ما همه تا يكشنبه ساعت 22 در راه آهن زنده ايم زنده !!!
مي فهميد ؟؟
ما بايد زنده باشيم !!!
عثلا نذَر نمي خام!
من چي كار کنم که نه بهارانم خجسته شد نه عطر گلاب چي چيم چي شد؟!
من چي کار کنم که هيچ کس بهم نگفت بهارانم خجسته باشه؟!
يا من چي کار کنم که مجبور شدم کل زبان ترمي و غصه بخورم و مووي نبينم؟!
من چي کار کنم هدي؟!
خب عزيزم برو بخواب يادت مي ره!
اه...! هدي غصه نخور ديگه...!
من مي رم بخوابم چون اگر نرم مامي ام دعوام مي كنه!
شب به خير هو كوچولوي غمگين من!
هدي مي خواي بري بخوابي؟!
حالت خوب نيستا...!
نمي دونم دل من و مي گي يا خودت رو...
در هر حال مريم جاني كه بهارانش خجسته باد. هم اكنون داره به حال خودش غصه مي خوره...
چون توي نظر جديد ذكر شده كه در بهار زندگي پيري وجود نداره اگر دل جوون باشه...!(يا يه چيزي شبيه اين! يادم نمي ياد خودم چي نوشتم! مي گم پير شدم!!!)
زحرا خيلي غلط مي کنه بميره!
(صريح صحبت کردم)
اون وقت من با کي حرف بزنم؟! اون کي رو صدا کنم هو کوچولو؟! اون وقت شربت کي رو بخورم؟ با کي مثل بز بخندم؟ به کي بگم اي لاو يو؟! ها..؟!
زحرا نمي ميره! چون من نمي ذارم.
من كشف كردم كه اگر بميريم پارسي بلاگ يه مطلب فوت صاحب وبلاگ تو وبلاگمون مي ذاره.
ولي تو هنوز زنده اي هدي!