نهمت
یادتونه که ؟!
یادتونه که ؟!
یادگار روزهایی که مدرسه در احتکار جوهر به سر می برد.هر چند یک سال از تاریخ مصرفش می گذرد:
قُمریهای بیخیال هم فهمیدهاند
فروردین است
اما آشیانهها را باد خواهد برد.
خیالی نیست!
بنفشههای کوهی هم فهمیدهاند
فروردین است
اما آفتابِ تنبلِ دامنه را باد خواهد برد.
خیالی نیست!
سنگریزههای کنارهی رود هم فهمیدهاند
فروردین است
اما سایهروشنانِ سَحَری را باد خواهد برد.
خیالی نیست!
همهی اینها درست
اما بهارِ سفرکردهی ما کی برمیگردد؟
واقعا خیالی نیست!؟
در آثار بیارند که امیرالمومنین علی علیه السلام روزی به زیارت بیرون رفت بر سر گور فاطمه.می گریست می گفت:
چه بودست؟ و دوست را چه رسیدست؟که سلام می کنم و می پرسم و جواب نمی دهد؟ هاتفی آواز داد که دوستت می گوید: چون جواب دهم، که مُهر مرگ بر دهنم نهاده، در میان سنگ و خاک تنها بمانده، و از خویش و پیوند باز مانده، از من به تو درود باد. آن نظام دوستی و پیوستگی امروز میان ما از هم فرو ریختست. و قلاده ی آن از هم بگسستست.
علی(ع) از سر آن رنجوری بر خاست و می رفت و این بیت می گفت:
لکل اجتماع من خلیلین فرقه و کل الذی دون الفراق قلیل
و ان افتقادی و حنا بعد واحد دلیل علی ان لا یدوم خلیل *
چون درد فراق در جهان چیست ، بگو عاجز ز فراق نا شده کیست،بگو
گویند مرا که در فراقش مگری آن کیست که از فراق نگریست ، بگو
* میان هر اجتماعى از دو دوست فراق حاصل مىشود، و اساساً کم اتفاق مى افتد که بین دوستان جدایى نیفتد.
اینکه من یکی را پس از دیگری از دست می دهم نشان آن است که هیچ دوست جاوید نمی ماند.
از کتاب نوا خوان بزم صاحبدلان «گزیده ی کشف الاسرار و عده البرار»
وسط حیاط دراز می کشم،چشم هام را می بندم و می گذارم آفتاب هر چقدر دلش می خواهد به صورتم بتابد.دلم می خواهد یک عالمه "فکر نازک غمناک" بکنم و بعد همان جا زیر سایه ی زرد خورشید * خوابم ببرد.دلم می خواهد هیچ کس نبیندم و بغضی که از سه شنبه عین مار دور گلوم حلقه زده را رها کنم و بلند بلند بگریم.فردا می رویم مشهد ،و من گریه ام را تا پیدا کردن یک گوشه ی خلوت حرم فرو می خورم. که تکیه بدهم به خنکی دیوار و چادرم را بکشم روی سرم و همه ی همه ی آه های دلم را -قطره قطره- ببارم. وای که چه قدر تو خوبی چادر! چه هم درد همیشه ی مهربانی هستی تو!
مثل شیشه ی خرد شده ام،دستم بزنند فرو می ریزم. نفس بکشند هزار تکه می شوم. نه حتی اندکی شاعرم،نه اندک تری عاشق.
فقط ماهی ِ بی دست و پای کوچکی ام که از لا به لای انگشت های خدا سر خورد و تو خشکی بی اکسیژن زمین، محکوم شد به زندگی.
من از این نفس نفس زدن به ستوه آمده ام. از تمام شدنِ گردش هفده باره ی زمین سرگیجه گرفته ام ... و می خواهم تمامِ وجودم را بالا بیاورم.
حالا هم که :
با سادگی قافیه ها قهر کرده ام
با بیت ساکتی که برایت سروده ام ،
عیبم نکن ، نگو که کجا رفت شاعریت؟
شاعر خیال کن که از اول نبوده ام .
