سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

قانون شکنی

    نظر

 

من به قانون شکنی معتقدم، برخیزید !
شنبه را از دل تقویم زمان حذف کنید
و در آغاز بگویید
: خداحافظ تان !
وقت رفتن همه را بوس کنید
و صمیمانه بگویید
:" سلام ! "

شب نخوابید ،
 و تنها به دل کوه و بیابان بزنید
ظهر عصرانه و چایی بخورید
وسط برف نپوشید لباس
با دو چرخه به دل سرد خیابان بزنید
وَ بخندید
... وَ هورا بکشید ...

من اگر جای شما ها بودم
وسط کوچه غذا می خوردم
توی صندوق عقب ماشین می خوابیدم
چمدانم را با خود همه جا می بردم
.

خبر مرگ کسی را که بهم می دادند ،
الکی بغض نمی کردم و بیهوده نمی گفتم
: "حیف !
آدم خوبی بود
! "

وصیت می کردم
 روی قبرم بنویسند
:"کمی عاشق بود،
 شعر می گفت و قلم می زد و آخر هم مرد
.
پس شما شاعر و عاشق نشوید
آخرش می میرید
! "

من اگر جای شما ها بودم ،
همه دیوار اتاقم را با رنگ بنفش
خط خطی می کردم
.
به همه می گفتم
:
"من به قانون شکنی معتقدم، برخیزید !
شنبه را از دل تقویم زمان حذف کنید
و در آغاز بگویید
: خداحافظ تان !"

من به قانون شکنی معتقدم، برخیزید!

 


خدا حافظ

    نظر

و قد اقام فینا هذا الشهر مقام حمد، و صحبنا صحبه مبرور ، و اربحنا افضل ارباح العالمین، ثم قد فارقنا عند تمام وقته و انقطاع مدته ، و وفاء عدده. فنحن مودعوه وداع من عز فراقه علینا ، و غمنا و اوحشنا انصرافه عنا ...


پساوند

    نظر


این عجیب نیست که من
در اتاق را می بندم
تا شعری را در سکوت
برای همهمه ی بیرون شما ها بنویسم؟

***

آهای قافیه هایِ من ! قافیه هایِ برهنه یِ بی رَحم !
آن شَب چه شُد که ...ناگهان !

امروز پَنج شَنبه ، بیست و شِشُمِ مُردادِ تَبدار ، من به مِنَّت کِشیِ همه ی همه ی شما می آیَم .
به همین شَمعِ پُشتِ سَرَم سوگند ،
به همین خودنویسِ خُشک ،
به همین اَنگشت هایِ سیاه ،
و به همین آیینه ای که بی جهت مانیتُورَش نامیده اند ،
هر چه من سر ستاره ها را
با لیلیِ لیالیِ لاله شیره بمالَم
باز بَهانه ی آه و ماه را خواهَند گِرِفت .
پس ای قافیه های بی احساسِ رقّاص !
 کامِ عالم تِشنه ی تماشای اندام شماست ،
غزل می خواهم .

 

بعد نوشت : دلم را به امثال شیخ جعفر مجتهدی خوش می کنم . خدا ؟ تو خیلی مظلومی . خیلی هم صبور .
بیچاره بنده ای که تو باهاش قهر کنی .
این دو جمله ی کوتاه را بعد از دیدن "لژیون" و نچ نچ کردن های مدام بین نبرد گابریل و مایکل ، گوشه ی ذهنم نگه می دارم که فردا صبح ، یک کنج بنویسم.
می روم "در محضر لاهوتیان" را دوباره از عمه بگیرم و بخوانم ، بلکه این گرهی که از دیشب به ابروهام افتاده باز شود .  


