سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

حیرت


و خداوند علی گفت و چنین خلقت کرد
دیگران را  پس از آن خلق پیِ حیرت کرد
در دل کعبه نشستی و دلش روشن شد
کعبه حاجی شد و آماده‌ی چرخیدن شد

بی سبب نیست که در قلب همه جا داری
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری

کعبه شد حاجی و شد مست و چه احرامی بست
«پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست»

بی سبب نیست که آرام و قرار همه‌ای
تو همان صورت ظاهر شده‌ی فاطمه‌ای

دو سه روز است جهان دور زمین می‌چرخد
عالمی حلقه شده دور نگین می‌چرخد

دلش از شادی دیدار تو پر زد کعبه
نتوانست که در پوست بگنجد کعبه

روح از سوی همه بوسه به بازویت زد
فاطمه بنت اسد شانه به گیسویت زد

شانه زد بنت اسد، دید که هر رشته‌ی مو
لا اله‌ی است که دارد به لبش: الا هو

باز شد کعبه دلش از لب خندان شما
سینه چاکی چه می‌آید به محبان شما

کعبه یک سنگ نشان، بود تو جانش دادی
قلب این سنگ نشان را تو نشانش دادی

ساغر عشق به دست تو فقط می‌آید
هر که عاشق شده پای تو وسط می‌آید

ساقیا تا که سر زلف تو را شانه زدند
«دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند»

بین هر حلقه مو حلقه‌ی مستان تو اند
این جماعت همه الله پرستان تو اند

دست نامحرم از آن چین و شکن کوتاه است
سر این رشته فقط وصل به وجه الله است

آن سر رشته گره خورده به جان و دل ما
تا که بستند، گره وا شده از مشکل ما

چشم وا کردی و نوری ازلی پیدا شد
مثل این فاطمه، آن فاطمه هم شیدا شد

جامه یک بار به احرام تو بستن بس نیست
جام در راه تو یک بار شکستن بس نیست

حشر، چون حجر عدی با کفنی چاک خوش است
مست در محشر تو سر زدن از خاک خوش است

حجر، یوسف شد و از چاه درآمد انگار
وسط روز ببین ماه در آمد انگار

باید اینگونه به عشق تو هوایی باشد
وقتی عاشق نوه‌ی حاتم طایی باشد

قبر یک بار به عشق تو چشیدن کم بود
آخر این کشته‌ی عاشق پسر حاتم بود

نه به حاتم، به غلامی درت می‌نازد
او کریمی است که بیش از دگران می‌بازد

مثل او کاش شهیدان دمشقت باشیم
چند نوبت همگی کشته‌ی عشقت باشیم

محو در نقش جهانم، نجف آبادم کن
پاک کن نقش جهان از دلم آزادم کن

 


قاسم صرافان

 

بعد نوشت: ....


انگشت هام

    نظر

 

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود، گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود.

