سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

عیدانه!

    نظر

وقتی که حوصله ی من از گردش هجده باره ی این کره ی پیر سر می رود، انگیزه ی تو از این همه شلوغ بازی و سرو صدا که راه انداخته ای چیست؟ نزدیک شدنِ یک ساله، به مرگ این قرن نود و سه ساله ی چروک انقدر ذوق دارد؟ که تو لباس نو تنت کنی و مهمانی بروی و دو هفته تعطیل باشی؟
یک روز، از ازدحام روزهای عید فرار خواهم کرد و مثل یک کودک گم شده ی مضطرب، خودم را تو آغوش سرماخورده ی نارنجیِ پاییز خواهم انداخت. بوی خاکِ باران خورده و هوهوی غم انگیز باد هم باید بپیچد تو سرم و من از شدت خوشی فراموش کنم همه ی زخم هایی را که در انزوا روح جوانم را آهسته خورده اند...


شورش علیه طمع

    نظر

اعتقاد به ثبت پست های تند-تند ندارم. فکر می کنم پست جدید، باید دست کم سه چهار روزی رو صفحه ی وبلاگ بماند، با وبلاگ ممزوج شود و عطرش را به خود گیرد. ولی خب، "پا می گذارم روی افکارم"،این را بین نظرات پارسی یارم پیدا کردم:
کلیک رنجه بفرمایید! 

شورش علیه طمع!

برای کسب اطلاعات بیشتر، به سایت ربا مراجعه کنید.


تبخیر

    نظر

امروز از آن روزهایی ست که دلم می خواهد مغزم را- با تمام پیچ و خم هاش- بگذارم لای چرخ گوشت. بعد، آرام، دندان هایم را به هم فشار دهم و دکمه ی چرخ را روشن کنم. آن وقت، به زور چشم هام را از لابه‌لای فشارِ اخم و درد باز کنم و ویران شدنِ همه ی خاطره های خوب و بدم را به تماشا بنشینم. ویران شدنِ همه ی شعرهایی که حفظ بودم، همه ی کتاب هایی که خوانده بودم، همه ی غزل هایی که سروده بودم ... ویران شدنِ تصویر همه ی چهره های آشنا، همه ی لبخندهای آشنا، همه ی بغض های آشنا، همه ی دست های آشنا، همه ی انگشت های آشنا، همه ی خط های آشنا، همه ی نامه ها و نوشته های آشنا ...
ویران شدنِ همه ی آهنگ های آشنا، همه ی نغمه های آشنا،همه ی صداهای گرمِ آشنا ... همه های آشنا!
باید اشک من با صدای گوش خراش چرخ گوشت بیامیزد و من چشم هام را محکم تر از درِ عسل ببندم که متلاشی شدنِ خیلی چیزها را نبینم. نفهمم. امان از دردی که نوشدارو نداشته باشد! من این حرف های نگفته را تا کی توی دلِ تنگم نگه دارم بی انصاف؟... بگذار این حرف ها هم توی چرخ، له و لورده شود و آن وقت، یک مغزِ پودر شده بماند و یک منِ خالیِ خنک که راحت و آسوده از جاش بلند می شود و در سبک ترین حالت ممکن می چرخد و می رقصد و می پرد و ناگهان از شدت شعف، تبخیر نه... که تصعید می شود. خلاص!

بعدنوشت:
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکل های هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد(فروغ)

علامه؟مگر نه این که این اعداد و این شکل های هندسی محدود، همان اعتباریاتی ست که تو گفته ای؟ و مگر نه این که نابود شدن اعتباریات، اولین اتفاقی ست که در قیامت رخ می دهد؟... پس با این قیامتی که لحظه به لحظه توی قلبِ آرامِ من می تپد، کاملا با عقل و منطقِ تو جور در می آید که من خطوط را رها کنم، و همچنین شمارش اعداد را، و به پهنه های حسی وسعت پناه ببرم...علامه؟ تو حس و حال آشفته ی مرا برای این مردم اثبات کن! علامه... من حرف دنیا را نمی فهمم...دنیا هم حرف مرا!

بعدتر نوشت:
چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی...(فروغ)


ناگهان خوابی مرا خواهد ربود.

    نظر

اول: گفته بود:« "او" برای من یک اسطوره است،اسطوره! من فکر می کنم درباره ی باباش اشتباه کردم، کسی که یه همچین بچه ای داره حتما خودشم آدم خیلی خوبیه» و من دلم از خوشی یک جور خاصی لرزیده بود، یک جور خاص خاص خاص. شبیه آن شبی که عمه بهم گفت مرجع تقلیدش رو عوض کرده.

دوم: خدا؟ ممنونم که به من اجازه می دی هر شب، بعد از بیست و سی چند بار این مصرع را برای خودم تکرار کنم:"یا رب این نو دولتان را با خر خودشان نشان!" اصلا جیگر آدم خنک می شود!

 

سوم: پولی – در حالی که داشت با هجمه ی خستگی و خواب به سمت صورتش مقابله می کرد- پیشنهاد داد شعرم را این طور تمام کنم: "من میروم یک بخوابم..."، بعد هم خودش گرفت خوابید. ولی من این جور تمومش کردم:
من می روم یک کم بمیرم
حیف!
بیدار خواهم شد در آینده.
و متاسفانه در حال حاضر بیدارم.کجایی ای نسیم نا به هنگام ای جوانمرگی؟دیگر حوصله ی بقیه هم دارد از دست من سر می رود. مثلِ شیرِ در حال جوشیدنِ دیشب!فرنی نوش جانت! 


