سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

آن روزهای جذبه و حیرت

    نظر

خاطرات خوب،خاطرات شیرین،خاطراتِ خوشبوی حال جا بیارِ معرکه، خاطراتِ خنکِ سبکِ رقص برانگیزِ مطرب! خاطراتِ روشن، خاطراتِ بلوری، خاطرات شیشه ای رنگی، خاطرات شفاف ِ نورانیِ بهشتی! خاطرات مینایی!
یا اصلا خاطرات تلخ، خاطرات شور،خاطرات اجاجی! لحظه های دردآورِ بغض آلود! ثانیه های فشردن محکم ِ سر میان دست ها! ثانیه های تیر کشیدن مغز و قلب و چشم ! اخم کردنِ توام با تنفر و صبر! تنفر و بغض! تنفر و حرص! تنفر و بداخلاقی ِ افتضاحِ آن روی سگِ بالا آمده!...

 

هر وقتِ هر وقت که خواسته ام این لحظه ها را ثبت کنم، یک حس بازدارنده، یک بی حسیِ مذاب، توی انگشت هام پخش شده و نگذاشته. یک بار هم حتی، توی این عمر هیجده ساله ی شلوغ پلوغ، دفتر خاطرات نداشته ام. حتی تعداد عکس هایی هم که با دست های من گرفته شده خیلی کمند.خیلی. دلیل ندارد. پای استدلالیون چوبین بود! جای این خاطراتِ اجاجی و مینایی، توی دفتر و وبلاگ و امثالهم نیست. خاطره ها را با این چیز ها نمی توان ثبت کرد، مثلا خنکیِ سیالِ راهروهای راهنمایی را نمی شود توی هیچ عکسی نشان داد. مثلا عطرِ تلخ روسری کسی را با هیچ خودکار و خودنویسی نمی شود ثبت کرد. مثلا نگرانیِ ابروها و تپش تندِ قلب ها و یخ زدنِ دست ها و پریدن رنگها...این ها چیزهایی نیست که در محدوده ی محدود ورق و وبلاگ و غیره بگنجد. این ها چشیدنی ست، ذوقی ست، یک ذائقه ی پایه می خواهد! که مثلا تا من اشاره کنم به نهایت شب، طعم چراغ و دریچه توی قهوه ای ِ نگاه تو ذوب بشود... این حرف ها را، تو می فهمی؟! تو رو خدا بفهم! من هیچ وقت آدمِ توضیح دادن نبودم. آن کس است اهل بشارت که اشارت داند/ نکته ها هست بسی، محرم اسرار کجاست؟ ... هی محرم اسرار من! ماوای حرف های نگفته ی من! کاشکی می شد طعمِ این خاطرات را توی سرنگ کشید و موقع دلتنگی تزریق کرد... می دانی که؟ ما ادبیاتی های اهل دل، به اینجور چیزها معتادیم... باور کن تعریف کردنِ خاطرات، دلتنگی های غبارگرفته ی مرا رفع نمی کند. من باید از این هم خاموش تر باشم. من خراباتی ام از من سخن یار مخواه...

 

*طَعْمٌ أُجاجٌ : طَعْمٌ شَدِید الْمُلوحَةِ والمرارَةِ

بعد نوشت: یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان!