سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

روزنگار

    نظر

چهارشنبه: یک کتاب شعر از آسمان نازل شده ، تو کیف من . بر میدارمش و خودم را زیر میز تحریر جا می کنم . بعد، در مچاله ترین حالت ممکن  شروع می کنم به خواندن . شعر هاهمه سپیدند . عین برف . هوای اتاق سرد می شود .

پنج شنبه : پس فردای امروزِ هفته ی دیگر ، می رویم جنوب . حالا این را ولش کن ، یکی نیست به من بگوید تو وسط این همه "همه" چه کاره ای ؟
نیکی زنگ زد ، شاید هم من بهش زنگ زدم . فرقی ندارد . بهش گفتم :
" به قطار بگو بایستد ، من راه را اشتباهی آمده ام . "

جمعه : امروز حالم خوب نیست .  صحیفه ی سبز سجادیه ام را بر می دارم ، پتو را می کشم رو سرم و دعای مکارم اخلاق می خوانم . بعد گریه ام می گیرد ، و به آن روزهای شیرینی که برای اولین بار این دعا را می خواندم لبخند غمناک می زنم . آخی !

شنبه : شب کوتاه تر می شود ،خورشید زود تر می آید ، زود تر صبح می شود ، این روزها . سرم را تکیه می دهم به پنجره ی ماشین و همین طور که به مدرسه نزدیک می شویم - بی آن که اخم کنم - زل می زنم تو چشم های خورشید و تو دلم بهش می گویم : شب من کی می میرد ؟  خورشید من کی می آید ؟ صبح من کی می شود ؟

یک شنبه : ازش می خواهم برای نشریه یک جمله ای ، شعری ، قصه ای ، چیزی بنویسد . بی مقدمه ماژیک را ازم می گیرد و می نویسد :
فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آنست که باشد غم خدمت کارش
بعد ، گوشه ی سمت چپ ورق ، کوچولو می نویسد: احمدی .