سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

لبخند

    نظر

1- اسلام‏شناسی تقریباً رو به تورم است. خوب، صدام هم اسلام‏شناس شده است! آقای سادات هم جزء اسلام‏شناس‏هاست که تشخیص می‏دهد که فلان امر موافق اسلام است، موافق اسلام نیست! اخیراً آقای کارتر هم جزء اسلام‏شناس‏هاست! در یک جلسه‏ای که مسافرت کرده است، گفته است این کارهایی که در ایران، فلان می‏کند این موافق اسلام نیست! خوب معلوم شد که ما اسلام‏شناس داریم که به ابعاد اسلام‏شناسی اضافه می‏شود! فردا بگینهم اسلام‏شناس می‏شود و یا شده است این! هی می‏گویند: موافق اسلام نیست،اسلام چطور. خوب، شما که اسلام را نمی‌دانید با «صاد» می‌نویسند یا با «سین» می‌نویسند، شما به اسلام چه کار دارید؟...(کلیک)

(صحیفه ی امام خمینی،جلد 15،صفحه 189)

 

2-من مدیر جلسه ام (قسمت اول و دوم)


به مادرم گفتم دیگر تمام شد.

    نظر

با خودم می گویم: برو دیوانه. کاغذ و مداد را دور بینداز،بینداز دور.پرت گویی بس است.
خفه بشو، پاره بکن، مبادا این مزخرفات به دست کسی بیفتد،چگونه مرا قضاوت خواهند کرد؟
اما من از کسی رو دربایستی ندارم،به چیزی اهمیتی نمیگذارم، به دنیا و مافیهایش می خندم.
هر چه قضاوت آنها درباره ی من سخت بوده باشد، نمی دانند که من بیشتر خودم را سخت تر قضاوت کرده ام.




                                   زنده به گور-هدایت


من از تو می مردم، اما تو زندگانی من بودی(فروغ)

    نظر

هر کس نداند، تو می دانی. حتی اگر خودت را به ندانستن بزنی.
که در تمام این سال ها ، در تمامِ تمامِ تمامِ این سال ها، از کودکانه ی بازی های دبستانم، تا عاشقانه ترین روز های شیرین راهنمایی ، و دردآلوده ترین شب های دبیرستان، "ادبیات" همه ی زندگی من بود. تو از راه دور، وقتی که هم را نمی شناختیم، شاهد تزریق ذره ذره ی ادبیات به گوشت و خون و استخوان من بودی. تو شاهد نفوذ و رسوخ و رسوب ادبیات در آکواریوم وجود من بودی و تو دیدی که نهایتا، عکسِ بچگیِ من که دست زیر چانه اش گذاشته بود و داشت به چشم های دور تو می خندید، چه طور به منِ جنون زده ی امروز تبدیل شد. و هر کس نداند، تو می دانی، که ادبیات همه ی زندگی من بود. اما، تو از ادبیات هم برای من زندگی تر بودی. یعنی یک دفعه ، من وسط سرمای سوزناکِ نفس کشیدن هام، دیدم که ادبیات هم برای من با تو معنا می شود. و تو چه همنشین خوبی هستی برای ادبیات. و اصلا ادبیات بدون تو چه قدر برهنه و بی حال بود. حالا دلم می خواهد این شعر فروغ را مزمزه کنم که: من از تو می مردم. اما تو زندگانی من بودی. تو با من میرفتی،تو در من میخواندی، وقتی که من خیابانها را،بی هیچ مقصدی می پیمودم، تو با من میرفتی، تو در من میخواندی...

  و دلم می خواهد امشب، خواجه امیری آخرِ سریالی که پخش می شود، نخواند: به هر جا رسیدم به عشق تو بود، کنار تو هر چی بگی داشتم، ببین پای تاوان عشقم به تو، عجب حسرتی تو دلم کاشتم....که من دلم بسوزد. 

 بعد نوشت: ممنون می شم در راستای پست قبل، هم چنان به دعاهاتون ادامه بدید....