دارم پیر می شوم. استخوان هام دارند می شکنند و بوی زخمی اندوووه ، تو سرم می پیچد. نوک انگشت هام از اضطراب اتفاقی که نیفتاده به لکنت افتاده اند و من می خواهم بنشینم همین جایی که با آخرین رمق هام بهش رسیده ام و بزنم زیر گریه و داد بکشم: باز هم وحشت نداشتنت، پشت عشق مرا به خاک رساند، خنجرت را فرو ببر !... و هی به این فکر کنم که آخرش من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.
کاش کسی مرا نمی شناخت.حتی آن ها که دوست شان دارم. حتی آن ها که بسیار دوست شان دارم.
برای دیوانه بودن، برای راحت دیوانگی کردن ، کسی نباید آدم را بشناسد. من از عقل آشنای چشم های مردم خجالت می کشم. من از کلمات سنجیده و منطقی مردم شرم می کنم.
من از این وضعیت بیزارم. و از تمام خودم، فقط انگشت هام را دوست دارم که راحت با آن ها فریاد می کشم. آه انگشت های من! انگشت های عزیز من ...
من با شما گوشه ی جزوه هام نقاشی های دلخراش کشیدم... حرف های پراکنده ام را حاشیه ی کتاب هام سیاه مشق کردم... روان پریشی های دیوانه وارم را تایپ کردم... رو کمدم انار کشیدم ... رو کمدم شعر نوشتم ... شعر گفتم ...
من از تمام خودم، فقط انگشت هام را دوست دارم! که با آنها "مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن" را روی پای هم سرویسی جوانم ضرب بگیرم و بخوانم: در اندرون من خسته دل ندانم کیست ، که من خموشم و او در فغان و در غوغاست ... بعد بهش بگویم این کسی که در اندرون حافظ خسته دل در فغان و در غوغاست، همان "من دیوانه ی عاصی"ست، که در درون فروغ، های و هو می کرد/ مشت بر دیوار ها می کوفت / روزنی را جست و جو می کرد/
 در درونش راه می پیمود/همچو روحی در شبستانی/بر درونش سایه می افکند/همچو ابری بر بیابانی... بانگ او آن بانگ لرزان بود/کز جهانی دور بر می خاست/لیک در او  تا که می پیچید/مرده یی از گور بر می خاست/
بعد تا برسم خانه از تصور صحنه ی تاریک و مه آلودِ قبرستانِ فروغ، که ناگهان از یکی از قبرهاش مرده ای-آرام و آهسته- بر می خیزد و احتمالا همچو آن رقاصه ی هندو به ناز پای می کوبد ولی بر گور خویش،وحشت کردم.بعد هم آرزو کردم کاش آن قدر جرئت داشتم که به هم سرویسیـ م ،همان هم سرویسی خوش ذوق جوانم، بگویم که چه قدر دوستش دارم. و چه قدر از این که درآوردن وزن شعر را بهش یادداده ام خوش حالم ،هر چند دست و پا شکسته... و دلم برای شاگردهای آینده ام تنگ شد که قرار است معلم عروض شان بشوم ... که پایین برگه های امتحانی شان شعر بنویسم ... با همین انگشت ها!
آه انگشت های من ... انگشت های عزیز من! من دلم ضعف می رود برای این که بنشینم پشت میز تحریر قدیمیـم و در حالی که دارم زخمی ترین ترانه ی دنیا را گوش می دهم "سمن بویان غبار غم" را –با شما- خطاطی کنم و به دست های جوهریـ م ببالم. به دست های جوهریم افتخار کنم. دریغا ! دریغا سوختگان عشق ... سودایی باشند... ! بله؛ من دیوانه ام . دیوانه. و دارم در این خفقانِ تنگی که نمی شود توش دیوانگی کرد، دق می کنم. و هر شب با بالش خوب کوچکم هق هق می کنم ... بعد هی بالش را بر می گردانم و صورت داغم را می چسبانم طرفِ خنکش.
افسوس که روزهای خوب زود می گذرند و لحظه های سخت، عین خمیر کش می آیند.افسوس... این چیزها را شما خیلی خوب می فهمید... انگشت های عزیزم!انگشت های خوب!... دست از سر این کیبرد بر دارید که دکمه هاش تحمل حرارت تان را ندارند.

بعد نوشت: عارفه داشت "تاریخ هنر" می خواند.باید دوست داشتنی باشد. قدِّ "تاریخ ادبیات" خودمان!... اولین کلاس ادبیاتِ دبیرستان،خانوم راد گفت :ادبیات هنر است، نه علم. و من دلم جایی میان ادبیات و هنر پرپر زد.

بعد تر نوشت: "سال ها پیش، نادر ابراهیمی در حالی که با اتوبوس از تهران به اصفهان سفر می کرد، شروع به بازی و در هم ریختن واژه«الهی» کرد تا بتواند از دل آن نامی خوش آهنگ و متفاوت بسازد. پس از مدتی واژه خود ساخته«هلیا» را از به هم ریختن حروف واژه «الهی» ساخت و در داستان بلندش «بار دیگر شهری که دوست می داشتم» به کار برد. مدت ها بعد نادرابراهیمی متوجه شد که واژه «هلیو» در لاتین قدیم به معنی خورشید است "
مگذار که خالیِ روزها و سنگینی شب ها در اعماقِ من جایی از یاد نرفتنی باز کند  .
ما برای فروریختن آنچه کهنه است آفریده شدیم.
در ما دَمیدند که طغیان گر و شورش آفرین باشیم.
و به یاد آور آنچه را که من در این راه از دست داده ام.


