شمیم سبز

شرح ِ شطحیات زهرآه

سایه

    نظر

هوس کردم ام عین قدیما قلم رنگی را فرو کنم تو لیوان آب .بعد به تماشای رقص رنگها بنشینم و هی زیر لب شعر "سایه ها"ی فروغ را زمزمه کنم . هی !

شب به روی جاده نمناک
سایه های ما ز ما گویی گریزانند
دور از ما در نشیب راه
در غبار شوم مهتابی که می لغزد
سرد و سنگین بر فراز شاخه های تاک
سوی یگدیگر بنرمی پیش می رانند

شب به روی جاده نمناک
در سکوت خاک عطرآگین
اشکیبا گه به یکدیگر می آویزند
سایه های ما ... 

لیک دور از سایه ها
بی خبر از قصه دلبستگی هاشان
ز جدائی ها و از پیوستگی هاشان
جسم های خسته ما در رکود خویش
ندگی را شکل می بخشند

شب به روی جاده نمناک
ای بسا پرسیده ام از خود
«زندگی آیا درون سایه ها مان رنگ می گیرد؟»
«یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟»

____________________________________
بعد نوشت : این بار چندم است که قلمم را به هوای نوشتن می گذارم رو کاغذ؟ تو بگو . خسته شدم.خسته شدم از این هم اشتیاق به نوشتن که از زنگ مشاوره دارد تو همه ی همه ی تن و سر و صورتم شعله می کشد و اما ، مجالی نیست . یاد یکی از شعر های خودم افتادم که توش "مجال"داشت . یادم نمی آید چه بود و کجا بود . فقط مجالش را به یاد دارم . بی خیال ، خسته ام . خسته به اندازه ی صدای دکلمه ی لطیف عاشقانه ای که دارم گوش می دهم . بیا دوباره ، بیا دوباره نازنین ! و در کام من قطره قطره عصاره ی معطر خواب را بچکان . قطره اش تلخ نباشد لطفا . شیرین باشد . قد خنده های خودت .


4:52

    نظر

نه ، پرس و جو مکن.حالم خوب است. همین دمدمه های صبح ستاره ای به دیدن دریا آمده بود. می گفت ملائک مغموم ماه را به خواب دیده اند، که خبر از مسافری گمشده می گرفت .
باران می آید . باران می آید و ما تا فرصت سلامی دیگر خانه نشین می شویم.
کاش نامه را به خط گریه می نوشتم ریرا . چرا باید از پس پیراهنی سپید هی بی صدا و بی  سایه بمیریم؟ هی همین دل بی قرار من ری را... کاش این همه آدمی تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی می داشتند . ریرا ...ریرا، تنها تکرار نام توست که می گویدم دیدگانت خواهران بارانند . سرانجام باورت می کنند . باید این کوچه نشینان ساده بدانند که جرم باد ربودن باغ های رویا نبوده است . گریه نکن ریرا . راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است . دوباره اردیبهشت به دیدنت می آیم ...

 اسپیکر را خاموش می کنم ، تا برای بار هزارم و هزارم مجبور به گوش دادن این عاشقانه ی ری را نباشم  و هی به دلنشینی آهنگ اسم ری را حسودی نکنم .اسمی که معناش را نمی دانم .
دوست دارم شعر را دوباره و سه باره و صد باره بخوانم و مدام ، جای همه ی ری را هایش، زهرا بگذارم :  کاش نامه را به خط گریه می نوشتم زهرا. چرا باید از پس پیراهنی سپید هی بی صدا و بی  سایه بمیریم؟ هی همین دل بی قرار من زهرا... کاش این همه آدمی تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی می داشتند . زهرا...زهرا،تنها تکرار نام توست که می گویدم دیدگانت خواهران بارانند . سرانجام باورت می کنند . باید این کوچه نشینان ساده بدانند که جرم باد ربودن باغ های رویا نبوده است . گریه نکن زهرا! راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است . دوباره اردیبهشت به دیدنت می آیم ...
هه ! به خوش خیالی خودم می خندم . باور کن ، دوست دارم بنشینم و به همین زبان لطیف هفت ساله ، پاسخ نامه را هم بدهم . حالا هی شاعر بیچاره ! برو برای ری را بنویس . شرط می بندم جواب یکی از شعرهایت را حتی، نداده است . حتی!

