شمیم سبز

شرح ِ شطحیات زهرآه

پرت و پلا نوشته

    نظر

اسم تو را ، مثل قطره های آب – خنک و خواستنی- سر می دهم تو سرسره ی خیالم و مثل ذکرمجربی که دوای این حال و روز من باشد ، هی هی تکرار می کنم .
تو مقدس ترین تمنای این دل کافر مجنونی به خدا ! من از همه ی شهر بت پرست ترم .

- به درک ! گریه کن . اصلا برو بمیر . سزای آدم کافر جهنم است دیگر . برو به جهنم .
بعد من سرم را می اندازم پایین و می روم که دنبال جهنم بگردم .

***
ببین ! لطفا اون دستمال کاغذی را از جلوی چشم های من بردار ، اشک هام تحریک می شوند .

***
امشب برای قلم من سوپ درست کن ، بدجور گلوش درد می کند .
***
از وقتی خودت را تو آیینه ی من نگاه کردی ، دیگر بهش نمی گویم : آیینه !
اول مقابلش تعظیم می کنم، بعد یواش یواش نزدیکش می شوم ، تصویر به جا مانده ی تو را نوازش می کنم و مودبانه برات می خوانم : حضرت آینه هم گر به تو ناظر می شد ، به خداوند قسم یک شبه کافر می شد .
***
کلافه ام . کلافه تر از آن چه فکرش را بکنی . نه مطلع غزلی تو مغز خاک خورده ام غلت می خورد ، نه ترانه ی با حالی که بسرایم و بیشتر از همه –خودم- با خواندنش صفا کنم . از این نوشته های تکه پاره هم که نوشته ام هم هیچ خوشم نمیاد.
دلم می خواهد چشم هام را باز کنم و ببینم امروز هنوز شروع نشده .صبح تمام مدت خیال می کردم رفته ام شمال! زمین را شسته بودند و همه ی حیاط پر از گل و بلبل و درخت و چمن و سبزه بود . هر چی گشتم گل یاس پیدا کنم ، نشد.نبود.
دیروز تو اتوبوس پسر بچه ای کنار دستم ایستاده بود و گل های مریمش را می گرفت جلوی دماغ من .هی هم التماس می کرد: خانوم تو رو خدا گل بخر !
باور کن اگر پول تو کیفم بود می خریدم.چون تقریبا ازعطرش داشتم بیهوش می شدم . دو تا اتود جیزقیل خریده بودم و همه ی مایحتاجم ته کشیده بود. اصلا هم به آن همه پیاده روی و عرق ریختن نمی ارزید . دیشب وایستادم وسط خانه و اعلام کردم اگر این اتود کمتر از پنج سال عمر کند ، همین جا – دقیقا همین جا که ایستاده ام – خودم را دار می زنم . بعد رفتم لم دادم روی مبل و به تصویر دار زدن خودم که همان وسط جامانده بود خیره شدم .
الآن هم اگر ترک دوی نیمه ی شعبان محمود کریمی نبود ، که بنشینم و عین دیوانه ها هی بهش گوش بدم ، به جان خودم عمرا آرام می گرفتم . می نشستم همان جا که خودم را دار زدم ،و زار زار گریه می کردم !
تو میای و همه دردامون دوا میشه و ،
 تو میای و دلا خونه ی خدا می شه و ،
تو میای و همه دنیا با صفا می شه و ،
 تو میای و دلم وا میشه ...


رویا

    نظر

 

روز آخر ، تو کمد همه ی بچه ها ، این شعر را به یادگار گذاشتم :
و من از آن آمده‌ی آسمانی پرسیدم :
تا کی تحملِ این همه؟ !
و او با من به زبانی شگفت سخن گفت:
همه‌ی زخم‌ها
شفا می‌یابند.
همه‌ی آرزوها
برآورده می‌شوند
همه‌ی رویاها
به راه خواهند آمد.

حالا دستم را گذاشته ام زیر چانه ام و خیره نگاه می کنم به نقطه ای که انتهایش نا پیداست.منتظرم ، منتظرم ببینم که کی این رویاهای بغض آور درد آلوده به راه خواهند آمد ...

 

 


آب

    نظر


چه سروده های سوزناکی که توی خیالم برای تو پرورانده ام . خودم تنهایی به پای شان گریه می کنم . تنهایی .
چی بنویسم ؟ همه ی پیشانیم دارد از انتظار و داغ و خستگی آتش می گیرد .
آب!

***
کسی نهیب می زند : شب تولدی ، روضه نمی نویسند!
من اما ...
چند شب ، تنهایی "پدر عشق ، پسر" خوانده باشم و دلم سوخته باشد، خوب است ؟
آقای من! شاهزاده ی جوان! به خدا قسم ، که من عاقبت به خیری را جز در "مستشهدین بین یدیه " شدن نیافته ام. که عشقبازی را جز در جان بازی ندیده ام. که سعادت را جز در جان دادن پیش پای حسین-علیه السلام- نخواسته ام .
برای منِ ، شما همیشه تجلی گاه شیرین ترین آرزو های عالم بوده اید .شما همیشه بزرگترین اسوه ی شهادت پیش پای حضرت دوست .
مگر نه این که اول بار شما به قلب شریعه زدید و برای بچه ها آب آوردید ، برادر زاده ی ساقی !؟
من تشنه ام به خدا ،
آب!


سکانس ساکت

    نظر

می بوسدم، می پرسد تب داری ؟
بعد پشت دستش را می گذارد رو پیشانیم .
می گوید : داغی .
می گویم : زین آتش نهفته که در سینه ی من است ، خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت .
صحنه تاریک می شود .


