سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

یک پنجره برای من کافیست.

    نظر

 

یک کتاب آشپزی داشتیم توی خانه ی مان، با جلد پارچه ای. خیلی وقت است ندیدمش و احساس می کنم حتی اگر ماهی عیدمان هم جوانمرگ می شد به این اندازه براش اظهار دلتنگی نمی کردم.از این مسئله که بگذریم، من به یک کشف تازه رسیدم و آن این که بدنم به "مسافرت" حساسیت دارد. چون تمام اسناد و شواهد و فیلم ها و سفرنامه ها نشان دهنده ی آن است که من همواره قبل، وسط یا دست کم بعد از هر مسافرت مریض بوده ام. الآن که نشسته ام وسط دستمال کاغذی ها و دارم این آهنگ جدید را که خیلی باهاش حال می کنم گوش می دهم، علاوه بر این که به خاطر بی خوابی ای که بعد از خوردن سه تا قرص به سرم زده تعجب می کنم، توی قلبم احساس یه وابستگی عجیب به آن کتاب کلفت آشپزی می کنم و آرزو می کنم کاش می شد همین الآن اسم یک غذای خاص توش پیدا کنم و دست به کار شوم. مثلا پیتزا با خورش سس. یا هر چیز دیگه که الآن ذهنم حوصله ی پیدا کردن اسمش را ندارد. سسش باید تند هم باشد. انقدر که وقتی تو اولین گاز را می زنی، ازم یک لیوان آب یخ بخواهی. و وقتی پشت میز حرف می زنی از دهنت یک آتش بی رنگ داغ بیرون بزند و بپاشد تو صورت من و من همان جا آتش بگیرم. محو شوم و... اصلا انگار کن که هیچ وقت نبوده ام.

سرفه که می کنم گلوم بدجور درد می گیرد و الآن از آن وقت هایی است که قابلیت آن را دارم که چشم هام رو ببندم و تا فردا شب به زمین و زمان ناسزا بدهم. چون اصلا کلا بداخلاقم و واقعا با این وضعیت جون و حوصله ی شمال رفتن را ندارم. هر چند می دانم با خاله اینا کلی خوش می گذرد. ولی در حال حاضر یک سرماخورده ی گند اخلاقم که حقیقتا هیچی حالیم نیست و مدام خدا رو شکر می کنم که صبح امتحان جغرافی دارم، نه گسسته. و راستش را اگر بخواهی دقیقا نمی دانم گسسته چیست. احتمال می دهم همان هندسه ی خودمان باشد که بی جهت اسمش را عوض کرده اند، ولی به هر حال از آن روز که نرگس تو خونه ی نگین اینا گفت گسسته دارند، من کلی کف کردم و به نظرم اسم خیلی با کلاسی رسید، و مدت هاست دارم با خودم فکر می کنم اسم درس های "فلسفه منطق، عروض، عرفان، نقد ادبی یا زبان شناسی" آیا می تواند همان قدر روی بچه های ریاضی تجربی تاثیر گذار باشد که گسسته روی من؟!

ساعت 4:58 دقیقه است. من کمی خوابم گرفته. و هر کسی که هنرش را در راه های خوب خرج می کند تحسین می کنم. و آن قدر تحسین می کنم که فقط خدا می داند. دلیلش این است که به نظرم کار سختی است. کار خیلی خیلی سختیست. چون خودم بارها سعی کرده ام شعر آیینی بگویم و چیز درست و حسابی از آب در نیامده. یا سعی کرده ام بنویسم و خوب نشده. و حتی بهت حق می دهم که به این خاطر بهم اعتراض کنی. و دقیقا به همین خاطر است که تازگی ها حامد زمانی را از هر خواننده ی دیگری بیشتر دوست دارم. و تحسینش می کنم. و به شدت تحسینش می کنم. و خواستم برای حسن ختام دو تا از آهنگ هایی رو که فرهنگیا تو جنوب می خوندن بگذارم اینجا که نشد... و کم کم دارد راه تنفسم باز می شود و خوش اخلاق می شوم! یکی بود می گفت بین گرفتگی دماغ و گرفتگی دل رابطه ی متناسبی بر قرار است. راست می گفت.

 


:(

    نظر

ما زمانی که خود نیز غمگین هستیم در برابر بدبختی های دیگران حساس تر می باشیم,

گویی در این زمان احساس دلسوزی نه تنها نابود نمی شود، بلکه تا اندازه ای نیز تقویت می شود.

شب های روشن/داستایوفسکی


تهوع

    نظر

از تصویر ماهی ای که ولو شده یه طرف بشقاب و با لب و لوچه ی آویزون و نگاه مظلومانه زل زده بهم بیزارم.
مامان می گفت خوب شد تو نرفتی تجربی.
خوب شد من نرفتم تجربی،نه؟ حواست بهم هست؟


یه جور عرفانی!

