سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

از بس که گریه کرد تمام لهوف را .

    نظر


فوقف یستریح ساعة ... پس ایستاد که کمی استراحت کند... و قد ضعف عن القتال...که از فرط جنگیدن ضعف کرده بود... فبینا هو واقف إذ اتاه حجر فوقع على جبهته ...در همین حال بود که سنگی آمد و بر پیشانیـش کوبیده شد...فاخذ الثوب لیمسح الدم عن جبهته...پس پایین پیرهنش را بالا آورد که خون پیشانیش را پاک کند... فاتاه سهم مسموم له ثلاث شعب فوقع على قلبه... پس تیر سه شعبه ی مسمومی بر قلبش فرود آمد... فقال : بسم اللّه و باللّه و على ملة رسول اللّه ... ثم رفع راسه إ لى السماء... و قال: الهى انت تعلم إنهم یقتلون رجلا لیس على وجه الارض ابن بنت نبى غیره ،... ثم اءخذ السهم...بعد، تیر را گرفت... فاخرجه من وراء ظهره...و آن را از پشت بیرون کشید... فانبعث الدم کاءنه میزاب...و خون فوران کرد، مثل آبی که از ناودان جاری شود.... فضعف عن القتال...و همه ی همه ی رمقش رفته بود.... و وقف...و افتاد... : ((




تنهایان

    نظر


با بغضی که تو چشم هام شناور است و نمی چکد،
دارم نگاهت می کنم. تصویرت لرزان و مشوش است و من می ترسم اشکم بچکد و تُوی لرزان را ویران کند.ویرانِ ویران.
و چه دلهره ای توی دلم وول می خورد. و من یک روز به همه خواهم گفت که عطر تو هیچ روزی تلخ نبوده است. تو همیشه گرم بودی. تو همیشه شیرین بودی. و حتی به آن دخترکِ پاییزی ِ غمگین هم گفتم که این منم که بیش از اندازه تلخم. و بیش از اندازه مغرور.
شاید یک روز، ایستادم روی نرمیِ شن های ساحل، کودکانه بهانه گرفتم، پا بر زمین کوبیدم، بلند بلند گریه کردم و التماست کردم که : دریا بغلم کن، بغلم کن دریا. و توی یک موجِ وحشی ِ تاریک و دیوانه غرق شدم.

بعدنوشت: امروز تو مسیر لاغری که وسط پارک نهج البلاغه کش آمده، خورشید هم درهم و گرفته بود، حتی!

 

 


آبـ ان

    نظر

حتی حالا، حالا که رنگ مدالم طلایی شد، حالا که کنکور نمی دهم، حالا که یک عالم از همشهری داستان های نخوانده ام را خوانده ام، حالا که حافظ نامه ی خرمشاهی در آرام ترین حالت ممکن خودش را روی میز ولو کرده، حالا که می توانم با آسوده ترین خاطر بنشینم سی دی های خسرو شکیبایی را که فرهنگی ها آبان پارسال بهم دادند- و من تا ابد بهشون افتخار می کنم- گوش کنم، حالا که خیلی زود به زود می توانم بیایم و فارغ البال دستم را زیر چانه ام بگذارم و تو را تماشا کنم، حالا ... حتی حالا که سرِ کلاس سوم ها رفته ام، وزن «دریا بغلم کن» را با خودکار برایشان روی میز زده ام و تا مغز سرم از اشتیاق و دردی شیرین آتش گرفته است، ... حتی حالا، باز هم چیزی کم است. باز هم ته دلم از نبودنِ یک چیزی که نمی دانم، و خوش بوست، و لطیف است، و خنک است، می سوزد. و چه قدر از تصویرِ مضطربِ توی آیینه بیزارم. و چه قدر از تصویر غمگینِ توی آیینه حالم به هم می خورد. خانوم شریفی راست می گفت که من شاعر تنبلی هستم. و کاش همان جا یکی بود که به بی حالیِ انگشت های من آب می پاشید و زنده ی شان می کرد.  

من روحِ کدری دارم. من روح کدری دارم که دلش یک بغل بارانِ پاییزی، تو یکی از همین صبح های خنک آبانی می خواهد: یستنشق الارواح، نسیم نفحات الوصال فی الاسحار... من دلم نفحاتِ وصال می خواهد... خدایا ... خدا... فردا عید است... لطفا!... لطفا خدا ...  من به باران احتیاج دارم... من دارم دق می کنم . 

 


و فکر کن که چه تنهاست...

    نظر

من صفحه ی صد و هشتاد و شش همشهری داستان را باز می کنم و می گذارم روی صورتم. صورتم پشت کتاب گم شده. بوی کاغذِ رنگی نو را دوست دارم. و ترجیح می دهم به جای این که با این جونِ نداشته و تن خسته خودم را از زیر پتو بلند کنم و چراغِ آن سر اتاق را خاموش کنم، تو تاریکیِ خوش بوی این همشهری ِ مهر بخوابم.

صفحه ی صد و هشتاد و شش، مقاله ایست از شمس که استاد نثرمان سر کلاس های دوره خواند. و آن قدر دوست داشتنی خواند که من از خواندن دوباره و چند باره اش لبخند می زنم:«کاش آن غماز، غمازی نکردی...»
دلم می خواهد تو بیایی و شکنجه ام دهی. بهم سیلی بزنی و آن قدر تنبیهم کنی که خون روان شود و بعد، ببندیم به فلک. حاصل: بیایند و ببرندم خانه و تا هفته ای،از خانه برون نیایم .

