سحر
یستنشق الارواح نسیم نفحات الوصال فی الاسحار (روزبهان بقلی-مشرب الارواح)
یستنشق الارواح نسیم نفحات الوصال فی الاسحار (روزبهان بقلی-مشرب الارواح)
از اول توی گوشت این طور فرو کرده اند.
پس
تقصیر تو نیست عزیزم، که به رشته ی من و امثال من پوزخند می زنی!
مشکل از جای دیگر آب می خورد.
شارژرم عین مار پایین تخت چنبره زده، موبایلم بین خاکستری و سبزِ ملافه دراز کشیده، کتاب ها نگران امتحانِ فردای منند،و من و انگشت هام داریم پشت این صفحه ی بزرگِ ساکت، هذیان می بافیم و "پریایی" را که سنا فرستاده مزمزه می کنیم.
می لرزم.و هی به شیشه ی صورتی عطرم نگاه می کنم که رو بدنش غبار نشسته. به سی دی های "فرار از زندان" که حسین به بهانه ی دست دردش دارد از قسمت اول می بیند. به دهان بازِ کتاب "ادبیات داستانی" که مثل یک جنگ زده ی مفلوک ولو شده روی میز، و به جواب اس ام اسی که برام نفرستاده ای.
نگاه می کنم به خوابی که از چشم هام جاری شده و ریخته لای دکمه های کیبرد و من نگرانم چطور پاکش کنم . دیگر حوصله ام از دست خودم سر رفته، بس که موقع خواب خوانده ام :" من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم ." به خاطر این که هیچ وقت شکوفایی گل های امیدم را در رویاها نمی بینم. اگر هم خوابی ببینم، چرت و پرت هایی ست که احتمالا تو ناخودآگاهم پرواز کرده اند و حالا دارند بی قیافگی ِ شان را به رخ ِ خسته ی من می کشند.
پشت کرده ام به آیینه و به بهاری فکر می کنم که کاکاوند"باهار" تلفظ می کند. چند شب دیگر قرار است ماه لاغر خودنمایی بکند و اس ام اس های ماه رمضونی پشت سر هم ببارند.چه فایده؟ وقتی که تو هنوز جواب من را نداده ای.
اشکالی ندارد. من آن قدر از افسوس های هر روزه ام پُرم که نگو. اصلا همه ی اتاق طعم نمدار آه هایی را گرفته است که من روزی چند وعده کشیده ام، عین تریاکی که ظاهرا شاملو کنج اتاقش می کشیده که دیوانه وار تر شعر بگوید. چه غلط ها! من باید یک چیزی بکشم–شبیه خجالت- که از این جنون بیرون بیایم و صفحه ی اول "آبی های غمناک بارون" چشم آبی نکشم.
اگر انگشت های جوان تری داشتم، بیشتر می نوشتم. با هیجان و شور و اشتیاق و امید. با لبخندِ براق و چشم های درخشان. دریغا! نه انجمن خوش نویسانِ تجریش می روم، نه یک جایی که حالِ غبار گرفته ام را –مثل شیشه ی عطر- خوب کند.
می لرزم.
سفیدی پادشاس،دیو گله داره ...کلیک!
لف و نشر مشوش:
شیرینکم!به چشم و به لب خوانده ای مرا/تـا دل ســـوی کدام کشد قنــــد یا عسل؟
حسن بصری : اگر ابلیس نور خود را به خلق بنماید همه او را به معبودی و خدایی بپرستند . چه گویی ؟!
