شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

تند نوشته

    نظر

از این خانومه که روی مبلِ جلدِ روی داستان همشهری خوابیده و روی خودش چادر گل گلی انداخته است، خوشم نمی آید. بهش نمی آید خوابیده باشد ، خالی بسته . الکی خودش را زده به خواب که ازش عکس بگیرند . دست کم ، من که این جور فکر می کنم .
آدم باید جانانه بخوابد . یک جوری که اگر موقع خواب ازش عکس بگیرند، خواب بودنش اندازه ی سیاهی وسط گل شقایق تابلو باشد. مثلا حسابی تو پتو مچاله شده باشد ، یا دهانش به طور ضایعی باز مانده باشد. یا مثلا صدای خر و پفش ، یا حداقل صدای نفس های منظم عمیقش از توی عکس به گوش برسد.
برای همین چیز هاست که از این خانومه ی روی مبلِ جلدِ روی داستان همشهری خوشم نمی آید. البته مطمئن نیستم که وسط گل شقایق سیاه است ، ولی یک چیز های تکه پاره  ای از ادبیات اول تو ذهنم مانده که این موضوع را دست و پا شکسته تایید می کند.
بگذریم.آدم ها وقتی می خوابند عنبیه ی هر کدام از چشم های شان به یک سو منحرف می شود ، اتفاق بسیار وحشتناکی ست . اتفاق بسیار وحشتناکی که در بچگی، خودم بهش رسیدم. توصیه می کنم پلک های هیچ فرد خوابیده ای را با دست های تان به زور باز نکنید. چون اگر فرد مقابل خوابش سبک باشد بیدار می شود ، و اگر سبک نباشد شما از دیدن چشم های او سکته می زنید .
نمی دانم چرا تصویر آن مامان بابایی که با نوزادشان از اتاق احیای قلبی ریوی بیمارستان آمدند بیرون ، از ذهنم نمی رود . نوزاده خیلی کوچولو بود ، از این نوزادهای تازه به دنیا آمده ی سرخ بود که احتمالا احیای قلبی کرده بودندش . طفلکی را.
این موضوع هیچ ربطی به اون خانومه ی داستان همشهری که فیگور خواب گرفته نداشت . فقط به ذهنم رسید و من هم همین جوری پراندمش بیرون .

خواب

بعد نوشت: مقصودم از بلغور کردن این کلمات بی هدف فقط این بود که توی این چند دقیقه ی مانده به سحر خوابم نبرد .

بعد تر نوشت : خدایا؟ من خسته ام . خ س ت ه . وگر نه برات شعر هم می گفتم . برات آواز هم می خواندم. برات گریه هم می کردم. بعد هم با چشم های خیسم نقاشی تو را روی دیوار اتاق می کشیدم . فقط ، حیف که خسته ام خدا .