سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

مختصر

    نظر

وقتی که دلت نمی خواهد گریه کنی ،‌مجبوری بغضت را فرو بخوری و درد ناشی از فرو خوردن بغض را تحمل کنی. وقتی که اشک پشت پلک هایت بی قراری می کند و سرخی کمرنگی در حلقه ی چشمانت می دود، مجبوری به زحمت سکوت کنی . لبهایت را بر هم می گذاری که دهانت باز نشود و هق هق گریه امانت را نبرد. نفس های عمیق می کشی ، با هر نفس تمام هوا را می بلعی که این بغض لعنتی کمی آرام بگیرد. تمام گلویت ، تمام چشم هایت ، تمام صورتت ، تمام قلبت ، تمام وجودت از هیاهوی این بغض درد می گیرد. و تو حاضری درد را تحمل کنی تا اشک از ناودان چشم هایت سرازیر نشود. که اگر بشود ، دیگر نه دستی برای ستردن آنها به تکاپو می افتند و نه آغوشی برای پناه دادن به دیدگانت گشوده می شود . نه دلی به حالت می سوزد و نه شانه ای پذیرای این گریه داغ می تواند باشد. چشم هایت بر هیچ سینه ای فشرده نخواهند شد و هیچ نگاهی مهربانانه بر تو خیره نخواهند گردید. به آینه که می نگری ، دلت به حال خودت می سوزد .نگاه در نگاه خودت می دوزی و می پرسی : "چرا ؟... " وقتی که آینه هم سوالت را بی پاسخ می گذارد ،لب بر می چینی و غمگین رویت را بر می گردانی . آه می کشی ، قرآن کوچک را از کنار جانمازت بر میداری... و شروع می کنی به خواندن.

 

پ ن 1: من می خندم
تو می خندی
بگذار دیگران هم به ما بخندند ...

پ.ن 2:‏
من گریه می کنم
تو گریه می کنی
بگذار دیگران هم به حال ما گریه کنند ...