عباس دیدگانش را تقدیم حسین کرده ...
اگر دست فاطمه شکسته ، دستهای اباالفضل بریده ...
قامت زهرا اگر مثل ماه هلال شده ، قامت ماه بنی هاشم روی زمین تکه تکه شده ...
اگر ...
یکی از همین روز ها توی کوچه ها سیلی بر صورت فاطمه می زنند ، روز دگر تازیانه بر روی رقیه ، رقیه ی بی عمو.
امروز اگر درِ خانه آتش می گیرد ، فردا قرار است دشمن چشم عباس را دور ببیند و آتش به خیمه ها بزند ...
...
امشب شب توست . اصلا ، هر شب شب توست عباس .
دلهایمان خوش است که یکی از همین جمعه ها مهدی منتقم می آید و اباالفضلی می جنگد و انتقام حرمت ها و پهلو ها و دست ها و بازوهای شکسته را می گیرد
امشب ، سفره ی فاطمیه را که مادر با دست های شکسته پهن کرده ، پسر با دست های بریده جمع می کند ...


برگ سبزی است ...

    نظر

طوفان عشق آمد و در هاله ای ز شور
پاییز قلب مرده ی من را بهار کرد
برق نگاه وحشی صیاد ماهری  
آمد تمام زندگی ام را دچار کرد

روزی ز کلبه ی دل دیوانه ام گذشت
مهتابی از اهالی میخانه ی بهشت
افسون چشم های غمینم دلش ربود

با دیده روی صفحه ی قلبم چنین نوشت ‌:

بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
بگذر به کوی میکده تا زمره ی حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند *

گفتم که اشک و شعر و دل و جان فدای تو
قلبم هماره سمت تو نزدیک می شود
خورشید چشم منتظرم، نازنین ترین
بی نور دیدگان تو تاریک می شود

هنگام بی قراری و آشفتگی و عشق
من با خیال روی تو آرام می شوم
ایام هجر یاد شما می کنم عزیز
در انتظار کوی تو آرام می شوم ...

 

 

* : حافظ


کاش تو بچه بودی

    نظر

کاش تو بچه بودی !‌آن وقت در آغوش می گرفتمت ،‌می نشاندمت روی پاهایم ،‌دستم را لای موهایت می بردم و آشفته ی شان می کردم ،‌تو می خندیدی.
کاش تو بچه بودی !‌آن وقت صورت نازت را غرق بوسه می کردم ، هر چقدر که دلم می خواست. آن وقت  دستم را دور گردنت می انداختم و می فشردمت ،‌ خیره می شدم به چشم هایت و می گفتم : چه چشم های قشنگی داری ! بعد تو ناز می کردی و با خنده ی معصومانه سرت را تکان می دادی ! آن وقت من چشم هایت را هم می بوسیدم. کاش تو بچه بودی !‌آن وقت تو را روی شانه هایم می نشاندم و تو از آن بالا همه جا را نگاه می کردی ، شیرین زبانی می کردی و برایم خاطراتت را مرور می کردی! کاش یک بار کودکانه ظهور می کردی !‌
با هم می دویدیم ،‌ باد می پیچید لای موهای تو ، تو چشم هایت را می بستی و دست هایت را باز می کردی.
کاش بچه بودی !‌آن وقت هر زمان که دیدگانت را خسته می دیدم ،‌دستت را می گرفتم ، می بردمت یک گوشه و روی پاهایم می خواباندمت ، بعد برایت شعر های خودم را می خواندم تا پلک های تو آرام آرام روی هم بیایند . آن وقت دست های تو را یک عالم می بوسیدم . یک کنج می نشستم ، دستم را می گذاشتم زیر سرم و سیر تماشایت می کردم...
کاش تو بچه بودی! ...