سردم می شود . ته گلوم درد می کند . غر می زنم . دلم نمی خواهد باز سرما خورده شلمچه باشم . ساعت چهار و بیست و هفت دقیقه ی صبح است . هوا تاریک تاریک . مدتهاست صبح ها تاریک است . مدت هاست شب است . مدت هاست خورشید ما خیال طلوع ندارد . فکر می کنی من چرا هی سرما می خورم ؟مدتهاست خورشید ما هوای پرده دری ندارد . مدتهاست ...
به قول پست روزنگار :"شب من کی می میرد ؟  خورشید من کی می آید ؟ صبح من کی می شود ؟" بیا بگذریم ...

با ماژیک آبی حاشیه ی برگه ی نظر خواهی نشریه می نویسم :
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود 
به هر درش که بخوانند بی خبر نرود....
  آآآآآآآه می کشم . به همین بلندی .زیر لب می گویم : خوشا ...
طمع در آن لب شیرین نکردم ری را ، ولی چگونه مگس از پی شکر نرود؟
یواشکی عشق می کنم که غزل حافظ را اینقدر هنرمندانه تحریف کردم . ادامه می دهم :
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری ، وفای خاطر من از سرت بدر نرود ...

این بیت را هر بار می خوانم ، بغضم می گیرد . تصویر یک جفت چشم نگران می آید جلوی چشمم ، که ملتمسانه می گویند : وفای خاطر من ... از سرت به در نرود :(          طفلکی!

می لرزم . انگار راستی راستی سرما خورده ام باز . خب خورشید من ؟ چرا بر نمی گردی ؟
نکند دلت می خواهد نگاه من را بارونی ببینی ؟ بیا ... این هم بارون. بگو که دوباره اردیبهشت ، به دیدنم می آیی...

 پ ن : راهی نورم ، باز ! خداحافظ .


بارون

    نظر

می دوم وسط حیاط .باد خنک می پیچد لای موهایم . نفس های عمیق می کشم. دست هایم را باز می کنم و صورتم را می گیرم رو به باران . می چرخم و می چرخم . خیس می شوم و خیس می شوم .می خندم و می خندم.
بعد می نشینم گوشه ی حیاط ، به تماشای بارون ! حیاط یواش یواش تار می شود و من آرام آرام خوابم می برد .
بیدار که می شوم می بینم... وای!تو آمده ای ،روم پتو انداخته ای ،رفته ای .

می بینی؟ تو دوباره آمدی لیلی ؛ و من خواب بودم باز.
این قصه تمام نمی شود . من همیشه خوابم . من همیشه خوابم لیلی . این قصه تمام نمی شود . من همیشه خوابم . خوابم من همیشه .همیشه من خوابم . همیشه من خوابم . همیشه من خوابم .همیشه من خواب.خواب.خواب.خواب.
لیلی!من می دانم، عاشقی که زیر باران هم خوابش ببرد ، عاشق نیست. نگو گریه نکن ،گریه هام با بارون قاطی می شود،کسی نمی فهمد.
من می دانم .


شب

    نظر

نه نازنین بی نام من،آفتاب گردان می داند ، این شب کشدار پژمرده ماندنی نیست . بیخودی وقتت را تلف نکن ، که نوشته های خسته ی من هم خواندنی نیست .
نگران من نباش.من به جز یک سری رویای شکسته و خاطره ی دور ، چیز دیگری ندارم .
اتاق،تاریک. پنجره،باز . ماه،لاغر. من، خواب آلود . پس تو کجایی ؟ اتاق دارد تمام می شود و تو هنوز به مهمانی شمع های کوچک من نیامده ای . بگذریم . بیا به آرزوهای بزرگ تر بیندیشیم . بیا به خدا فکر کنیم . به سجده ، به اشک . بیا همه ی خودمان را به دست های بزرگ خدا بسپریم و با چشم های بسته ، به انتظار عطر خنک نفس هایش بنشینیم .
نگو چرا گریه می کنی؟
من که شب ها ستاره می شمارم می فهمم ، ستاره ها دارند می میرند . نگو چرا گریه می کنی .
راستی امروز یکی داشت گل سرخش را به نام کوچک ، صدا می زد . من حسودیم شد .  دلم خواست اسمی برایت انتخاب کنم . که هی صدات کنم . هی ، هی ، هی .
شب عجیبی ست . انگار تو چشم های من قطره ی خواب ریخته اند .می ترسم خوابم ببرد و تو بیایی ، تو نازنین بی نام من !
بگذریم،امشب هم یک فال حافظ می گیرم و می خوابم . دعا کن بیدار که می شوم ، بالاخره صبح شده باشد .
این بوسه هم مال تو ، از این فاصله ی دور دور .
نگو چرا گریه می کنی.