*پارادوکس دارد
هر چند وقت یک بار از خدا می خواهم دوباره به دنیایم بیاورد.لباس جدیدی تنم کند و تصویر خودم را تو آینه نشانم دهد: این تویی! بعد اسم جدیدم را بهم بگوید و انگشت های تازه ام را بهم معرفی کند.
حیف؛گاهی دلم به شدت برای گفتن یک شعر خنک تنگ می شود ولی همیشه نفس هام عین دود سیگار گرم و گرفته بوده اند. حتی وقتی که می روم گوشه ی حیاط خیس خلوت فرهنگ کز می کنم ، باز دم و بازدمم هیچ طعم باران ندارند. معلوم نیست چه مرگم شده. هی به زهرای توی آینه اخم می کنم و زیر لب بهش بد و بیراه می گویم.تا کی می خواهم به این زندگی مفتضحانه ادامه دهم؟ تمامش کن. تمام.
اس ام اس می آید برایم : خیلی عوضی ای !
بعد کوثر زنگ می زند که برای پنج شنبه برنامه ی صفا سیتی بریزیم،
یادِ میکاپ ِ زبان می افتم و بهش می گویم که پنج شنبه نمی توانم. چند راهکارِ "پیچوندن" پیشنهاد می کند که هیچ کدام در حال حاضر منتج نیست. عین همیشه ، صبور و مهربان خداحافظی می کند و قرار می شود که بعدا هماهنگ کنیم . آبانی عزیزم!
دلتنگی چیز بدیست. من به وزش نرم ترین نسیمی بغضم می ترکد. معلوم نیست چه مرگم شده .
"نه وصل ممکن نیست ، همیشه فاصله ای هست "
با این اوصاف، به بیهودگی خودم ایمان می آورم . یعنی، پیشتر هم می دانستم ولی حالا یقین دارم . هر چه هم که گفتم : بسه ، بسه . توجه نکرد. حرف های تلخ را، بالاخره یکی باید به آدم بزند، هر چند از قبل بدانیمش.
معلم هایی که در درس شان غرق می شوند را دوست دارم. آن هایی که سر کلاس حرف نمی زنند ، شنا می کنند. و دلم می خواهد یک "به درد نخور"ِ بلند، نثارِ معلم هایی که اسم بچه ها را بعد از شش ماه هم حتی، یاد نمی گیرند بکنم و از کلاس شان بزنم بیرون و در را هم محکم به هم بکوبم. بعد رعد و برق بزند و من زیر باران راه بیفتم سمت : اتوپیای سهراب. بعد ناگهان صحنه تاریک شود و وقتی که به هوش بیایم ، ببینم دراز کشیده ام تو استراحت دبیرانِ راهنمایی، یکی روم پتو انداخته و من هنوز سرم درد می کند. بعد احتمالا ضحی بیاید حمله کند سمتم و برایم " مرا ببوس" بخواند و من هم برایش"دیشب سوسکه" بخوانم و بعد با بقیه ی سوم ب ای ها ، "سیب داریم هلو داریم " خوانان از استراحت دبیران بزنیم بیرون و بعد تر یادم بیفتد که پتوی استراحت دبیران را تا نکرده ام و از کله شقیِ همیشه ی خودم خجالت بکشم .