این روزها

    نظر

این روزهااینگونه ام :
فرهاد واره ای که تیشه ی خود راگم کرده است.
آغاز انهدام چنین است.
اینگونه بود آغاز انقراض سلسله ی مردان
یاران!
وقتی صدای حادثه خوابید
برسنگ گور من بنویسید:
یک جنگجو که نجنگید
اما …، شکست خورد

 

                                                                      نصرت رحمانی

 

بعد نوشت: این حقم نیست،این همه تنهایی ...


پراکنده

    نظر

"پیغام‌های محرمانه از بالِ هوا می‌ریزند
رویاها می‌میرند
آدمیان غمگین می‌شوند
من زود گریه‌ام می‌گیرد"  .   [1]
من هم ل و س م . حتی بیشتر شاید. خودم هم می دانم.


داغم.دلم یک تکه خنک ابر، با چاشنی باران می خواهد که گاز بزنم و قورت بدهم و خنک شوم.

سردم.انگشت هام یخ زده اند و من به این ثانیه های شیرین سخت دل بسته بودم. ملحفه ی سفید بیاورید. و آرام بکشید روی صورتم.


من عشق و عف و کتم و مات، مات شهیدا.من با این رسوایی بلند، هیچ وقتِ هیچ وقت شهید نمی شوم. مرا ببخش خدا.


"اما
اعجاز ما همین است:
ما عشق را به مدرسه بردیم
درامتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانه ی کوچک ..."[2]
کجایی سوم ب ی مهربان؟! من هنوز به "سوم انسانی بودن" عادت نکرده ام.


من و فلفل و تلفن. من و فلفل و تردید. من و فلفل و انتخاب. من و فلفل و سایت. من و فلفل و مخزن. من و فلفل و پیدا کردن کتاب پرویز شاپور. من و فلفل و نمایشگاه. من و فلفل و کوله های سنگین . من و فلفل و ذرت و قهقهه های دیوانه وار. من و فلفل و آب آلبالوی غیر بهداشتی. من و فلفل و پیاده روی و احتمالا پخته شدن ! سوختن! من و فلفل و این شانه های دردناک لعنتی! من و فلفل و . من و فلفل و .
 عزیزم ! من شیفته ی خنده های تا بناگوشتم :) بخند.


"ظهر ، کلاس دینی و من و تو و معلمی
که هی برای بودنت علل ارائه می دهد" [3]

این می جستم که بگویی الحمدلله .
 الحمد لله !



[1]سید علی صالحی
[2]
قیصر امین پور
[3]
کاظم بهمنی


آن من دیوانه ی عاصی

    نظر

نمی فهمم چه اتفاقی دارد درون سلول هایم می افتد ، انگار که همه ی الکترون ها و پروتون ها و نوترون ها حتی ! انگار که هسته ی سلول هام دارند منبسط می شوند و پوستم را می درند و، من نمی فهمم . دارم هزار تکه می شوم و تنم گنجایش قلبم را ندارد. انگشت هام دارند از هیجان می میرند. من دارم از خشم و اندوه و شادی دق می کنم. باید این روزها را سریع تر رد کنم . باید هل بدهم شان آن طرف. باید چشم هام را ببندم و بدوم و بگذرم. با این همه حس متعارض که تو سینه ام غلغل می کند، دارم می میرم . انگشت هام تند و تند این دکمه های سیاه را فشار می دهند و حروف سیاه را وسط این صفحه ی سفید درج می کنند. نمی دانم ، بخندم؟ گریه کنم؟ فریاد بکشم؟ بیفتم روی خاک و دست و پا بزنم؟ غرق شوم؟ چیزی شبیه بغض تا لبه ی چشم هام هی بالا می آید و دلم دارد می ترکد. کاش می شد از همین نقطه شروع کرد و کل دنیا را دوید و در همین نقطه جان داد. افسوس! من خودم نیستم. دمای بدنم بالا پایین می شود... من دارم می لرزم ، اذا زلزلت الارض ... به من داروی آرام بخش بچشانید ، من دارم از فرط این هیجان سرخِ داغ، شهید می شوم ...