50،50

    نظر

 

پُرم از حرف هایی که فقط و فقط ، مال خود خود خودت است . آن قدر خصوصی ، که حتی هیچ وقت به خودت هم نخواهم گفت . هیچ وقت .
یک روز برای همیشه ی همیشه ، حسرت حرف های نگفته ی من به دلت می ماند . مهر داغ کلمه های خاموشم، محکم می خورد بر سینه ات ... تق ! بعد تو می مانی و سینه ی داغ خورده ای که به هر آهِ دورادور من جلز و ولز خواهد کرد.
همین حالاست ، که شعر بالا بیاورم . بس که تو این چند سال شعر خورده ام ، خدایا ...
 
قسم به دیدگان تو -که در قاب اندوه ، سرد و خاموش ، خفته بودند ، زودتر از تو ناگفته ها را با زبان نگه گفته بودند- آن قدر فروغ را فهمیده ام ، که حالا قدّ همه ی بیت هاش خاطره دارم .
آن قدر کمات صالحی را بلعیده ام ، که گاهی به اشتباه ری را صدات می زنم .
آن قدر به غزل های حضرت حافظ اقتدا کرده ام ، که روزی هفده رکعت خم ابروی تو در یاد خسته ام تداعی می شود.
آن قدر که هر بار از فرط خستگی ، چشم هام گرم خواب شده اند ، صدای گله مندِ پیرِ مولانا ، بهم طعنه زده : "تو را که عشق نداری تو را رواست ، بخسب. برو که درد و غم او نصیب ماست بخسب " . و خواب نرم را از چشم های خمار من پرانده است .
چند بار تو دریای مهربان و بزرگ سهراب ، فرو رفته باشم و به تنهاییِ ماهی کوچک ایمان آورده باشم خوب است؟ و فکر کن که چه تنهاست ، اگر که ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بی کران باشد ... دچار یعنی چه ؟! ...چه فکر نازک غمناکی !
چند بار قافیه های فریدونِ فامیل را مزمزه کرده باشم و ،
چند بار برای آدمک های میم.امید حوله برده باشم خوب است؟

بگذریم ، مثل همین نسیمی که هم الآن از لای موهای باز من عبور کرد . به همین نرمی و ، به همین آرامی.

داشتم از حرف هایی حرف می زدم ، که داغ گفتن شان را تا ابد بر دلت خواهم گذاشت . به تلافی همه ی خنده هایی که از لبهام گرفتی ،
موشک جواب موشک عزیز من !
 فیفتی فیفتی ... !

چشم ، در برابر چشم !


لواشک

    نظر

 

روی میزم
-همون میز قهوه ای کمرنگه که تو دویست و هفتاد و سه روز پیش پشتش نشستی -
یه لواشک جا مونده
لابد از لای شعرای فروغ افتاده
اوه اوه !
چه قدم تلخه .
مزه ی حواس مجنونو می ده
وقتی تو مکتب ،
پرتِ لیلا می شد .
یه بار که از لیلا حرف زدم
ازم پرسید : لیلا کیه ؟
منم تو چشاش زل زدم و گفتم :
تو مثلا معلم ادبیاتی ؟؟

دلم ضعف رفت
تقصیر این لواشکه س
می بینی؟
عوض این که تو رو ببینم و دلم ضعف بره
لواشک می خورم و دلم ضعف می ره!

می گما ، من که شاعر هستم
خوش خطم هستم
حتی نقاشیم هم خوبه
پس چرا نمی می رم؟


عزراییل سراغ آدمایی که از خودشون تعریف می کنن ، نمیاد؟!

بعد نوشت : خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت ، دری دیگر نمی داند رهی دیگر نمی گیرد . همین .


س ج د ه

    نظر

دنیای عجیبیــست.                                                               
گاهی آدم از فرط خستگی خوابش نمی برد .
از فرط درد داد نمی کشد.
و از شدت شاعری شعر نمی گوید.

دنیای عجیبی ست که گاهی ، برای نوشتن همین چهار خط کوفتی ، یک ساعت جان می کنی که واژه ای معادل فرط و شدت پیدا کنی ، و پیدا نمی شود .
آخرش هم هیچ کس واج آرایی شیرینِ شدت و شاعری و شعر را درک نمی کند.
دنیای عجیب نه ... که دنیای مزخرفی ست .
توی همین دنیای مزخرف ؛ من به پای این آدابی که تو دوست شان نداری سجده می کنم . می فهمی؟! سجده !

کافر عشق ای صنم گناه ندارد...

بعد نوشت اول : می شود کمی هم شکنج موهات ، دلم را شکنجه دهد ؟! روسریت را در بیاور ...

بعد نوشت دوم : یکی بود می گفت: قصه ی لیلی و مجنون همه ش کشک است . ماجرا فقط ، ماجرای دیوانه ای بوده که همه ی لیالی ، بیدار می مانده و برای دل خودش دیوانگی می کرده . همین.


عسل !

    نظر

خدا؟
خدای من ؟
اجازه هست امشب
بعدِ ائمـّـه ،
تو را به قاسم بن الحسن قسم بدهم ؟
که حلاوت گرم آغوشت را
به کام همه ی آن ها که قرآن به سر ، تو را صدا می زنند
بچشانی؟

آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است ...
بالقاسم ِ ، بالقاسمِ ، بالقاسم ...


تند نوشته

    نظر

از این خانومه که روی مبلِ جلدِ روی داستان همشهری خوابیده و روی خودش چادر گل گلی انداخته است، خوشم نمی آید. بهش نمی آید خوابیده باشد ، خالی بسته . الکی خودش را زده به خواب که ازش عکس بگیرند . دست کم ، من که این جور فکر می کنم .
آدم باید جانانه بخوابد . یک جوری که اگر موقع خواب ازش عکس بگیرند، خواب بودنش اندازه ی سیاهی وسط گل شقایق تابلو باشد. مثلا حسابی تو پتو مچاله شده باشد ، یا دهانش به طور ضایعی باز مانده باشد. یا مثلا صدای خر و پفش ، یا حداقل صدای نفس های منظم عمیقش از توی عکس به گوش برسد.
برای همین چیز هاست که از این خانومه ی روی مبلِ جلدِ روی داستان همشهری خوشم نمی آید. البته مطمئن نیستم که وسط گل شقایق سیاه است ، ولی یک چیز های تکه پاره  ای از ادبیات اول تو ذهنم مانده که این موضوع را دست و پا شکسته تایید می کند.
بگذریم.آدم ها وقتی می خوابند عنبیه ی هر کدام از چشم های شان به یک سو منحرف می شود ، اتفاق بسیار وحشتناکی ست . اتفاق بسیار وحشتناکی که در بچگی، خودم بهش رسیدم. توصیه می کنم پلک های هیچ فرد خوابیده ای را با دست های تان به زور باز نکنید. چون اگر فرد مقابل خوابش سبک باشد بیدار می شود ، و اگر سبک نباشد شما از دیدن چشم های او سکته می زنید .
نمی دانم چرا تصویر آن مامان بابایی که با نوزادشان از اتاق احیای قلبی ریوی بیمارستان آمدند بیرون ، از ذهنم نمی رود . نوزاده خیلی کوچولو بود ، از این نوزادهای تازه به دنیا آمده ی سرخ بود که احتمالا احیای قلبی کرده بودندش . طفلکی را.
این موضوع هیچ ربطی به اون خانومه ی داستان همشهری که فیگور خواب گرفته نداشت . فقط به ذهنم رسید و من هم همین جوری پراندمش بیرون .

خواب

بعد نوشت: مقصودم از بلغور کردن این کلمات بی هدف فقط این بود که توی این چند دقیقه ی مانده به سحر خوابم نبرد .

بعد تر نوشت : خدایا؟ من خسته ام . خ س ت ه . وگر نه برات شعر هم می گفتم . برات آواز هم می خواندم. برات گریه هم می کردم. بعد هم با چشم های خیسم نقاشی تو را روی دیوار اتاق می کشیدم . فقط ، حیف که خسته ام خدا .