سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

برعکس می گردم طواف خانه ات را ...

    نظر

 

تکیه داده ام به دیوار . پتو را پیچیده ام دور خودم.زانوهایم را بغل کرده ام و سرم را گذاشته ام روی آنها.
یواش ، برای خودم زمزمه می کنم :
"
گر باد نبودی که سر زلف ربودی
رخساره ی معشوق به عاشق ،که نمودی؟
"
به نسیمی فکر می کنم که می توانست باشد. به باد خنکی که می توانست لای موهاش بوزد. آن گیسوی سیاه قشنگ را از مقابل چشم های قشنگ ترش کنار بزند ، بعد عطر مهربان آنها را بردارد و با خودش سمت چهره ی شرمگین کبود من بیاورد و مثل آبی که تو صورت آدم بی حال می پاشند، به صورتم پاشیده شود. چه تشبیه شیرینی ! آه یعنی می شود روزی دست هات را توی آب فرو ببری و به چشم های خواب آلوده ی منِ بیهوش بپاشی ؟ یعنی می شود آن موقع ، سرم را هم توی بغلت گرفته باشی؟... وای بر من ! که این همه از تو دورم و آرزو های نزدیک در خیال خسته ام می پرورانم .
دارم داغ داغ گریه می کنم . دارم به زبانی که نمی دانم ، ترانه گوش می دهم . دارم با واژه هایی که نمی فهمم حرف می زنم. دارم یواش یواش از بغضی که هجوم می آورد خفه تر می شوم .
 دارم مـــی میـرم .
 دارم با هق هق صدات می کنم و ، جواب نمـی گیرم .
هر روز که می گذرد من بد تر می شوم . بیا قاضی! قاضی قشنگ ! قاضی لطیف! من آمده ام به قتل هایی که در طول زندگی شانزده ساله ام مرتکب شده ام، اعتراف کنم . که اعدام کنی مرا .
چو منصور از مراد آنان که بردارند بردارند.
 من لبخند را وحشیانه کشتم . عشق را ظالمانه کشتم. آرامش را کشتم . بال پرنده ی کوچک مهربانی را که در درونم سالها بال زده بود ، بریدم . دست خودم نبود ، اشتباه کردم . اشتباهی که اصلا ، خودم هم نفهمیدم .

دلم زار زدن می خواهد . تا خود خود صبح .
صبح تویی . هر جا که تو نباشی شب است . دست کم نسیمی هم نمی وزد که پرتوی از خورشید صورتت را نمایان کند.
رو...روشن از پرتو رو...رویت...نـَ...نظری ...نیسـ.....
ببخش ، نفسم بریده بریده شده از هق هق گریه . حیف ، قرار شد تا وقتی از تو دورم خیال های خام نزدیک نکنم . وگرنه خیال می کردم که تو از دست های با برکت مهربانت برایم آب بیاوری ... ساقی !
امان امان امان ! امان از دردی که نوشدارو نداشته باشد . دلم آرام نمی شود ، دلم می خواهد بیابانی پیدا کنم که تنها تا خود صبح زیر آسمانش زار بزنم ، تا خود صبح بنشینم و برخیزم و داد بزنم و بمیرم و زنده شوم ، تا خود صبح صدات کنم....راستی گفته بودم... صبح تویی؟ ...
دلم آرام نمی شود ، فقط از فرط سوز و اشک و آه بی حال و بی رمق و بی هوش شده .... آه یعنی می شود روزی دست هات را توی آب فرو ببری و به چشم های خواب آلوده ی منِ بیهوش بپاشی ؟ یعنی می شود آن موقع ، سرم را هم توی بغلت گرفته باشی؟... وای بر من !