در اندرون من خسته دل ندانم کیست ؟


؟

    نظر

شب به روی جاده ی نمناک
ای بسا من گفته ام با خود
زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد؟
یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟

 

فروغ

چه سرنوشت غم انگیزی...

یاد نوشت: دلم دفترچه یادداشت روزانه می خواهد، فقط برای این که طرح روی جلدش را خودم بزنم. این بار سایه های قشنگ تری خواهم کشید.
بعد نوشت: امان از وقتی که حرف هات ، عین بغض تو گلوت مچاله بشوند و تو نتوانی سرفه کنی ... خنده ام را که بزنی کنار، آن وقت می فهمی اوضاع از چه قرار است.لعنت بر من.

 

بیا و راحتم کن از نگاه آدما ...


شطح!

    نظر

آب یخی به آتش اندوه من بریز
خاکستری به صورت اشعار من بپاش
یک لحظه بی قراری من را بغل بگیر
رگ های گردن دل من را انیس باش
دست از سرم نمی کشد و آه می کشم
معشوق پنج ساله ی عمر جوان من
مرهم بهِم نمی زند و درد می کشم
تنها بهانه ی دل من ، جانِ جان من
گرمم شده ، نفس ... نفسم بند آمده
سلولهای زخمی من تیر می کشند
دیوانه ام بلند بلند داد می زنم
آخر مرا به حلقه ی زنجیر می کشند
من یک هزار توی شلوغ شکسته ام
گم کردمت میان خودم ، بین راه هام
دنبال عطر خوب تو می گردم و ولی
پیدا نمی شوی وسط اشتباه هام
ماهیّ و می درخشی و ...اما، نگاه من
کم کم خسوف سطح تَرَش تار می شود
من شاعرم ، و بین کلاس المپیاد
شعرم شبیه منطق عطار می شود
من شاعرم و بین کلاس المپیاد
قلبم اسیر حرکت امواج می شود
من شاعرم و بین کلاس المپیاد
حالم شبیه حالت حلاج می شود
من شاعرم و بین کلاس المپیاد
بدجور در سوانح تب تاب می خورم
بدجور در غزل غزلِ حافظِ عزیز
دیوانه می شوم ، وَ می ناب می خورم
من شاعرم و بین کلاس المپیاد
مبهوت موی مشکی رودابه می شوم
در مستی شراب غزل های مولوی
 صدبار هم زمین بخورم ، باز می روم
***
حالم پر از تلاطم آرام واژه هاست
با این همه ترانه که هی نوش می کنم
شب با نگاه خیس و تن خسته و سکوت
شمع اتاق تنگـ مو خاموش می کنم  . . .

 

مکن در جسم و جان منزل/ که این دون است و آن والا


دلخوشی

    نظر

" یاد من باشد تنها هستم، ماه بالای سر تنهاییـ ست "

گاهی تمام دل خوشی ام ماه می شود
ترجیع شعر های دلم آه می شود
هی می پرم که دست پلنگم بگیردت
با پنجه های خسته ی کوتاه،می شود؟
تنها که می شوی نفس ابر ناگهان
با نم نم نگاه تو همراه می شود
 هی گفته اند : "خنده بزن، عید آمده "
با درد این جراحت جانکاه،می شود؟
با اهدناالصراطِ میانِ نمازِ من
یک شهر بین زلف تو گمراه می شود
آخر نفس نفس نفست را غزل کنم
آری قسم به عشق ... به والله... می شود ...

 

بعد نوشت:آن قدر پریشان هستم که با این سردرد کشنده و با این چشم های دردناک، طرف رخت خواب نروم.استغراق!  

بعدترنوشت: زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر / تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند