سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

کبیسه ی پوچ

    نظر

وسط حیاط دراز می کشم،چشم هام را می بندم و می گذارم آفتاب هر چقدر دلش می خواهد به صورتم بتابد.دلم می خواهد یک عالمه "فکر نازک غمناک" بکنم و بعد همان جا زیر سایه ی زرد خورشید * خوابم ببرد.دلم می خواهد هیچ کس نبیندم و بغضی که از سه شنبه عین مار دور گلوم حلقه زده را رها کنم و بلند بلند بگریم.فردا می رویم مشهد ،و من گریه ام را تا پیدا کردن یک گوشه ی خلوت حرم فرو می خورم. که تکیه بدهم به خنکی دیوار و چادرم را بکشم روی سرم و همه ی همه ی آه های دلم را -قطره قطره- ببارم. وای که چه قدر تو خوبی چادر! چه هم درد همیشه ی مهربانی هستی تو!

مثل شیشه ی خرد شده ام،دستم بزنند فرو می ریزم. نفس بکشند هزار تکه می شوم. نه حتی اندکی شاعرم،نه اندک تری عاشق.

فقط ماهی ِ بی دست و پای کوچکی ام که از لا به لای انگشت های خدا سر خورد و تو خشکی بی اکسیژن زمین، محکوم شد به زندگی.
من از این نفس نفس زدن به ستوه آمده ام. از تمام شدنِ گردش هفده باره ی زمین سرگیجه گرفته ام ... و می خواهم تمامِ وجودم را بالا بیاورم.

حالا هم که :
با سادگی قافیه ها قهر کرده ام
با بیت ساکتی که برایت سروده ام ،
عیبم نکن ، نگو که کجا رفت شاعریت؟
شاعر خیال کن که از اول نبوده ام .

*پارادوکس دارد

 

و فکر کن که چه تنهاست...!