مختصر

    نظر

وقتی که دلت نمی خواهد گریه کنی ،‌مجبوری بغضت را فرو بخوری و درد ناشی از فرو خوردن بغض را تحمل کنی. وقتی که اشک پشت پلک هایت بی قراری می کند و سرخی کمرنگی در حلقه ی چشمانت می دود، مجبوری به زحمت سکوت کنی . لبهایت را بر هم می گذاری که دهانت باز نشود و هق هق گریه امانت را نبرد. نفس های عمیق می کشی ، با هر نفس تمام هوا را می بلعی که این بغض لعنتی کمی آرام بگیرد. تمام گلویت ، تمام چشم هایت ، تمام صورتت ، تمام قلبت ، تمام وجودت از هیاهوی این بغض درد می گیرد. و تو حاضری درد را تحمل کنی تا اشک از ناودان چشم هایت سرازیر نشود. که اگر بشود ، دیگر نه دستی برای ستردن آنها به تکاپو می افتند و نه آغوشی برای پناه دادن به دیدگانت گشوده می شود . نه دلی به حالت می سوزد و نه شانه ای پذیرای این گریه داغ می تواند باشد. چشم هایت بر هیچ سینه ای فشرده نخواهند شد و هیچ نگاهی مهربانانه بر تو خیره نخواهند گردید. به آینه که می نگری ، دلت به حال خودت می سوزد .نگاه در نگاه خودت می دوزی و می پرسی : "چرا ؟... " وقتی که آینه هم سوالت را بی پاسخ می گذارد ،لب بر می چینی و غمگین رویت را بر می گردانی . آه می کشی ، قرآن کوچک را از کنار جانمازت بر میداری... و شروع می کنی به خواندن.

 

پ ن 1: من می خندم
تو می خندی
بگذار دیگران هم به ما بخندند ...

پ.ن 2:‏
من گریه می کنم
تو گریه می کنی
بگذار دیگران هم به حال ما گریه کنند ...


بخند تا بخندم

    نظر

جواب سلام یه دختر، نگاهه
جواب نگاه با خنده ،‌ یه آهه
یه دلبر که آهش شرر بر دل یار کشیده
یه یاری که پای عزیزش دل از دل بریده
عزیزم
سرت رو
نذار روی زانوت
 می میرم
با این غم
که آهت ، از عمق وجودت ، به بالا کشیده....
 بخند تا بخندم ، که اشکام یه نقشی به دریا کشیده ...

 

پ.ن: از من نبود

 


....

    نظر

... و من چقدر دوست دارم که گردش دانه های آبی تسبیحم را در در میان انگشتان مهربان تو نظاره کنم ...
با هر دانه که در دست های تو می گردد ،
دل من صد بار می ریزد...
وای وای وای ! وای که تو چه قدر خوبی ...

 


دلم می خواهد ...

    نظر

دستت را می گیرم ، بی هیچ کلامی می کشانمت یک گوشه ، یک گوشه ی خلوت.
می نشینم ، و می نشانمت.
بعد هم خیره می شوم به چشم های تو. حرف نمی زنم ، که تو به حرف بیایی. تو اما انگار  از من هم استاد تری به آتش زدن قلب ها . هیچ نمی گویی ، فقط نگاه می کنی.
دلم نمی خواهد که مثل همیشه در مقابل دیدگانت کم بیاورم ، یک لبخند تحویلت بدهم و سرم را برگردانم، تا اینگونه از تیر نگاهت – نگاه وحشی ات - خلاصی یابم. حرف هم نمی توانم بزنم ،‌می دانم اگر دهانم را باز کنم آتشفشان بغضم طغیان می کند و های های گریه هایم عالم را خبر دار .
به همان اندازه که قلب من کوچک است ، قلب تو فراخ و گسترده است ،‌به وسعت یک اقیانوس.
به همان اندازه که من سست و شکستنی ام ، تو محکمی و استوار.
به همان اندازه که نبض من از حضور تو تند می زند ، دل تو آرام و آسوده و بی خیال است.
 دلم می خواهد فریاد بزنم و فاش کنم که تو مرا دیوانه کرده ای ، آشفته کرده ای ، سوزانده ای و خاکستر کرده ای . بی خود و بی جهت ، دلم می خواهد که سرت داد بزنم :آهای  بی رحم سنگدل ! تو مرا بیچاره کرده ای ، آواره کرده ای ...
اما هیچ کدام از این ها را نمی گویم ،‌ نمی توانم که بگویم. فقط سرم را می گذارم روی پاهایت و زار می زنم و زیر لب می گویم : دوستت می دارم...
تو با دست ها ی گرمت سرم را بر سینه می فشاری و گریه ی من شدت می گیرد...