از عالم غیرت در گذر ای عزیز آن عاشق دیوانه که تو او را ابلیس خوانی در دنیا ، خود ندانی که در عالم الهی او را به چه نام خوانند ؟ اگر نام او بدانی ، او را بدان نام خوانند خود را کافر خوانی دریغا چه می شنوی ؟ این دیوانه خدا را دوست داشت . (تمهیدات)
اگر نقاش بودم، تمام ظرافت و توان قلمم را خرج می کردم تا قیافه ی مفلوک درمانده ی ابلیس را در حالی که با بغض تو چشم های خدا زل زده، به تصویر بکشم، و یک گوشه با ریز ترین خط ممکن-یک جوری که فقط خودم ببینم-بنویسم : این دیوانه خدا را دوست داشت. و یک عالم برای خودم صفا کنم و بالا پایین بپرم و عکسش را ببرم به عین القضات نشان بدهم و او احتمالا بهم بگوید که جوانمردا! ... بعد من بقیه اش را گوش نکنم چون دارم به تاثیر گذاری عبارت جوانمردا می اندیشم و از خود بی خودم و این توانایی را در خودم می بینم که حسینیه ی کوثر این ها را چهل و هشت بار بدوم و بعد غش کنم کنار جوب و به این فکر کنم که هیچ وقت تو عمر هفده سالـ م نگفته ام : جوی ! ولی متاسفانه یا اصلا شایدهم خوش بختانه الآن نقاش نیستم و حتی حوصله ی خواندن اس ام اسی را که هی گوشه ی اتاق دارد چشمک آبی می زند ندارم ، چه برسد به این که به فشار دادن دکمه های کیبرد و ثبت کردن این هذیان های دیوانه وار ادامه بدهم و لابد توقع هم داشته باشم که شما بیایید بخوانید کلی هم حالش را ببرید و این پایین یک خروار نظر بدهید و دل مرا شاد کنید و دستم را هم بابت نوشتن چرندیات دوست داشتنی ام ببوسید!
با آوازی یکدست ،
یکدست،
دنباله چوبین بار
در قفایش
خطی سنگین و مرتعش
بر خاک می کشید.
« ـ تاج خاری بر سرش بگذارید!»
و آواز دراز دنباله بار
در هذیان دردش
یکدست
رشته ای آتشین
می رشت.
«ـ شتاب کن ناصری، شتاب کن!»
از رحمی که در جان خویش یافت
سبک شد
و چو نان قویی مغرور
در زلالی خویشتن نگریست
«تازیانه اش بزنید!»
رشته ای چرمباف
فرود آمد.
و ریسمان بی انتهای سرخ
در طول خویش
از گرهی بزرگ
برگذشت
« ـ شتاب کن ناصری، شتاب کن!»
ار صف غوغای تماشاییان
العازر
گام زنان راه خود گرفت
دستها
در پس پُشت
به هم درافکنده
و جانش را از آزار گران دینی گزنده
آزاد یافت:
« مگر خود نمی خواست، ورنه می توانست!»
آسمان کوتاه
به سنگینی
بر آواز روی در خاموشی رحم
فرو افتاد
سوگواران، به خاک پشته برشدند
و خورشید گرم و ماه
به هم
برآمد.
"شاملو"
یکی از هیجان انگیز ترین سکانس ها، آن جایی بود که تو گوشه ی اتاق، کنار پنجره نشسته بودی . برف می بارید و من داشتم یک گوشه آب می شدم و "دستور زبان عشق" می خواندم .
فصل فصلم هجوم آبان هاست
تف! به جغرافیای تنهایی ...
*حوصله ت را ندارم.
*دیگر مهم نیست. من می نویسم. البته شاید.
کتاب را می بندم، آه می کشم و زل می زنم به چشم های مفلوکِ شاه بی شین، روی بیست ریالی ِ پاره ی روی جلد: احساس غریب و تازه ی نفرت و ترحم،برای لبخند مرده ی روی لب هاش. افسوس!
