سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

خال خالی

    نظر

 

شارژرم عین مار پایین تخت چنبره زده، موبایلم بین خاکستری و سبزِ ملافه دراز کشیده، کتاب ها نگران امتحانِ فردای منند،و من و انگشت هام داریم پشت این صفحه ی بزرگِ ساکت، هذیان می بافیم و "پریایی" را که سنا فرستاده مزمزه می کنیم.
می لرزم.و هی به شیشه ی صورتی عطرم نگاه می کنم که رو بدنش غبار نشسته. به سی دی های "فرار از زندان" که حسین به بهانه ی دست دردش دارد از قسمت اول می بیند. به دهان بازِ کتاب "ادبیات داستانی" که مثل یک جنگ زده ی مفلوک ولو شده روی میز، و به جواب اس ام اسی که برام نفرستاده ای.
نگاه می کنم به خوابی که از چشم هام جاری شده و ریخته لای دکمه های کیبرد و من نگرانم چطور پاکش کنم . دیگر حوصله ام از دست خودم سر رفته، بس که موقع خواب خوانده ام :" من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم ." به خاطر این که هیچ وقت شکوفایی گل های امیدم را در رویاها نمی بینم. اگر هم خوابی ببینم، چرت و پرت هایی ست که احتمالا تو ناخودآگاهم پرواز کرده اند و حالا دارند بی قیافگی ِ شان را به رخ ِ خسته ی من می کشند.
پشت کرده ام به آیینه و به بهاری فکر می کنم که کاکاوند"باهار" تلفظ می کند. چند شب دیگر قرار است ماه لاغر خودنمایی بکند و اس ام اس های ماه رمضونی پشت سر هم ببارند.چه فایده؟ وقتی که تو هنوز جواب من را نداده ای.
اشکالی ندارد. من آن قدر از افسوس های هر روزه ام پُرم که نگو. اصلا همه ی اتاق طعم نمدار آه هایی را گرفته است که من روزی چند وعده کشیده ام، عین تریاکی که ظاهرا شاملو کنج اتاقش می کشیده که دیوانه وار تر شعر بگوید. چه غلط ها! من باید یک چیزی بکشم–شبیه خجالت- که از این جنون بیرون بیایم و صفحه ی اول "آبی های غمناک بارون" چشم آبی نکشم.
اگر انگشت های جوان تری داشتم، بیشتر می نوشتم. با هیجان و شور و اشتیاق و امید. با لبخندِ براق و چشم های درخشان. دریغا! نه انجمن خوش نویسانِ تجریش می روم، نه یک جایی که حالِ غبار گرفته ام را –مثل شیشه ی عطر- خوب کند.
می لرزم.
سفیدی پادشاس،دیو گله داره ...کلیک!

دنیای ما خال خالیه ...

لف و نشر مشوش:
شیرینکم!به چشم و به لب خوانده ای مرا/تـا دل ســـوی کدام کشد قنــــد یا عسل؟