    نظر

 

عبد اللّه عبّاس روایت کرد از رسول- علیه السّلام- که گفت: چون خداى تعالى موسى را الواح داد، او در الواح نگرید و گفت: بار خدایا کرامتى دادى مرا که کس را ندادى پیش از من. خداى تعالى گفت: إِنِّی اصْطَفَیْتُکَ عَلَى النَّاسِ بِرِسالاتِی وَ بِکَلامِی فَخُذْ ما آتَیْتُکَ وَ کُنْ مِنَ الشَّاکِرِینَ، آنچه تو را دادم بستان و نگاه دار بجدّ و محافظت و چنان ساز که بر دوستى محمّد با پیش من آیى.
موسى- علیه السّلام- گفت: بار خدایا محمّد کیست؟ گفت: احمداست آن که من نام او بر عرش خود نقش کرده‏ ام پیش از آن که آسمان و زمین آفریدم به دو هزار سال، [او] پیغامبر من است و صفىّ و حبیب من است و گزیده من از خلقان من، و او را دوستر دارم از جمله خلقان و جمله فرشتگان.
موسى گفت: بار خدایا چون محمّد بنزدیک تو این منزلت دارد هیچ امّت هستند از امّت او فاضلتر؟ حق تعالى گفت: یا موسى، فضل امّت او بر دیگر امّتان چنان است که فضل من بر خلقانم.
موسى- علیه السّلام- گفت: بار خدایا کاشکى  تا من ایشان را بدیدمى! گفت: یا موسى تو ایشان را نبینى، و اگر خواهى که آواز ایشان بشنوى من تو را بشنوانم. گفت: بار خدایا خواهم. حق تعالى گفت: یا امّت احمد. جواب دادند از اصلاب آبا و ارحام امّهات و گفتند:لبّیک اللهم لبّیک، انّ الحمد و النّعمة لک و الملک لا شریک لک لبّیک.

آنگه حق تعالى گفت: اى امّت محمّد !ان رحمتی سبقت غضبی، رحمت من سابق شد خشم مرا و عفو من عقاب مرا، بدادم شما را پیش از آن که از من خواستید، و اجابت کردم پیش از آن که مرا بخواندید، و بیامرزیدم شما را پیش از آن که در من عاصى شدید،هر که روز قیامت آید و گواهى دهد که من یکى ‏ام و محمّد بنده و رسول من است، به بهشت شود اگر چه گناهان او از کف دریا بیش باشد.

روض الجنان و روح الجنان_ابوالفتوح رازی

بعد نوشت: این رو فقط به این خاطر نوشتم که باعث شد یه لبخند عمیق تو صورتم پخش بشه. امیدوارم تو صورت شما هم : )

بعد تر نوشت: عمه یه چیزی اولِ یکی از کتابایی که بهم داده نوشته بود، اونم خیلی خوب بود. فقط یادم نیست چه کتابی بود. حیف.

بعد ترین نوشت:اسم این وبلاگ، به صریر تغییر یافت. خواهش می کنم توجه بفرمایید...! حین شنا کردن در تفسیر همین جناب ابوالفتوح بود که یه دفعه به این واژه برخوردم و بعد از این که از شدت بسط و طرب به افتخار رازی یه کف مرتب زدم، اومدم اینجا که بگم صریر یعنی: آواز قلم به وقت نوشتن .(فرهنگ معین) و من شیفته ی صدای قلمم وقتی که رو صفحه ی لیز کاغذ فریاد می کشه. هرچند سوم که بودیم بعضی از بچه ها دلشون ریش می شد.


نرده را زیبا کن

    نظر

جای مردان سیاست بنشانید درخت
که هوا تازه شود
...
به خدا ایمان آرید ،
به خدایی که به ما بیلچه داد
تا بکاریم نهال آلو ؛
صندلی داد که رویش بنشینیم
وبه آواز قمر گوش دهیم ،
به خدایی که سماور را
از عدم تا لب ایوان آورد ،
و به پیچک فرمود :
نرده را زیبا کن! 

             (سهراب)

 


ولی به فکر پریدن بود

    نظر

 

