میلاد پیامبر عشق و امام امید
آسمان از نور لبریز شد ......
و زمین تماما عاطفه شد و عشق شد و امید .
فرشتگان فوج فوج به زمین می آمدند تا تولد این نازنین ترین شکوفه ی تاریخ را به پنجمین ستاره تبریک گویند ......
..........
و راوی کربلا به دنیا آمد ...
آسمان از نور لبریز شد ...
و زمین تماما عاطفه شد و عشق شد و امید ......
و پیامبر مهربانی ها آمد ،
تا عشق را معنا بخشد .....
و .........تبسم شیرینش را هنوز غنچه ها به یاد دارند ....
دریغا
ای دریغا که همه مزرعه ی دل ها را
علف هرزه ی کین پوشانده است .
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند :
که چرا سیمان نیست .
و کسی فکر نکرد
که چرا ایمان نیست .
و زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست......
استعفاء
بدین وسیله من رسما از بزرگسالی استعفا میدهم و مسؤولیتهای یک کودک 8 ساله را قبول میکنم. |
امام زمان
پنجره ای قاب تصویر تو خواهد شد ....
خبر بد
مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود پس از مراجعه پرسید :
جرج از خانه چه خبر ؟
خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد .
سگ بیچاره پس او مرد په پیز باعث مرگ او شد ؟
پرخوری قربان !
پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت ؟
گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد .
این همه گوشت اسب از کجا آوردید ؟
همه اسب های پدرتان مردند قربان !
چه گفتی ؟ همه آنها مردند ؟
بله قربان . همه آنها از کار زیادی مردند .
برای چه این قدر کار کردند ؟ برای اینکه آب بیاورند قربان !
گفتی آب . آب برای چه ؟
برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان !
کدام آتش را؟
آه قربان ! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد .
پس خانه پدرم سوخت ! علت آتش سوزی چه بود ؟
فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد . قربان !
گفتی شمع ؟ کدام شمع ؟
شمع هایی که برای تشییع جنازه مادرتان استفاده شد قربان !
مادرم هم مرد ؟
بله قربان . زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان !
کدام حادثه ؟
حادثه مرگ پدرتان قربان !
پدرم هم مرد ؟
بله قربان . مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت .
کدام خبر را ؟
خبرهای بدی قربان . بانک شما ور شکست شد . اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید . من جسارت کردم قربان خواستم خبرها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان
شهادت انوار هدایت تسلیت بادتان !
سلام بر رسول عشق و امید !
دست ما و دامنت ......
چشم ما و خاک پایت ...
یا غریب الغربا....
روزی برایت حرم می سازیم نازنین عشق ...
کدام قلبی ، نه ،کدام سنگی دردانه ی خدا را در بقیع غربت تاب می آورد ؟ .....
مظلومیتی که بر رخسار مهربانت سایه افکنده جگر هایمان را کباب می کند ...
خدا ظهور قائمتان را نزدیک کند ، خدا چشم های عاشقان را بیش از این منتظر نگذارد ...
خدا انتقام ظلمی که بر شما رفته را با دستان مهدی- علیه السلام- بگیرد ....
راز رضا علیه السلام
صلای ولایت
از آن زمان که تو در نیشابور، سر از کجاوه برون آوردی و به کرشمهای، آتش شوق بر جگر سوخته خلایق عاشق زدی و صلای توحید سر دادی و آن را مأمن و پناهگاه محکم و خدشه ناپذیر خواندی، راز ورود به این قلعه را فاش کردی که تویی.از آن زمان، ما خورشید ولایت تو را در سرزمین قلبهای خویش همیشه در کار طلوع یافتیم و حیات را بی حضور تو در سرزمین خویش ناممکن فهمیدیم.
عشق ما به این خاک، تنها از این روست که تو در آن آرمیدهای و پیوند ناگسستنی دل ما به این فضای ملکوتی از این جهت، که تو در آن تنفس میکنی و رایحه شوقآفرین تو در آن میپیچد.
چه کسی میگوید که ما بی حضور تو توان برخاستن داشتیم؟
چه کسی میگوید که ما بی استشمام بوی تو، راه به حقیقت میبردیم؟
چه کسی میگوید که ما جز در پرتو تابناک تو، جستن خداوند را میتوانستیم؟
ما هنوز«اللهاکبر»های تو را با سر و پای برهنه در نماز شورآفرین عید، از یاد نبردهایم. همان طنین گرم نالههای غریبانه و مظلومانه توست که ما پابرهنگان و مظلومان در این جهان بزرگ را توان ایستادنی چنین بخشیده است.
ما از تو آموختهایم که هر جا دشمن، لباس فریب بر تن کرد، جامه خدعه پوشید، نقاب نیرنگ بر چهره آویخت، بر پشتی مکر تکیه زد و به تخت حیله نشست، با نوای اعجازآفرین «اللهاکبر»، لباس فریب را بر تنش بدریم، جامه خدعه را بر اندامش پاره کنیم، نقاب نیرنگ را بر چهرهاش بشکنیم، پشت و رویش را هویدا کنیم، از تخت حیلهاش به زیر افکنیم، به رسواییاش بکشانیم و به عزایش بنشانیم.
" سید مهدی شجاعی"
اربعین زینب ،خدای عشق
آیا این همان کوفهای است که تو در آن، تفسیر قرآنی میگفتی؟!
آیا این همان کوفهای است که کوچه هایش، خاک پای تو را مریدانه به چشم میکشید؟
آیا این همان کوفهای است که زنانش، زینب را برترین بانوی عالم میشمردند و مردانش بر صلابت عقیله بنی هاشم سجود میبردند؟
نه، باور نمیتوان کرد.
این همه زیور و تزیین و آذین برای چیست؟
این صدای ساز و دهل و دف از چه روست؟
این مطربان و مغنیان در کوچه و خیابان چه میکنند؟
این مردم به شادخواری کدام فتح و پیروزی اینچنین دست میافشانند و پای میکوبند؟
در این چند صباح، چه اتفاقی در عالم افتاده است؟
چه بلایی، چه حادثه ای، چه زلزلهای، کوفه و مردمش را اینچین دگرگون کرده است؟
چرا همه چشمها خیره به این کاروان غریب است؟ به دختران و زنان بی سرپناه؟ این چشمهای دریده از این کاروان چه میخواهند؟
فریاد میزنی: "ای اهل کوفه! از خدا و رسولش شرم نمیکنید که چشم به حرم پیامبر دوختهاید؟"
از خیل جمعیتی که به نظاره ایستاده اید، زنی پا پیش میگذارد و میپرسد: "شما اسیران، از کدام فرقهاید؟"
پس این جشن و پایکوبی و هیاهو برای ورود این کاروان کوچک اسراست؟!"
عجب! و این مردم نمیدانند که در فتح کدام جبهه، در پیروزی کدام جنگ و برای اسارت کدام دشمن، پایکوبی میکنند؟
نگاهی به اوضاع دگرگون شهر میاندازی و نگاهی به کاروان خسته اسرا و پاسخ میدهی: "ما اسیران، از خاندان محمد مصطفائیم!"
زن، گامی پیشتر میآید و با وحشت و حیرت میپرسد: "و شما بانو؟!"
و میشنود: "من زینبم! دختر پیامبر و علی."
و زن صیحه میکشد: "خاک بر چشم من!"
و با شتاب به خانه میدود و هر چه چادر و معجر و مقنعه و سرپوش دارد، پیش میآورد و در میان گریه میگوید: "بانوی من! اینها را میان بانوان و دختران کاروان قسمت کنید."
تو لحظهای به او و آنچه آورده است، نگاه میکنی.
زن، التماس میکند:
این هدیه است. تو را به خدا بپذیرید.
لباسها را از دست زن میگیری و او را دعا میکنی.
پارچهها و لباسها، دست به دست میان زنان و دختران میگردد و هر کس به قدر نیاز، تکهای از آن بر میدارد.
زجر بن قیس که زن را به هنگام این مراوده دیده است، او را دشنام میدهد و میدهد و دنبال میکند.
زن میگریزد و خود را میان زنان دیگر، پنهان میسازد.
حال و روز کاروان، رقت همگان را بر میانگیزد. آنچنانکه زنی پیش میآید و به بچههای کوچکتر کاروان، به تصدق، نان و خرما میبخشد.