محبوس

    نظر

در جریانِ لحظه ها و ماه ها و سال های زندگی های شلوغ و پر هیاهوی آدمی، بعضی اوقات هستند که به یک خواب بلند ِ عمیقِ کشدار، توام با سردردی شیرین و خستگی ای دردآور در عمق شقیقه ها و پشت چشم ها می مانند.
این لحظه ها، کوتاهند. عاجلند. زودگذر و شتابناک و سریعند. شبیه برق. که آنی می آید و می گیردت و می رود. شبیه نفحاتِ معطری که خدا گه گاه در خستگی روز هایمان فوت می کند و ما بالای پله های مترو-مثلا- می ایستیم و می گذاریم این نسیم خوش بو، بپاشد در صورت مان. بپیچد در چادرمان.
این لحظه های زودگذر، این اوقات ِخوبِ عین برق، هر چند در چشم بر هم زدنی تمام می شوند اما شیرینی چسبناک شان در تمام خاطرات قبل تر و بعدتر کش می آید و بعد، وقتی در آستانه ی هیجده سالگی، سفره ی عمرت را وسط اتاق پهن می کنی، می بینی که تمام سفره را همین لحظاتِ نیرومندِ چسبناک پر کرده اند.همان لحظاتِ چند ماهه، چند روزه، حالا پیچیده اند لا به لای همه ی سال های عمرت و تو هر چقدر در گذشته ات، دنبال می گردی و می گردی و می گردی، به غیر از همین لحظات تاثیر گذار که در ابتدا، کوتاه به نظر می آمدند، چیزی نمی بینی. و دلت به حال ذهنِ باز و خلوتِ خودت که حالا پیچکِ این لحظات سنگین خط خطی شان کرده می سوزد. و به رمانتیسم ِ لعنتی ای که از لا به لای همین خاطرِ شلوغ، جوانه زد و جان گرفت لعنت می فرستی. و به حسرتِ کشیـــــــــــــــــــده ای که قلبت را به درد می آورد و فکرت را از حرکت باز می دارد، ناسزا می گویی. این است که حتی وقتی پشت کامپیوتر نشسته ای و به یادِ روزهای خنکِ نوجوانیِ خودت، شعر می گویی و موسیقی گوش می دهی، یا خطاطی می کنی و نقاشی می کشی،یک بغض عمیق در گلوت درد می گیرد. و ناخودآگاه اشکت می ریزد و فکر می کنی که واقعا زندگی آش دهن سوزی نبود. و فکر می کنی که زندگی چه قدر سخت است برای کسی که برای زندگی کردن آفریده نشده. برای کسی که مثل نوزاد از دنیای پیرامونِ خودش واهمه دارد، چه قدر نفس کشیدن سنگین است. چه قدر نفس کشیدن درد آور و غبار آلوده است.
ولله که شهر بی تو مرا حبس می شود!
وقتی تو سرمای روبه روی دبیرستان منتظر تاکسی می مانم و نمی آید، قفس سینه ام می گیرد.و وقتی رو چرکِ صندلی ِ اتوبوس می نشینم و دود می بلعم، قفس سینه ام می میرد. وقتی از کنار مغازه های به هم چسبیده و حال به هم زنِ تجریش می دوم قفس سینه ام می ترکد. و برای بار هزارم از خودم می پرسم که من این جا، وسط این شهرِ کثیف،با آدم های عجیب و قیافه های شلوغ چه می کنم؟
منِ محبوس. منِ زندانی. منِ تاریک. منِ مایوس. منِ بی خواب.
 دلم می خواست چراغ این تاریک خانه را روشن کنم و نصف شبی، به حسین بگویم با نغمه ی نهاوند برام قرآن بخواند که من باهاش ببارم. بلند بلند. های های. امروز سرِ ناهار، خانوم فهیم برایم قرآن خواند. و آن قدر قشنگ و گرم، که من قسم می خورم دلم همان جا، پشت میز ناهار خوری دبیران، جا مانده است.


آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید؟

    نظر

اول. مچاله شدم تو تختش و سرم را توی بغلم قایم کردم که اشک هام را نبیند.از اتاق که داشت می رفت بیرون، ملتمسانه گفتم:عمه؟ قول دادی ها ... :(

دوم. خواب دیدم با شیطنتی کودکانه می دود روی لیوان ها. می رقصد روی لیوان ها. هی من فریاد می زدم که دختر! لبه ی لیوان ها شکسته... نمی شنید. می رقصید و عین خیالش نبود که شیشه تو پاش فرو می رود و خونی تر می شود. من دلم ریش و ریش تر می شد. و او خوشحال، حواسش پی ِکشیدنِ گیس دختر سید جواد بود. آن قدر جرئت و جربزه نداشتم حتی، که بروم جلو و بگویم که: منم بازی؟!...
دیوانه! به تماشای من نیا! به تماشای منِ بزدل...

سوم. از این غزل های پست مدرنی که این روز ها پیرهن های حیاشان را پاره می کنند و برهنه، رو صفحه ی وبلاگ ها می لولند، بیزارم. مزه ی اسیدی فحش توی صورت لطیف شعر نپاشید،لطفا. من به یکی دو بیت شرم، همراه با سرخی گونه ها و پایین انداختن محجوبانه ی نگاه ها نیاز دارم. کاش دست می بردم زیر بالشم و دیوان حافظ بیرون می آمد.

چهارم.ترسم که اشک در غم ما پرده در شود/ وین راز سر به مهر  به عالم سمر شود...

و برف تکه های خودکشی یک ابر است...


کجایی ای نسیم نابه هنگام ای جوانمرگی...

    نظر


گزیدم از میان مرگها اینگونه مردن را

ترا چون جان فشردن در بَر آنگه جان سپردن را

خوشا از عشق مردن در کنارت ای که طعمِ تو،

حلاوت می دهد حتی شرنگ تلخ مردن را

چه جای شکوه ز اندوه تو وقتی دوست تر دارم

من از هر شادی دیگر غم عشق تو خوردن را

تو آن تصویر جاویدی که حتی مرگ جادویی

نداند نقشت از لوح ضمیر من سِتردن را

مرا مردن بیاموز و بدین افسانه پایان ده

که دیگر بر نمی‌تابد دلم نوبت شمردن را

کجایی ای نسیم نابهنگام ای جوانمرگی؟

که ناخوش دارم از باد زمستانی فِسردن را

 

«حسین منزوی»