گاهی یک پستِ وبلاگ می تواند خیلی، خیلی زیاد حال آدم را بد کند. مثل الآن. مثل الآنِ من.
دارم فکر می کنم اگر الآن بمیرم، چه قدر کار هست که نکرده ام. اولیـش همین جزوه ی نثر که یک عالم از رابعه گفته بود و من هر چه سعی کردم نتوانستم تصویری از یک زنِ عارف قدیمی، یک زن عارف خیلی خیلی قدیمی در ذهنم بسازم. رابعه! تو خیلی برای خیال بافی های ذهن من دوری. شاید هم من خیلی برای تماشا کردن تو پرتم. شاید هم آن روز بیش از اندازه خسته بودم که مغزم کار نمی کرد و مثل یک مرده به نوشته های ریز جزوه خیره شده بودم و لابد از بی رمقی عقلم نمی رسید اجازه بگیرم و بروم آبی به صورت بپاشم.حتی آن موقع که کوله ی سنگینم را یک وری انداخته بودم پشتم و داشتم می رفتم سر خیابان، دقیقا نمی فهمیدم دارم چه کار می کنم. یا سر سجده ی نماز عصر که مواظب بودم دردِ توی سرم تیر نکشد، درست حواسم نبود رکعت چندمم.حتی وقتی از خواب بیدار شدم یادم رفت قرآن برای خودم و حسین بردارم که شب مجبور نشویم در به در دنبال قرآن بگردیم.
دارم فکر می کنم، اگر الآن بمیرم چه قدر کار هست که نکرده ام. مثلا هنوز بهش نگفته ام که بابت این بداخلاقی ِ خودم چه قدر متاسفم، ولی تازه فهمیدم که تنگ شدن خلقِ یک نفر ، به معنای واقعی کلمه، چه قدر می تواند اخم آلود باشد. چون من واقعا حوصله ی لبخند زدن و حرف زدن حتی، ندارم و کلا حال عمومیـم خوب نیست. اهمیتی ندارد. اشکالی هم ندارد. فقط اگر من الآن بمیرم، پایان تلخی رقم خواهم خورد که من ابدا دوستش ندارم.
ترجیح می دهم به عنوان یک محتضر برای غم آلود کردن فضا دو سه بیت اول "رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن" را بخوانم و بعد که همه تنها مرا رها کردند از خدا برای خودم طلب غفران کنم و قبلش رو یک ورق بنویسم به همتی بابت چاقاله بادومِ اون روز چهارصد تومن بدهکارم و بذارم بالای سرم. و البته حواسم هست که لحنم یکهو محاوره ای شد.ولی به جهنم . اصلا کی به کیه.
اگر یادم باشد، از سنا هم به خاطر این که عمرم به خریدن جامدادی قد نداد عذر خواهی می کنم. و بهش می گم که همون چند تا مطلبی که از کاکاوند بهم داد خیلی عالی بود. و امشب نشستم چند تا از کلیپ ها را تنهایی دیدم و کلی حال کردم. به فلفل چیزی نمی گویم، چون به قول خودش پیامچه ای که امروز براش فرستادم، به قدر کافی به عنوان آخرین اس ام اس ِ یک دوست تاثیر گذار بود و پولی بیچاره چقدر با خواندنِ نظرات قدیمی مان دلش می سوزد.
دارم فکر می کنم اگر الآن بمیرم چه قدر کار هست که نکرده ام. چقدر حرف هست که نزده ام و به قول یکی از همین وبلاگ ها که یادم نیست، چقدر دوستت ها که داشته ام و نگفته ام.

بعد نوشت اول:
اگر که بیهُده زیباست شب

برای که زیباست شب
برای چه زیباست؟...

بعد نوشت دوم: قافیه اندیشم و دلدار من/ گویدم مندیش جز دیدار من (کلیک!)

 


به کجا رود کبوتر؟

    نظر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

انا انزلناه فى لیلة القدر
 و ما ادراک ما لیلة القدر
 لیلة القدر خیر من الف شهر
 تنزل الملئکة و الروح فیها باذن ربهم من کل امر
سلام هى حتى مطلع الفجر ...



 


جلدهای آماده

    نظر

 

دلم می خواهد الآن روزِ امتحان خط ِ چند سال پیش باشد که مکثِ رضایت مندانه ی نگاه خانوم نیاورانی را روی ورق گلاسه ی خودم حس کنم و ته دلم کودکانه لبخند بزنم و همان موقع، صدای خانوم کلاه دوز تو خنکی هوای مدرسه بپیچد که:حجاج ما از راه رسیدن. بعد من به دی دی چشمک بزنم و مثل دیوونه ها خودم را از کلاس پرت کنم بیرون و امتداد نگاه متعجب خانوم نیاورانی را تا آخر راهرو پشت سر خودم ببینم و عین خیالم نباشد.

آن روزها رفتند، آن روزهای خوب، آن روزهای سالم سرشار.

انگاری آدمی چاره ای جز بزرگ شدن ندارد. چاره ای ندارد جز این که کتاب دلش را توی این جلد های آماده بگنجاند[1]. من مجبورم. و اندوهناک. و خدا هر چقد آدم هایش را آزاد بگذارد، آن ها خودشان دور خودشان قفس می کشند. و گمونم به همین خاطر باشد که نفس من هیچ وقت راحت آمد و شد نمی کرده. انگار همیشه یک چیزی مانع ورود کامل اکسیژن به شُش های خسته و پیرم می شدند و من به فریاد همانند کسی، که نیازی به تنفس دارد محتاج بوده ام. اشکالی ندارد. ولی دلم می خواهد برگردم به همان روز که حتی از مکث رضایت مندانه ی خانوم نیاورانی روی خطم هم خوشحال شوم. این قدر کودکانه و معصوم حتی.
ابروهام غالبا یک حالتی به خودشان می گیرند که حس نگرانی ِ آمیخته با اندوه را القا می کنند. عین اون روز که تو داشتی می رفتی و من پشت دیوار قایم شده بودم. بعد پیدام کردی، دو تا دستت را کشیدی رو ابروهام، گره شان را باز کردی و رفتی خانه.


طرفه گرمابه بانی کو ز خلوت برآید/نقش گرمابه یک یک در سجود اندر آید

[1] که کتاب دلم نمی گنجید، توی این جلدهای آماده...