روزنگار

    نظر

چهارشنبه: یک کتاب شعر از آسمان نازل شده ، تو کیف من . بر میدارمش و خودم را زیر میز تحریر جا می کنم . بعد، در مچاله ترین حالت ممکن  شروع می کنم به خواندن . شعر هاهمه سپیدند . عین برف . هوای اتاق سرد می شود .

پنج شنبه : پس فردای امروزِ هفته ی دیگر ، می رویم جنوب . حالا این را ولش کن ، یکی نیست به من بگوید تو وسط این همه "همه" چه کاره ای ؟
نیکی زنگ زد ، شاید هم من بهش زنگ زدم . فرقی ندارد . بهش گفتم :
" به قطار بگو بایستد ، من راه را اشتباهی آمده ام . "

جمعه : امروز حالم خوب نیست .  صحیفه ی سبز سجادیه ام را بر می دارم ، پتو را می کشم رو سرم و دعای مکارم اخلاق می خوانم . بعد گریه ام می گیرد ، و به آن روزهای شیرینی که برای اولین بار این دعا را می خواندم لبخند غمناک می زنم . آخی !

شنبه : شب کوتاه تر می شود ،خورشید زود تر می آید ، زود تر صبح می شود ، این روزها . سرم را تکیه می دهم به پنجره ی ماشین و همین طور که به مدرسه نزدیک می شویم - بی آن که اخم کنم - زل می زنم تو چشم های خورشید و تو دلم بهش می گویم : شب من کی می میرد ؟  خورشید من کی می آید ؟ صبح من کی می شود ؟

یک شنبه : ازش می خواهم برای نشریه یک جمله ای ، شعری ، قصه ای ، چیزی بنویسد . بی مقدمه ماژیک را ازم می گیرد و می نویسد :
فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آنست که باشد غم خدمت کارش
بعد ، گوشه ی سمت چپ ورق ، کوچولو می نویسد: احمدی .


م ش ق

    نظر

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
           قال و مقال عالمی می خرم از برای تو

              مشق امشب : از روی بیت بالا هزار بار بنویسید .
              برای تویِ سوداییِ بی خواب ، خوب است . شب حوصله ات سر نمیرود .


قیصر!

    نظر

         بیدار شو قیصر !
         گذشت روزگار عشق و اعجاز.
         بیدار شو ، و شعری نو
         برای خاکستر بر باد رفته ی آرزوهامان بسرای .

         بیدار شو قیصر ؛
         که تمام شد نام تازه ی دیوانه وار ما .
         طی شد راهروی کوتاه و باریک .
         و پژمرد ، آن گل ها که بر میله های سرد فلزی روییده بود.

         آه ، بلند شو قیصر .
         بلند شو و شعری دیگر،
         برای جنازه ی یخ زده ی رویاهامان بسرای ...

       


http://www.shereno.ir/3340/3058/34520.html


برعکس می گردم طواف خانه ات را ...

    نظر

 

