سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

باید امشب بروم

    نظر

هر چند وقت یک بار از خدا می خواهم دوباره به دنیایم بیاورد.لباس جدیدی تنم کند و تصویر خودم را تو آینه نشانم دهد: این تویی! بعد اسم جدیدم را بهم بگوید و انگشت های تازه ام را بهم معرفی کند.
حیف؛گاهی دلم به شدت برای گفتن یک شعر خنک تنگ می شود ولی همیشه نفس هام عین دود سیگار گرم و گرفته بوده اند. حتی وقتی که می روم گوشه ی حیاط خیس خلوت فرهنگ کز می کنم ، باز دم و بازدمم هیچ طعم باران ندارند. معلوم نیست چه مرگم شده. هی به زهرای توی آینه اخم می کنم و زیر لب بهش بد و بیراه می گویم.تا کی می خواهم  به این زندگی مفتضحانه ادامه دهم؟ تمامش کن. تمام.

اس ام اس می آید برایم : خیلی عوضی ای !

بعد کوثر زنگ می زند که برای پنج شنبه برنامه ی صفا سیتی بریزیم،
یادِ میکاپ ِ زبان می افتم و بهش می گویم که پنج شنبه نمی توانم. چند راهکارِ "پیچوندن" پیشنهاد می کند که هیچ کدام در حال حاضر منتج نیست. عین همیشه ، صبور و مهربان خداحافظی می کند و قرار می شود که بعدا هماهنگ کنیم . آبانی عزیزم!
 دلتنگی چیز بدیست. من به وزش نرم ترین نسیمی بغضم می ترکد. معلوم نیست چه مرگم شده .
"نه وصل ممکن نیست ، همیشه فاصله ای هست "

با این اوصاف، به بیهودگی خودم ایمان می آورم . یعنی، پیشتر هم می دانستم ولی حالا یقین دارم . هر چه هم که گفتم : بسه ، بسه . توجه نکرد. حرف های تلخ را، بالاخره یکی باید به آدم بزند، هر چند از قبل بدانیمش.

معلم هایی که در درس شان غرق می شوند را دوست دارم. آن هایی که سر کلاس حرف نمی زنند ، شنا می کنند. و دلم می خواهد یک "به درد نخور"ِ بلند، نثارِ معلم هایی که اسم بچه ها را بعد از شش ماه هم حتی، یاد نمی گیرند بکنم و از کلاس شان بزنم بیرون و در را هم محکم به هم بکوبم. بعد رعد و برق بزند و من زیر باران راه بیفتم سمت : اتوپیای سهراب. بعد ناگهان صحنه تاریک شود و وقتی که به هوش بیایم ، ببینم دراز کشیده ام تو استراحت دبیرانِ راهنمایی، یکی روم پتو انداخته و من هنوز سرم درد می کند. بعد احتمالا ضحی بیاید حمله کند سمتم و برایم " مرا ببوس" بخواند و من هم برایش"دیشب سوسکه" بخوانم و بعد با بقیه ی سوم ب ای ها ، "سیب داریم هلو داریم " خوانان از استراحت دبیران بزنیم بیرون و بعد تر یادم بیفتد که پتوی استراحت دبیران را تا نکرده ام و از کله شقیِ همیشه ی خودم خجالت بکشم .  

امشب از آن شب هایی است که دلم می خواهد تا خود صبح بنشینم پای کامپیوتر ، و با انگشت های کهنه م دکمه های کیبرد را تند و تند فشار دهم و هی هذیون بگویم و بخوانم و بنویسم . چه قدر آدم می تواند ناامید باشد. که حتی اکسیژن هوای اتاقش را هم با تردید تنفس کند و بعد جایی میان آرزو و اتفاق جان بدهد. آآآآخ که چقدر دلم حلاوت یک تبِ تند را می خواهد که تو به خاطرش بهم سر بزنی و من شعرِ "گر طبیبانه بیایی به سر بالینم را " از بس که تکراری شده ، برات نخوانم. گفته بودم گاهی احساس می کنم بیش از اندازه – هر کجای دنیا هم که پرسه بزنم- تنهام و نمی دانم کدام فوتِ بی احساس، مرا به این بیابانِ نمی دانم، تبعید کرد؟

        باید امشب بروم ...

برای کوثر ، و برای بقیه ی تان:

آبانی عزیزم ... آبانی خوبم ! دلم می خواد-حتی برای یک زنگ تفریح هم که شده- دوباره باهاتون تو حیاط قدم بزنم و تو جاگردشی آواز بخونم! تو آمفی تئاتر همراهتون کف بزنم و هورا بکشم و تک تک تونو بغل بگیرم...یا دوباره وسط حیاط - رو به آسمون - دراز بکشیم و چشمامونو ببندیم و حرفای خوبِ امیدوارانه ، یا نه اصلا غمناکِ تلخ بزنیم و بخونیم ... بابت قرارِ کنسل شده ی امروز ناراحتم ... شکلاتِ چند روز پیشی که با فلفل خوردم ، مزه ی میکادوهای حرفه رو می داد ... دلم برای شیطونی زینب و آرامشِ ِ عینک ِ دی دی تنگ شده ... برای چشای سبز متی که هیچ وقت معلوم نبود کجا رو نگاه می کنه ، برای نرگس و نرگس سادات ... برای غزال و نگین -که خون یه آبانی تو رگاشون جریان داره - ، برای نیکیِ خواهرِ خودم ! برای یه "یک تا یک و نیم" که با هم خل بازی در بیاریم و تو سر و کله ی هم بزنیم ... اصلا برای یه صبح زود که همه حمله کنیم نماز خونه و تند تند تکلیفا رو از رو هم کپ بزنیم ... برا زنگای پروژه که بپیچونیم بریم راهنمایی ، بریم دبستان ... اوف ! کوثر یادته ؟ یادته رفتیم سر کلاس اول دبستانیا ؟ ... دلم برا راهروی تاریک و مخوف استخر تنگ شده ... حتم دارم دیگه کسی نیست که بی اجازه از اون راهرو رد بشه ... جای من و پولی اون جا خالی نیست ؟!