سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

دردواره...

    نظر

می روم جایی که دیگر هیچ کس
چون تو بر جانم نیندازد شرر
می روم در انتهایی بی کران
می برم اندوه از بهر سفر

غصه هایم رهنمایم می شوند
توشه ام داغ  است و درد و بی کسی
کوله بارم خاطراتم می شوند
جامه ام زخم و غم و دلواپسی

لال می گردم که آوای مرا
این چنین محزون نبینی نازنین
می روم جایی که دیگر هیچ وقت
دیده ام را خون نبینی نازنین

ای که دزدیدی دلم را گوش کن
هم چنان دیوانه ی نام توام
گرچه جسمم می رود از پیش تو
لیک مرغ خسته ی بام توام...


نگاهم را فرستادم به دنبالت عزیزم...

    نظر

صدایت که خیلی خوب است
دست هایت هم به نظر گرم می آیند،
چشم هایت هم لابد سیاهند،
خنده هایت هم از آن خنده هاست که دل می برد،
رایحه ی دل نشینت هم که گه گاه شامه ی جانم را نوازش می دهند ،‌
به گمانم شعر هم می گویی ، باید خیلی قشنگ باشند ...
اشک هم خوب می ریزی عزیز دلم ...هر بار که گریه می کنی بوی باران می پیچد توی فصا...
...
امروز به نگاهم دستور دادم کوچه پس کوچه های دل را جست و جو کند ، خبری از تو برایم بیاورد.
وقتی برگشت گفت تو را دیده است ،‌ گفت تنها نشسته بودی ، گفت دیدگان محزونت را دوخته بودی به یک نقطه ی دور ، زانوهایت را هم در بغل گرفته بودی ، ساکت ساکت . خیلی ناراحتی نازنینم ، می دانم ...
گفت در میان گیسوان مشکی ات چند تا تار سفید دیده است ... دلم خیلی تنگ شده است...دلم خیلی بهانه می گیرد...


به چه دل خوش کردی؟

    نظر

با توام دخترک خسته ی پر فکر و خیال!

به چه دل خوش کردی؟

به دو تا چشم خمار؟

و به دیدار و وصال؟

و به تکرار صدایی که تو را می خوانَد؟

 

...

 

پند و اندرز کجا ، گوشِ منِ زار کجا؟

دفتر و درس کجا ، قصه ی دیدار کجا؟

خلوت و گوشه نشینی مرا

تو چه می فهمی چیست

و چه می فهمی در این قلب حزین

تیر چشمان سیاه چه کسی است ...

با توام مدعی بی سر و پا !

دست خود را ز سر من بردار!

لذت من همه در خاطره ی بوسه ی اوست

و چه این خاطره زیبا و نکوست...


ما دو یاریم...

    نظر

به تپش های دلم گوش بده

می شنوی؟

هر نفس نام تورا می خوانند        

 قصه ی قلب مرا

عاشقان سر زلف توفقط می دانند

چه کسی می فهمد

برق چشمان توگویای چه سریست که من

سالها در طلب یافتنش جان کندم

من به خود می بالم

که چنین دربندم

کاش می شد به همه اهل جهان فاش کنم

ماجرای من و تو

قصه ی لیلی و مجنونی نیست

داستان ستم و هجرو فراق و غم و دل خونی نیست

ما دو یاریم که با دیده ی مان

دل از آن یار دگر بستانیم

و دو یاریم که تا روز ابد

پای پیمان خوش مست شدن می مانیم...


بر مصرع ناقابل من یک نظری کن...

    نظر

بر مصرع ناقابل من یک نظری کن

بر کوچه ی اشعار دوباره گذری کن

رخساره ی خود را ز من مست نپوشان

یک جمعه بیا بهر دلم پرده دری کن

 

یک جمعه بیا مرهم زخم دل و جان باش

یک جمعه قرار دل این دل نگران باش

یک جمعه دگر ناز نکن نازترینم

از پرده درآ ،رخ بنما ، روی عیان باش

 

ای ماه شب تار ، چه شد وعده ی دیدار؟

خون گشت ز هجران تو این دیده ی بیدار

از عاشق سرمست که دارد طلب صبر؟

من منتظرم ، منتظر غمزه ی دلدار...


کاش ...

    نظر

کاش یه روز ،
فقط برای یه روز

برگردم به دوران بچگیم ...

وقتی که از اعماق وجود می خندیدم ...

...

دلم برای آسودگی آن روزها خیلی تنگ شده...

...

ببینم ، آغوشی تحمل سنگینی اشکهای منو نداره؟....


شاعری بار دگر عاشق شد ...

    نظر

من از این بی قراری مبهم

بر در میکده ی عشق شکایت بردم

گفتم این دل دیروز

عاشق و خسته و دربند دلی دیگر بود

بهر چشمان کسی پر پر بود

گفتم این دل دیروز

مست و آشفته و سرگردان بود

دست کم خندان بود 

چه بلایی سر عشقم آمد ؟

چه کسی عاشقی ام را دزدید؟

من دلم از بر دیوانه شدن تنگ شده ،

قلبم از سنگ شده

حاضرم درد فراق و غم هجر رخ یارم متحمل بشوم

لیک این خستگی و بی هدفی از دل زارم برود

***

من که طعم عشق را چشیده ام ،

خمره های مهر سر کشیده ام

تاب این حیات خشک و خالی بدون اشتیاق وصل را ندارم و

خسته و خراب و بی قرارم و ...

***

مدتی گشته که مانند قدیم

هیچ دیده ای برای زخمهای سینه ام

مرهم نمی شود

گو مرا که بعد از این چه می شود؟

گو شکنج زلف لیلی ام چرا

دیگرم شکنجه ای نمی دهد

گو چرا تبسم مراد قبلی ام دگر

بر دلم شرار بی قراری و تهیج قدیم را نمی نهد

گو مرا که بعد از این چه می شود؟

***

حرفهایم که به اینجا برسید

هق هق گریه امانم ببرید

صاحب میکده ، اما خندید ...

و مرا گرم در آغوش فشرد

***

به ، چه احساسی بود ...

آن زمانی که دو چشم مهربان و سیهش

آتشی تازه بر این قلب فکند

و شنیدم که کسی توی دلم زمزمه کرد:

شاعری بار دگر عاشق شد...