سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

و فکر کن که چه تنهاست...

    نظر

من صفحه ی صد و هشتاد و شش همشهری داستان را باز می کنم و می گذارم روی صورتم. صورتم پشت کتاب گم شده. بوی کاغذِ رنگی نو را دوست دارم. و ترجیح می دهم به جای این که با این جونِ نداشته و تن خسته خودم را از زیر پتو بلند کنم و چراغِ آن سر اتاق را خاموش کنم، تو تاریکیِ خوش بوی این همشهری ِ مهر بخوابم.

صفحه ی صد و هشتاد و شش، مقاله ایست از شمس که استاد نثرمان سر کلاس های دوره خواند. و آن قدر دوست داشتنی خواند که من از خواندن دوباره و چند باره اش لبخند می زنم:«کاش آن غماز، غمازی نکردی...»
دلم می خواهد تو بیایی و شکنجه ام دهی. بهم سیلی بزنی و آن قدر تنبیهم کنی که خون روان شود و بعد، ببندیم به فلک. حاصل: بیایند و ببرندم خانه و تا هفته ای،از خانه برون نیایم .

«...یک سیلیش زدم- تپانچه ای که بر زمین افتاد و دیگری مویش را پاره پاره کردم و دست هاش بخاییدم-که خون روان شد. بستمش در فلق.
حاصل: برداشتش حمال و به خانه بردند. تا هفته ای از خانه بیرون نیامد. »

همین طور که صفحه ی مقاله ی شمس را باز کرده ام و گذاشته ام روی صورتم، با عذاب وحشت آلوده ای که در یک جایِ ناپیدای قلبم وول می خورد، زمزمه می کنم :
من آمده ام که با تو راهی بشوم
آنی که تو از دلم بخواهی بشوم
"دریا بغلم کن! بغلم کن دریا!
می خواهم از این به بعد ماهی بشوم ..."

دریا بغلم کن ...