تو زخم خورده و خشمگین، خود را به بچهها میرسانی، نان و خرما را از دستشان میستانی و بر میگردانی و فریاد میزنی: "صدقه حرام است بر ما."
پیرمردی زمینگیر با دیدن این صحنه، اشک در چشمهایش حلقه میزند، بغض، راه گلویش را میبندد و به کنار دستیاش میگوید: "عالم و آدم از صدقه سر این خاندان، روزی میخورند. ببین به کجا رسیده کار عالم که مردم به اینها صدقه میدهند."
همین معرفیهای کوتاه و ناخواسته تو، کم کم ولوله در میان خلق میاندازد:
یعنی اینان خاندان پیامبرند؟!
از روم و زنگ نیستند!؟
این زن، همان بانوی بزرگ کوفه است!؟
اینها بچههای محمد مصطفایند!؟
این زن، دختر علی است!؟
پچ پچ و وِلوِله اندک اندک به بغض بدل میشود و بغض به گریه مینشیند و گریه، رنگ مویه میگیرد و مویهها به هم میپیچد و تبدیل به ضجه میگردد. آنچنانکه سجاد، متعجب و حیرتزده میپرسد: "برای ما گریه و شیون میکنید؟ پس چه کسی ما را کشته است؟"
بهت و حیرت تو نیز کم از سجاد نیست.
رو میکنی به مردان و زنان گریان و فریاد میزنی: "خاموش!اهل کوفه! مردانتان ما را میکشند و زنانتان بر ما گریه میکنند؟ خدا میان ما و شما قضاوت کند در روز جزا و فصل قضأ."
این کلام تو آتش پدید آمده را، نه خاموش که شعله ورتر میکند، گریهها شدت میگیرد و ضجهها به صیحه بدل میشود.
دست فرا میآری و فریاد میزنی: "ساکت!"
نفسها در سینه حبس میشود. خجالت و حسرت و ندامت چون کلافی سردرگم، در هم میپیچد و به دلهای مهر خورده مجال تپیدن نمیدهد. سکوتی سرشار از وحشت و انفعال و عجز، همه را فرا میگیرد. نه فقط زنان و مردان که حتی زنگ شتران از نوا فرو میافتد. سکوت محض.
و تو آغاز میکنی:
بسم الله الرحمن الرحیم
ای اهل کوفه!
ای اهل خدعه و خیانت و خفت!
گریه میکنید؟!
اشکهایتان نخشکد و نالههایتان پایان نپذیرد. مثل شما مثل آن زنی است که پیوسته رشتههای خود را به هم میبست و سپس از هم میگسست.
پیمانها و سوگندهایتان را ظرف خدعهها و خیانتهایتان کرده اید.
چه دارید جز لاف زدن، جز فخر فروختن، جز کینه ورزیدن، جز دروغ گفتن، جز چاپلوسی کنیزکان و جز سخن چینی دشمنان؟!
به سبزهای میمانید که بر مزبله و سرگینگاه روئیده است و نقرهای که مقبرههای عَفن را آذین کرده است.
وای بر شما که برای قیامت خود، چه بد توشهای پیش فرستادهاید و چه بد تدارکی دیده اید. خشم و غضب خداوند را برانگیختهاید و عذاب جاودانهاش را به جان خریدهاید.
گریه میکنید؟!
به خدا که شایسته گریستید.
گریه هاتان افزون باد و خنده هاتان اندک.
دامان جانتان را به ننگ و عاری آلوده کردید که هرگز به هیچ آبی شسته نمیشود. و چگونه پاک شود ننگ و عار شکستن فرزند آخرین پیامبر و معدن رسالت؟!
کشتن سید جوانان اهل بهشت؛ کسی که تکیه گاه جنگتان، پناهگاه جمعتان، روشنی بخش راهتان، مرهم زخمهایتان، درمان دردهایتان، آرامش دلهایتان و مرجع اختلافهایتان بود.
چه بد توشهای راهی قیامتتان کردیدو بار چه گناه بزرگی را بر دوش گرفتید.
کلامت، کلام نیست زینب! تیغی است که پردههای تزویر را میدرد و مغز حقیقت را از میان پوستههای رنگارنگ نیرنگ برملا میکند. شمشیری است که نقابها را فرو میریزد و ماهیت خلایق را عیان میسازد.