امشب از آن شب هایی است که دلم می خواهد تا خود صبح بنشینم پای کامپیوتر ، و با انگشت های کهنه م دکمه های کیبرد را تند و تند فشار دهم و هی هذیون بگویم و بخوانم و بنویسم . چه قدر آدم می تواند ناامید باشد. که حتی اکسیژن هوای اتاقش را هم با تردید تنفس کند و بعد جایی میان آرزو و اتفاق جان بدهد. آآآآخ که چقدر دلم حلاوت یک تبِ تند را می خواهد که تو به خاطرش بهم سر بزنی و من شعرِ "گر طبیبانه بیایی به سر بالینم را " از بس که تکراری شده ، برات نخوانم. گفته بودم گاهی احساس می کنم بیش از اندازه – هر کجای دنیا هم که پرسه بزنم- تنهام و نمی دانم کدام فوتِ بی احساس، مرا به این بیابانِ نمی دانم، تبعید کرد؟
برای کوثر ، و برای بقیه ی تان:
آبانی عزیزم ... آبانی خوبم ! دلم می خواد-حتی برای یک زنگ تفریح هم که شده- دوباره باهاتون تو حیاط قدم بزنم و تو جاگردشی آواز بخونم! تو آمفی تئاتر همراهتون کف بزنم و هورا بکشم و تک تک تونو بغل بگیرم...یا دوباره وسط حیاط - رو به آسمون - دراز بکشیم و چشمامونو ببندیم و حرفای خوبِ امیدوارانه ، یا نه اصلا غمناکِ تلخ بزنیم و بخونیم ... بابت قرارِ کنسل شده ی امروز ناراحتم ... شکلاتِ چند روز پیشی که با فلفل خوردم ، مزه ی میکادوهای حرفه رو می داد ... دلم برای شیطونی زینب و آرامشِ ِ عینک ِ دی دی تنگ شده ... برای چشای سبز متی که هیچ وقت معلوم نبود کجا رو نگاه می کنه ، برای نرگس و نرگس سادات ... برای غزال و نگین -که خون یه آبانی تو رگاشون جریان داره - ، برای نیکیِ خواهرِ خودم ! برای یه "یک تا یک و نیم" که با هم خل بازی در بیاریم و تو سر و کله ی هم بزنیم ... اصلا برای یه صبح زود که همه حمله کنیم نماز خونه و تند تند تکلیفا رو از رو هم کپ بزنیم ... برا زنگای پروژه که بپیچونیم بریم راهنمایی ، بریم دبستان ... اوف ! کوثر یادته ؟ یادته رفتیم سر کلاس اول دبستانیا ؟ ... دلم برا راهروی تاریک و مخوف استخر تنگ شده ... حتم دارم دیگه کسی نیست که بی اجازه از اون راهرو رد بشه ... جای من و پولی اون جا خالی نیست ؟!
حلقه ای بر گردنم افکنده دوست
می کشد هر جا که خاطر خواه اوست ...
خیال می کردم شاعرم
خیال می کردم می توانم با انگشت هایم
شعری ظریف بیافرینم
که همه ی همه ی آن چه که
در ذهن ِ ابر و بادم می گذرد را
به هر دوم شخصی نشان دهد .
حالا ،
نه تنها شاعر نیستم
بلکه برای فهماندن همین دو کلمه
حرف حساب هم ،
به لکنت افتاده ام .
کاش نقاش بودم.
همه ی همه ی سلول هام از شدت شعف و شوق گر می گیرد و گوش هام داغ می شود. دلم می خواهد کلاس را بگذارم رو سرم و آن قدر جیغ بکشم و بالا پایین بپرم که همه ی رمقم تمام شود و بیهوش بیفتم روی همین کتاب باز آرایه،وسط خودآزمایی درس ایهام .
نرگس مست نوازشگر مردمـ دارش / خون عاشق به قدح گر بخورد، نوشش باد!
دلم می خواهد صد و چهل و هشت بار دور حیات مدرسه بدوم و به همه ی عالم اعلام کنم که کشفِ ایهامِ های غزل های بوسیدنی حافظ، از حس خوبی که اثبات بغرنج ترین قضیه ی هندسه به آدم می دهد هم- هزار بار- شیرین تر است . از حل پیچیده ترین مسئله ی ریاضی هم انرژی بخش تر است.
دیدم و آن چشم دل سیه که تو داری / جانب هیچ آشنا نگاه ندارد
ایهام را که پیدا می کنم دلم می خواهد اورکا اورکا کنان از کلاس بزنم بیرون و خودم را پرت کنم بغل خدا و دست هاش را به خاطر موهبت تغییر رشته ببوسم. بعد بروم به مولفان کتاب ادبیات اول شکایت کنم که چرا بیت " چشم چپ خویشتن برآرم/تا چشم نبیندت بجز راست" را از تو شعر حفظی"هرجا که تویی تفرج آنجاست" حذف کرده اند ؟!
بعد نوشت :فراموش کرده ام : (
بعد تر نوشت: آبی ها ، به پیشنهاد صاد ویرایش شده اند .
بعد ترین نوشت : حتم دارم اگر فردوسی از گور بر خیزد و نقد هایی که بر اشعارش نوشته اند را بخواند ، کف خواهد کرد. سهراب هم .