سفر

    نظر

  "دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری؟ "

آخ گفتی ! آخ گفتی عمو کدکنی* !
دلم یه سفر جانانه می خواد ، در حد المپیاد ادبی . یه صفا سیتی مشتی برا خودم . تک و تنها .
دلم دریا می خواد . که بشینم عین اون خانوم سوسوله ی لبخند ژکوند فیگور شاعرا رو بگیرم . دفعه ی آخر که به یه همچین سعادتی نایل اومدم (منظورم از سعادت نشستن لب دریا و شاعر بازی در آوردنه ) محمد جعفر کنارم نشسته بود و داشت دمپایی شو لبه ی اسکله تاب می داد . من هی میومدم حس بگیرم ، نگاهم به دمپایی بخت برگشته ش می افتاد و از تصور این که بیفته تو آب و پابرهنه برگرده خنده م می گرفت .
شب بود . داشت بارون می بارید. دریا عین خروس جنگی وحشی شده بود ، اون قد که گاهی ما رو هم که تو اسکله نشسته بودیم خیس می کرد . اسکله ی خوبی بود . صندلی های چوبی داشت ، رو به دریا. من بی اختیار هی یاد "شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل ، کجا دانند حال ما ، سبکباران ساحل ها " می افتادم و تو دلم می خوندمش . صندلی نم داشت . و باد سرد می خورد تو صورت یخ زده ی من . با دستای مخالف بازوهام رو گرفته بودم و عین منگلا خیال می کردم با این حرکت گرم میشم .
باز دلم دریا می خواد ، به علاوه ی یه شب بارونی ، به علاوه ی یه اسکله ی چوبی باحال وسط دریا . به علاوه یه تنهایی مخصوص.
من که گون نیستم عمو ، هر وقت بیای صدام کنی ، پایه ی مسافرتم . البته اولش منم شبیه گون بودم ؛ زیر پاهای خسته م چسب دوقلو ریخته بودن . بعد یواش یواش ، قیچی رو برداشتم و بنددلم رو پاره پاره کردم . دورا دور هم میشه عاشقی کرد. حالا هر وقت بخوای میام با هم بریم صفا سیتی ، سرندی پیتی ...
___________________

*البته ممکنه شما عموی ما رو عمو شفیعی صدا کنی .

بعد نوشت : الان که دارم این بعد نوشت رو می نویسم ، مدت ها از تاریخ نوشتن این پست می گذره . و من تازه فهمیدم ، که"هایل" رو در بیت شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل، با هه ی دو چشم می نویسن . به معنی هولناک . همین.


نازنینا ما به پایت نوجوانی داده ایم

    نظر

حالم خوش است . دارم رو مقوا پشه های رنگ و وارنگ می کشم . پولی می دود و چند ثانیه یک بار هوار می زند : عزیزم ...!
سوم ب در چند قدمی من است .
اینجا راهنمایی است …
نمی نویسم ، می ترسم حال خوشم خراب شود .
بی خیال ، سوم ب در چند قدمی من است ....


        

فال می گیرم ، برای دل خودم :
اگر آن طایر قدسی ز درم باز آید ، عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید.
عمر بگذشته...


یواشکی

    نظر

هی به خودم قول می دهم دست بردارم از این عاشقانه های پی در پی .هی توبه می شکنم ، به اقتدای حضرت حافظ.
به کسان دیگری هم اقتدا می کنم . مثلا یعقوب امام گریه های من است . مثلا یوسف ، پیشوای دوری ها و دلتنگی های من.تمام دیشب را میان تخت و پنجره سعی کرده ام .تمام دیشب راداغ داغ و بی صدا هروله کرده ام .دلم داشت ازاین اشتیاق دور و نزدیک آتش می گرفت .می خوابیدم،می نشستم ،بر می خاستم، می خندیدم ، می گریستم، نفس نفس میزدم ...
خدا میداند که از دیشب تا خود امروز صبح چند بارشهید شده ام .چند بار بال بال زده ام و بعد با خیال خندیدن خورشید آرام گرفته ام .تمام دیشب رامیان هوهوی بادنگران سوسوی شمع بوده ام .با تن تبدار ودل تبدار تربه سرودن محزون ترین ترانه ی عمرم نشسته ام و برای خستگی های عمرشانزده ساله ام شعرگفته ام . برای درد بی نوشداروی خودم روضه خوانده ام و تنهاتنها گریسته ام .یواش ،آهنگ عاشقانه ی عربی زمزمه کرده ام و باهاش زار زارباریده ام .
اتاق سرد بود ، من خسته، آسمان تاریک .
تو بگو،من این همه تاریکی را چه کنم؟
آرزوی صبح دارد لحظه لحظه هلاکم می کند و نگران شمع معطر لطیف نوزاد  خودم هستم.
قرار بود شب های دوری و دلتنگی بیاییم به چشم های ماه نگاه کنیم که نگاههای دلتنگ مان تو نگاه ماه به هم گره بخورد .کور باد چشم های من ! مرده باد همه ی افکار من ! لال باد زبان نوشته های من !
می نشینم زانو بغل می گیرم و به یاد تلنگری که بر سینه ام کوفته اند ، دوباره دق می کنم . دوباره میگریم و دوباره،می میرم.
آنکه عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم رعنا میرمت...

بعد نوشت: از بین شعرهای گذشته ی خودم ، شعری رامی کشم بیرون که بوی قیامت دیشب را میدهد . ...بی خیال ، اصلا حوصله ی تایپ کردن نیست.