صدای شیون و گریه لحظه به لحظه بلندتر میشود.
کودکانی که به تماشا سر از پنجرهها در آورده اند، شرمگین و غمزده غروب میکنند. چند نفری در خود مچاله میشوند و فرو میریزند. عدهای سر بر دیوار میگذارند و ضجه میزنند.
پیرمردی که اشک، پهنای صورتش را فراگرفته و از ریشهای سپیدش فرو میچکد، دست به سوی آسمان بلند میکند و میگوید:
"پدر و مادرم فدای این خاندان که پیرانشان بهترین پیران و بانوانشان بهترین زنان و جوانانشان بهترین جوانان اند. نسلشان نسل کریم است و فضلشان، فضل عظیم."
یکی، در میان گریه به دیگری میگوید: "به خدا قسم که این زن، به زبان علی سخن میگوید."
و پاسخ میشنود: "کدام زن؟ والله که این خود علی است. این صلابت، این بلاغت، این لحن، این خطاب، این عرصه، این عتاب، ملک طلق علی است."
قیامتی به پاکردهای زینب!
اینجا کوفه نیست. صحرای محشر است. یوم تبلی السرائر(1) است و کلام تو فاروقی(2) است که اهل جهنم و بهشت را از هم متمایز میکند. شعلهای است که هر چه خرقه خدعه و تزویر و ریا را میسوزاند. آینهای است که خلق را از دیدن خودشان به وحشت میاندازد.
اشک و آه و گریه و شیون، کوفه را برمی دارد. هر چه سوهان ضجهها تیزتر میشود، صلای تو جلای بیشتری پیدا میکند و برندهتر از پیش، اعماق وجود مردم را میشکافد و دملهای چرکین روحشان را نشتر میزند.
همچنان محکم و با صلابت ادامه میدهی:
مرگتان باد.
و ننگ و نفرین و نفرت بر شما.
در این معامله، سرمایه هستی خود را به تاراج دادید.
بریده باد دستهایتان که خشم و غضب خدا را به جان خریدید و مهر خفت و خواری و لعنت و درماندگی را بر پیشانی خود، نقش زدید.
می دانید چه جگری از محمد مصطفی شکافتید؟
چه پیمانی از او شکستید؟
چه پردهای از او دریدید؟
چه هتک حیثیتی از او کردید؟
و چه خونی از او ریختید؟
کاری بس هولناک کردید، آنچنانکه نزدیک بود آسمان بشکافد، زمین متلاشی شود و کوهها از هم بپاشد.
مصیبتی غریب به بار آوردید.
مصیبتی سخت، زشت، بغرنج، شوم و انحراف برانگیز. مصیبتی به عظمت زمین و آسمان.
شگفت نیست اگر که آسمان در این مصیبت، خون گریه کند.
و بدانید که عذاب آخرت، خوارکنندهتر است و هیچ کس به یاری برنمی خیزد.
پس این مهلت خدا شما را خیره و غره نکند. چرا که خدای عزوجل از شتاب در عقاب، منزه است و از تأخیر در انتقام نمیهراسد.
ان ربک لباالمرصاد.(3) به یقین خدا در کمینگاه شماست...
کوفه یکپارچه، ضجه و صیحه میشود. گویی زلزلهای ناگهان، همه هستی همه را بر باد داده است.
منبع : کتاب آفتاب در حجاب نوشته سید مهدی شجاعی
...........................................................
زمان: از روز اربعین به مدت 8 روز. از دو و نیم ساعت قبل اذان مغرب و عشا
مکان: تهران، شمیران، چیذر، کنار بارگاه امام زاده علی اکبر و شهدای دفاع مقدس
سخنران: حجت الاسلام حاج شیخ محمود ابوالقاسمی
مداح: حاج محمود کریمی
آدرس سایت: www.fotros.org
بالهایت را کجا جا گذاشتی؟...
پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید. پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است. انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد، چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی.
پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است، اما اگر تمرین نکند فراموش می شود. پرنده این را گفت و پر زد.
انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : "یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی؟ "
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آنوقت رو به خدا کرد و گریست....