تکیه داده ام به دیوار . پتو را پیچیده ام دور خودم.زانوهایم را بغل کرده ام و سرم را گذاشته ام روی آنها.
یواش ، برای خودم زمزمه می کنم :
"
گر باد نبودی که سر زلف ربودی
رخساره ی معشوق به عاشق ،که نمودی؟
"
به نسیمی فکر می کنم که می توانست باشد. به باد خنکی که می توانست لای موهاش بوزد. آن گیسوی سیاه قشنگ را از مقابل چشم های قشنگ ترش کنار بزند ، بعد عطر مهربان آنها را بردارد و با خودش سمت چهره ی شرمگین کبود من بیاورد و مثل آبی که تو صورت آدم بی حال می پاشند، به صورتم پاشیده شود. چه تشبیه شیرینی ! آه یعنی می شود روزی دست هات را توی آب فرو ببری و به چشم های خواب آلوده ی منِ بیهوش بپاشی ؟ یعنی می شود آن موقع ، سرم را هم توی بغلت گرفته باشی؟... وای بر من ! که این همه از تو دورم و آرزو های نزدیک در خیال خسته ام می پرورانم .
دارم داغ داغ گریه می کنم . دارم به زبانی که نمی دانم ، ترانه گوش می دهم . دارم با واژه هایی که نمی فهمم حرف می زنم. دارم یواش یواش از بغضی که هجوم می آورد خفه تر می شوم .
 دارم مـــی میـرم .
 دارم با هق هق صدات می کنم و ، جواب نمـی گیرم .
هر روز که می گذرد من بد تر می شوم . بیا قاضی! قاضی قشنگ ! قاضی لطیف! من آمده ام به قتل هایی که در طول زندگی شانزده ساله ام مرتکب شده ام، اعتراف کنم . که اعدام کنی مرا .
چو منصور از مراد آنان که بردارند بردارند.
 من لبخند را وحشیانه کشتم . عشق را ظالمانه کشتم. آرامش را کشتم . بال پرنده ی کوچک مهربانی را که در درونم سالها بال زده بود ، بریدم . دست خودم نبود ، اشتباه کردم . اشتباهی که اصلا ، خودم هم نفهمیدم .

دلم زار زدن می خواهد . تا خود خود صبح .
صبح تویی . هر جا که تو نباشی شب است . دست کم نسیمی هم نمی وزد که پرتوی از خورشید صورتت را نمایان کند.
رو...روشن از پرتو رو...رویت...نـَ...نظری ...نیسـ.....
ببخش ، نفسم بریده بریده شده از هق هق گریه . حیف ، قرار شد تا وقتی از تو دورم خیال های خام نزدیک نکنم . وگرنه خیال می کردم که تو از دست های با برکت مهربانت برایم آب بیاوری ... ساقی !
امان امان امان ! امان از دردی که نوشدارو نداشته باشد . دلم آرام نمی شود ، دلم می خواهد بیابانی پیدا کنم که تنها تا خود صبح زیر آسمانش زار بزنم ، تا خود صبح بنشینم و برخیزم و داد بزنم و بمیرم و زنده شوم ، تا خود صبح صدات کنم....راستی گفته بودم... صبح تویی؟ ...
دلم آرام نمی شود ، فقط از فرط سوز و اشک و آه بی حال و بی رمق و بی هوش شده .... آه یعنی می شود روزی دست هات را توی آب فرو ببری و به چشم های خواب آلوده ی منِ بیهوش بپاشی ؟ یعنی می شود آن موقع ، سرم را هم توی بغلت گرفته باشی؟... وای بر من !


بگذار گریه کنم

    نظر

چه کنم با این پلک های سنگین ؟ با این نفس های سخت و این احوال خسته و غمگین؟
بگذار گریه کنم به حال و روز منحنی احساس جوانم ، و به سپیدی گیسوان خشک شده ی روحم.
دست دراز کردم که کوزه ی خاطرات شیرینم را از رو طاقچه ی غبار گرفته بردارم ، یک دفعه ، افتاد . شکست. خرد شد و مثل آیینه منعکس شد تو همه ی همه ی اتاق . چه افتضاحی بود ، من همان جا نشستم و زدم زیر گریه ... بگذار گریه کنم . 

به ساقه می مانم ، ساقه را با تبر چه کار؟
ساقه را می شود ، با دست ، آهسته ، از خاک خوب دوست داشتنی اش جدا کرد . بعد با انگشت کمر نرمش را تا کرد.
ساقه را با تبر چه کار؟ یک ضربه ی تبر کافیست که لطافت ساقه را برای همیشه از نفس بیندازد . تمام .
آن وقت ساقه ی کوچک ، تا آخر آخر عمرش یک گوشه می افتد و صدای ناله های ضعیفش به گوش هیچ باغبانی نمی رسد .
بگذار گریه کنم .
کمر ساقه شکسته است ، چشم های ریشه خسته است ، و شیرازه ی گلبرگ ها گسسته است .
شعر مرده است ، دل افسرده است . دزد به لب هایم زده ، خنده هایم را برده است ... بگذار گریه کنم .