سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

هنری نیست که نیست

    نظر

مثل دست خیس که بتکانی ش روی اتوی داغ...قلبم دارد می سوزد.جلز و ولز می کند. دستم باهام قهر کرده. حتم دارم که می خواهد تلافی کند...و من –در عین داشتن طلب-آنقدر بی رمق و کم قوت هستم که همین الان این پست را تمام کنم و تو صورت هر کسی که بهم سلام می کند،لبخند مصنوعی بالا بیاورم.دست از سرم بردارید.بگذارید همان دختر درونگرای قدیم خودم باشم که فارغ البال وسط نگرانی های شلوغ دور و بر به خط خطی کردن روی صورتک های مضحک فانی و سرودن شعرهای ساده و واقعی می پرداخت.این جا هم برای ناامیدی و اندوهِ کش آمده وسط روزها و شب ها و نوشته های من،بیش از اندازه روشن است.یک قالب تیره شبیه همان "کفشدوزک شمیم سبز"نیاز دارم. و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوش بخت بنگرم.ولی هیچ کدامِ هیچ کدامتان مهربان نیستید...هیچ کدام!