استخدام

    نظر

من ریزه کاری های بارانم
در سرنوشتی خیس می مانم
دیگر درونم یخ نمی بندی
بهمن ترین ماه زمستانم!
رفتی که من یخچال قطبی را
در آتش دوزخ برقصانم
رفتی که جای شال در سرما
چشم از گناهانت بپوشانم

من سردم است...

بعد نوشت:استخدام در لغت به معنی «به خدمت گماردن» و در اصطلاح علم بدیع آن است که از یک لفظ دو معنی مختلفِ آن را در سخن به کار گیرند، به گونه‌ای که اگر هر یک از آن دو معنی را در سخن اعتبار نکنند، در معنی آن خللی پدید آید.

بعدتر نوشت: شعر از احسان افشاری است.


آن روزهای جذبه و حیرت

    نظر

خاطرات خوب،خاطرات شیرین،خاطراتِ خوشبوی حال جا بیارِ معرکه، خاطراتِ خنکِ سبکِ رقص برانگیزِ مطرب! خاطراتِ روشن، خاطراتِ بلوری، خاطرات شیشه ای رنگی، خاطرات شفاف ِ نورانیِ بهشتی! خاطرات مینایی!
یا اصلا خاطرات تلخ، خاطرات شور،خاطرات اجاجی! لحظه های دردآورِ بغض آلود! ثانیه های فشردن محکم ِ سر میان دست ها! ثانیه های تیر کشیدن مغز و قلب و چشم ! اخم کردنِ توام با تنفر و صبر! تنفر و بغض! تنفر و حرص! تنفر و بداخلاقی ِ افتضاحِ آن روی سگِ بالا آمده!...

 

هر وقتِ هر وقت که خواسته ام این لحظه ها را ثبت کنم، یک حس بازدارنده، یک بی حسیِ مذاب، توی انگشت هام پخش شده و نگذاشته. یک بار هم حتی، توی این عمر هیجده ساله ی شلوغ پلوغ، دفتر خاطرات نداشته ام. حتی تعداد عکس هایی هم که با دست های من گرفته شده خیلی کمند.خیلی. دلیل ندارد. پای استدلالیون چوبین بود! جای این خاطراتِ اجاجی و مینایی، توی دفتر و وبلاگ و امثالهم نیست. خاطره ها را با این چیز ها نمی توان ثبت کرد، مثلا خنکیِ سیالِ راهروهای راهنمایی را نمی شود توی هیچ عکسی نشان داد. مثلا عطرِ تلخ روسری کسی را با هیچ خودکار و خودنویسی نمی شود ثبت کرد. مثلا نگرانیِ ابروها و تپش تندِ قلب ها و یخ زدنِ دست ها و پریدن رنگها...این ها چیزهایی نیست که در محدوده ی محدود ورق و وبلاگ و غیره بگنجد. این ها چشیدنی ست، ذوقی ست، یک ذائقه ی پایه می خواهد! که مثلا تا من اشاره کنم به نهایت شب، طعم چراغ و دریچه توی قهوه ای ِ نگاه تو ذوب بشود... این حرف ها را، تو می فهمی؟! تو رو خدا بفهم! من هیچ وقت آدمِ توضیح دادن نبودم. آن کس است اهل بشارت که اشارت داند/ نکته ها هست بسی، محرم اسرار کجاست؟ ... هی محرم اسرار من! ماوای حرف های نگفته ی من! کاشکی می شد طعمِ این خاطرات را توی سرنگ کشید و موقع دلتنگی تزریق کرد... می دانی که؟ ما ادبیاتی های اهل دل، به اینجور چیزها معتادیم... باور کن تعریف کردنِ خاطرات، دلتنگی های غبارگرفته ی مرا رفع نمی کند. من باید از این هم خاموش تر باشم. من خراباتی ام از من سخن یار مخواه...

 

*طَعْمٌ أُجاجٌ : طَعْمٌ شَدِید الْمُلوحَةِ والمرارَةِ

بعد نوشت: یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان! 


هنری نیست که نیست

    نظر

مثل دست خیس که بتکانی ش روی اتوی داغ...قلبم دارد می سوزد.جلز و ولز می کند. دستم باهام قهر کرده. حتم دارم که می خواهد تلافی کند...و من –در عین داشتن طلب-آنقدر بی رمق و کم قوت هستم که همین الان این پست را تمام کنم و تو صورت هر کسی که بهم سلام می کند،لبخند مصنوعی بالا بیاورم.دست از سرم بردارید.بگذارید همان دختر درونگرای قدیم خودم باشم که فارغ البال وسط نگرانی های شلوغ دور و بر به خط خطی کردن روی صورتک های مضحک فانی و سرودن شعرهای ساده و واقعی می پرداخت.این جا هم برای ناامیدی و اندوهِ کش آمده وسط روزها و شب ها و نوشته های من،بیش از اندازه روشن است.یک قالب تیره شبیه همان "کفشدوزک شمیم سبز"نیاز دارم. و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوش بخت بنگرم.ولی هیچ کدامِ هیچ کدامتان مهربان نیستید...هیچ کدام!


مسکّن

    نظر

در کودکی ای شعر ای معجون اندوه
خون تو را در روح من تزریق کردند
من از تبار طعنه ام، از نسل تسخر
بگذار بر دیوانگی هایم بخندند