سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

آبـ ان

    نظر

حتی حالا، حالا که رنگ مدالم طلایی شد، حالا که کنکور نمی دهم، حالا که یک عالم از همشهری داستان های نخوانده ام را خوانده ام، حالا که حافظ نامه ی خرمشاهی در آرام ترین حالت ممکن خودش را روی میز ولو کرده، حالا که می توانم با آسوده ترین خاطر بنشینم سی دی های خسرو شکیبایی را که فرهنگی ها آبان پارسال بهم دادند- و من تا ابد بهشون افتخار می کنم- گوش کنم، حالا که خیلی زود به زود می توانم بیایم و فارغ البال دستم را زیر چانه ام بگذارم و تو را تماشا کنم، حالا ... حتی حالا که سرِ کلاس سوم ها رفته ام، وزن «دریا بغلم کن» را با خودکار برایشان روی میز زده ام و تا مغز سرم از اشتیاق و دردی شیرین آتش گرفته است، ... حتی حالا، باز هم چیزی کم است. باز هم ته دلم از نبودنِ یک چیزی که نمی دانم، و خوش بوست، و لطیف است، و خنک است، می سوزد. و چه قدر از تصویرِ مضطربِ توی آیینه بیزارم. و چه قدر از تصویر غمگینِ توی آیینه حالم به هم می خورد. خانوم شریفی راست می گفت که من شاعر تنبلی هستم. و کاش همان جا یکی بود که به بی حالیِ انگشت های من آب می پاشید و زنده ی شان می کرد.  

من روحِ کدری دارم. من روح کدری دارم که دلش یک بغل بارانِ پاییزی، تو یکی از همین صبح های خنک آبانی می خواهد: یستنشق الارواح، نسیم نفحات الوصال فی الاسحار... من دلم نفحاتِ وصال می خواهد... خدایا ... خدا... فردا عید است... لطفا!... لطفا خدا ...  من به باران احتیاج دارم... من دارم دق می کنم .