• وبلاگ : شميم سبز
  • يادداشت : خبر بد
  • نظرات : 4 خصوصي ، 37 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2   3      >
     
    + زهرا ؟! 

    سلام بر هدي دندون سيمي !

    ببينم هنوز سيمي هستي يا بي سيمي ؟!!!!

    قلم قشنگي داري ... البت اگه خودت نوشته باشي

    اگر هم ننوشته باشي گريه نكن لا اقل سليقه ي خوبي داري

    موفق باشي خانوم سيمي @

    يا حق ... هميشه حق

    تركوندم!

    زندگي زيباست، اگر زيبا فکر;كني خوشبختي يا بدبختي؟انتخاب با توست!

    نظر هاي پر محتوا را حال كن فقط شكلك نگذاستم
    من يك علم نظر گذاشتم اينجا پس كوش؟

    آسمان آبي غم آبي و حقيقت آبي است...


    بيا در آبي آرامش خانه کنيم.....



    اضطراب تو از چيزي است



    که در آينده قرار است اتفاق بيفتد



    چيزي که شايد هرگز اتفاق نيفتد



    به فکر امروز باش چرا که...



    آينده خود از خويشتن مراقبت خواهد کرد

    ميان همه جوي ها که همراه همه رودها به دريا سرازير مي شوند جوي کوچکي هم بود که هيچ ميل سرازير شدن به دريا رانداشت وقتي ساير جويها از او پرسيدند چرا گفت : هر چند در مقابل عظمت دريا بس ناچيز و خوارم ! اما من ... " گمنامي گم نشده را بيشتر از شهرت گم شده دوست دارم "

    و من امروز فهميدم دنيا سه روز است :

    ديروز که گذشت


    امروز که در آنيم


    فردا که شا يد نيايد

    گفتم از اينكه قربون صدقه ات برن خوشت مي ياد برات اين جوري نظر گذاشتم

    تا تواني رفع غم از چهره ي غمناک کن

    در جهان گرياندن آسان است

    اشکي پاک کن


    خداوندا !


    مگر نه‌اينکه من نيز چون تو تنهايم


    پس مرا درياب


    و به سوي خويش بازگردان ،


    دستان مهربانت را بگشا


    که سخت نيازمند آرامش آغوشت هستم ...

    اي مهربانتر از من
    با من
    در دستهاي تو
    آيا کدام رمز بشارت نهفته بود ؟
    کز من دريغ کردي
    تنها تويي
    مثل پرنده هاي بهاري در آفتاب
    مثل زلال قطره بباران صبحدم
    مثل نسيم سرد سحر
    مثل سحر آب
    آواز مهرباني تو با من
    در کوچه باغهاي محبت
    مثل شکوفه هاي سپيد سيب
    ايثار سادگي است
    افسوس آيا چه کس تو را
    از مهربان شدن با من
    مايوس مي کند؟
    هدي مي دونستي من و .....(همون طرف قبلي) تو يك روز به دنيا آمديم؟
    ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن کرده بود؛ فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌کردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند. توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و ... هر کس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تکه‌اي از قلبشان را مي‌دادند و بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند و بعضي آزادگيشان را. شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد. دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف کنم.
    انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من کاري با کسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا مي‌کنم. نه قيل و قال مي‌کنم و نه کسي را مجبور مي‌کنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اينها فرق مي‌کني.تو زيرکي و مومن. زيرکي و ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند. از شيطان بدم مي‌آمد. حرف‌هايش اما شيرين بود. گذاشتم که حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا اين که چشمم به جعبه‌اي عبادت افتاد که لا به لاي چيز‌هاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.
    با خودم گفتم: بگذار يک بار هم شده کسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يک بار هم او فريب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،‌نبود! فهميدم که آن را کنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. مي‌خواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغي‌اش را توي سرش بکوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود. آن وقت نشستم و هاي هاي گريه کردم. اشک‌هايم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم که صدايي شنيدم، صداي قلبم را. و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شکرانه قلبي که پيدا شده بود

    هدي خيلي نامردي

    من اين همه بهت نظر مي دم دريغ از اينكه يك پيام خصوصي را بخوانم بي معرفت ما وبلاگ نويسي را با هم شروع كرديم

    پاسخ

    چي ؟
       1   2   3      >