«...یک سیلیش زدم- تپانچه ای که بر زمین افتاد و دیگری مویش را پاره پاره کردم و دست هاش بخاییدم-که خون روان شد. بستمش در فلق.
حاصل: برداشتش حمال و به خانه بردند. تا هفته ای از خانه بیرون نیامد. »

همین طور که صفحه ی مقاله ی شمس را باز کرده ام و گذاشته ام روی صورتم، با عذاب وحشت آلوده ای که در یک جایِ ناپیدای قلبم وول می خورد، زمزمه می کنم :
من آمده ام که با تو راهی بشوم
آنی که تو از دلم بخواهی بشوم
"دریا بغلم کن! بغلم کن دریا!
می خواهم از این به بعد ماهی بشوم ..."

دریا بغلم کن ...

 


خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد.

    نظر

 


بهش اس ام اس می زنم :«بیت دوم اون شعر فاضل که پری‌روز تو ماشین خوندی چی بود؟» جواب نمی دهد.
 بلند می شوم می روم آشپزخانه که چشمم می خورد به صفحه ی تلوزیون و به بابا می گویم :« ئه! آقای حق شناس!»
آقای حق شناس را آن سال که با هیئت عباسیون رفتیم شمال شناختیم. آرام بود. و یک خنده ی محزون روی لب هاش. و یک حلقه ی نرم غم توی چشم هاش.رو تخت چرخ دار سفیدی خوابیده بود که مادرش، که مادر پیرش حرکت می داد. قطع نخاع بود. و فقط می توانست سر و گردنش را، با مشقتی درد آلوده تکان بدهد.
« بابا آقای حق شناسو!»
توی تلوزیون، روی یک صندلی چرخدار نشسته. با زحمتی وصف نشدنی گوشی موبایل را کنار گوشش نگه داشته و با همان لبخند ِ چند سال پیش دارد حرف می زند. از خودم می پرسم واقعا اگر همه ی دنیا را هم به این مرد بدهند جبرانِ این بیست و چند سالی می شود، که روی تخت افتاده و مادرش پرستاریش را می کند ؟
اصلا اگر تمام این دنیای لعنتی را به کسی بدهند، حاضر است آیا، که با درد زخم بستر بخوابد، با درد زخم بستر بیدار شود، با درد زخم بستر نفس بکشد و با درد زخم بستر زندگی کند؟...

جواب اس ام اسم روی میز می لرزد: خطی کشید روی تساوی عقل و عشق / خطی دگر به قاعده ها و مثال ها .

 

خطها به هم رسید و به یک جمله ختم شد : با عشق ممکن است تمام محال ها...

 

 

بعد نوشت: مرگ بر آمریکا... (کلیک اولو کلیک دوم)


چنین بود رای جهان آفرین

    نظر

 

اول:بهزادپور ایستاد پشت تریبون. پایین لباس سورمه ای بلندش  را مرتب کرد،دستی به یک طرف ریش های نداشته اش کشید و با صمیمانه ترین و خودمانی ترین شکل ممکن شروع کرد به حرف زدن.حالش دست خودش نبود. چند بار تپق زد. آخرش هم از قول دوستِ حدیث بازش(!)، با لحن آرام و متحیر و کش دار واژه های یک حدیث از امام علی را پاشید تو صورت ما و رفت: «پاداش عشق،جدایی ست.»
آن موقع دلم می خواست عمه بر می گشت طرف من تا با نگاه و ادا اصول های خودم بهش ابراز احساسات کنم. عمه بر نگشت. بقیه هم آن قدر آشنا نبودند که خوش حالیِ نگاهم را با چشم های شان تقسیم کنم. سکوت کردم. و فقط مریم کوچولو را دیدم که دستمالِ توی دستش را برد سمت صورتش.

دوم:سرِ خواندن رستم و اسفندیار، همیشه از آن همه حرف و حالت متناقض که داشت تو وجود اسفندیار قل قل می کرد حرص می خوردم. به نظرم می آمد مردکِ خالی بندِ گنده بک! تعادل روانی ندارد. مدام هذیون می گفت و اکثر حرف ها و افکارش با هم در تضاد بودند. کفریم می کرد. کتاب را می بستم و فحش می دادم: روان پریش خل. همین دیشب، وقتی دراز کشیده بودم و داشتم خودم را گوشه ی اتاق و وسط مدرسه و هزار جای دیگر تماشا می کردم به نظرم رسید که دختره ی لعنتی! معلوم نیست چه مرگشه. و همان موقع بود که احساس کردم چه قدر شبیه اسفندیار شده ام. چه قدر حس و حالت متناقض توی مغزم می چرخد و از جلوی چشم هام رژه می رود.فکر کردم اگر معلم روان شناسی پارسال بخواهد روان من را بررسی کند چه قدر تعجب خواهد کرد. ولی دلم نمی خواست. دلم نمی خواست روانِ پریشان و دیوانه ی عزیزم را بسپارم دست نظریات اون فروید متوهم. حس کردم اسفندیار چه قدر توی آن صفحات حالش بد بوده. چه قدر فکرش درگیر و داغان بوده. و دلم به حالش سوخت. دلم به حال خودم هم سوخت. رفتم آن کتابِ زرد رنگ و رو پریده را از میان کتاب های بشاش و تپل دور و برش کشیدم بیرون. ورق زدم، ورق زدم، ورق زدم ... و وقتی به اضطراب و درگیری اسفندیار با خودش رسیدم، آرام شدم. خزیدم زیر پتو و چشم هایم آن قدر خوابشان گرفته بود که وقتی اسفندیار چندین بار اتاق را رفت و برگشت و با خودش کلنجار رفت، بهش هیچی نگفتم. گرفتم خوابیدم. و آرزو کردم کاش حال هردوی مان خوب می شد ...

 

 

ب.ن:خودم می دانم! لازم نیست حالم را بگیرید!