سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

دلم می خواهد ...

    نظر

دستت را می گیرم ، بی هیچ کلامی می کشانمت یک گوشه ، یک گوشه ی خلوت.
می نشینم ، و می نشانمت.
بعد هم خیره می شوم به چشم های تو. حرف نمی زنم ، که تو به حرف بیایی. تو اما انگار  از من هم استاد تری به آتش زدن قلب ها . هیچ نمی گویی ، فقط نگاه می کنی.
دلم نمی خواهد که مثل همیشه در مقابل دیدگانت کم بیاورم ، یک لبخند تحویلت بدهم و سرم را برگردانم، تا اینگونه از تیر نگاهت – نگاه وحشی ات - خلاصی یابم. حرف هم نمی توانم بزنم ،‌می دانم اگر دهانم را باز کنم آتشفشان بغضم طغیان می کند و های های گریه هایم عالم را خبر دار .
به همان اندازه که قلب من کوچک است ، قلب تو فراخ و گسترده است ،‌به وسعت یک اقیانوس.
به همان اندازه که من سست و شکستنی ام ، تو محکمی و استوار.
به همان اندازه که نبض من از حضور تو تند می زند ، دل تو آرام و آسوده و بی خیال است.
 دلم می خواهد فریاد بزنم و فاش کنم که تو مرا دیوانه کرده ای ، آشفته کرده ای ، سوزانده ای و خاکستر کرده ای . بی خود و بی جهت ، دلم می خواهد که سرت داد بزنم :آهای  بی رحم سنگدل ! تو مرا بیچاره کرده ای ، آواره کرده ای ...
اما هیچ کدام از این ها را نمی گویم ،‌ نمی توانم که بگویم. فقط سرم را می گذارم روی پاهایت و زار می زنم و زیر لب می گویم : دوستت می دارم...
تو با دست ها ی گرمت سرم را بر سینه می فشاری و گریه ی من شدت می گیرد...