«حالا بگو ببینم، این چهره ی توست یا مرگ؟ تو به مرگ شبیه شده ای یا مرگ به شکل تو درآمده؟راستش را بگو!این چهره ی کیست؟ آیا این جسمی که فاقد حس زندگی ست و خالی از هر گونه شور و حال،گرما و شوق ، و چنان سرد که اگر گلی در کنارش قرار بگیرد در یک آن می پژمرد،شبیه مرگ نیست؟»
حتی اگر روی تخت اتاق عمل-در حالی که چرکابه های ملی و میهنی در اندرونت رسوب کرده- جان ندهی، باز هم بدبختی و بی عرضگی از چشم های محزونت-حتی روی همین بیست ریالی پاره پوره- فوران می کند و طعم متعفن نوکری آمریکا از دهان بسته ات بیرون می زند،شاه بی شین!
«آه پدر تاجدار! ... »
کتاب را می بندم، آه می کشم و زل می زنم به چشم های مفلوکِ شاه بی شین، روی بیست ریالی ِ پاره ی روی جلد.
بامدعی مگویید اسرار عشق و مستی / تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید/ ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
بعد نوشت اول : درباره ی شاه بی شین
بعد نوشت دوم : درباره ی شاه بی شین
بعد نوشت سوم:درباره ی شاه بی شین
تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی
تو طبیب همه ای از چه تو بیمار شدی
تو که فارغ شده بودی ز همه کون و مکان
دار منصور بریدی همه تن دار شدی
عشق معشوق و غم دوست بزد بر تو شرر
ای که در قول و عمل شهره بازار شدی
مسجد و مدرسه را روح و روان بخشیدی
وه که بر مسجدیان نقطه پرگار شدی
خرقه پیر خراباتی ما سیره توست
امت از گفته در بار تو هشیار شدی
واعظ شهر همه عمر بزد لاف منی
دم عیسی مسیح از تو پدیدار شدی
یادی از ما بنما ای شده آسوده ز غم
ببریدی ز همه خلق و به حق یار شدی
شاعر: آقا ...
بعدنوشت اول:من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
بعدنوشت دوم:امروز
بعدنوشت سوم:فراز پایانی
خفاش، نمی بیند. نمی خواهد ببیند. چشم هاش را می بندد و به تاریکی کثیف خودش پناه می برد. به ظلمت متعفن پناهگاهش هم ، افتخار می کند. به شقاوت سنگی دلش هم می بالد. گاهی حتی، دم از خورشیدی که درک نمی کندش می زند.گاهی حتی، خوب هم سخنرانی می کند. آن قدر شیرین که گمان می کنی چشم های کورش را باز کرده و روشنای خورشید را، شاید در آغوش کشیده.
اما ... خفاش کور است. خفاش همیشه کور است.... و من با اشتیاق پنهانی که گوشه ی دور دلم غلغل می کند، منتظر روزی می مانم که وسط دشت زیر نور مستقیم خورشید برقصم.
یُرِیدُونَ أَن یُطْفِؤُواْ نُورَ اللّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَیَأْبَى اللّهُ إِلاَّ أَن یُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ کَرِهَ الْکَافِرُونَ
بعد نوشت:
آورده اند که موسی علیه السلام گفت : الهی معصیت بندگان به ارادت توست آنگه آن را دشمن می داری و بنده را به معصیت دشمن می گیری؟! حق جل جلاله فرمود: آن بنیاد عفو و کرم خویش است که می نهم. خزینه ی رحمت ما پر است، اگر عاصیان نباشند ضایع ماند.(کشف الاسرار/میبدی)
بعدتر نوشت: جزوه های المپیاد را از ته کشو می کشم بیرون و پخش می کنم دور و بر خودم. بعد در حاشیه ی صفحه ی 145 کشف ،کنارِ ِ "سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست، معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست؟" اضافه می کنم : "به عیب پوشی و بخشایش خدا سوگند،خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست." (ضد/فاضل نظری)
خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن
فکر دور است، همانا که خطا می بینم
"خـطـا" = ایـهـام دارد : 1- اشـتـبـاه ، سـهـو 2- ناحیهای درچـیـن شمالی که به سه شکل نوشته شده است : "خـتـا" ، "خـطــا" ، "قـطـا"