سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

دلتنگی

    نظر

دلم تنگ شده فاطمه. برای تو، برای خودم، برای عشق، اضطراب، گریه. برای مرگ.
بوی تعفن زندگی را می‌بلعم و نمی‌فهمم هیچ وقت، که باید دوستش بدارم یا نه. دلم برای خاطرات سوخته و کلمات سرشار از احساسات خودم و او تنگ شده. دارم از خودم بالا می‌آورم. دلم برای دلشوره، برای معصومیت تنگ شده. برای شعرهای تازه، برای غصه های پاک.
کاش احمق بودم و نمی فهمیدم. کاش عقل نداشتم. کاش می‌مردم. کاش بزرگ نشده بودم. آخرش هم آلوده‌ی دنیا و زندگی شدم در حالی که می‌دانستم تا چه اندازه کثیف و دروغ و عروس هزار داماد است...


م ح ب ت

    نظر

باز ابن عبدالصمد گفت: محبت آن باشد که محب را کور و کر گرداند و آن آن است که او را از هرچه جز محبوب است نابینا گرداند تا جز دوست هیچ چیز را طلب نکند.کما قال النبی صلی الله علیه و سلم: حبک الشی یعمی و یصم. یعنی کور گرداند از عیب دیدن و کور گرداند از ملامت شنیدن. مثل گویند: نه هرکه نیکوتر، دوست تر. لیکن هرکه دوست تر، نیکوتر. پس علت محبت جمال نیست ولیکن علت جمال محبت است. چون محبت آمد، پرعیب بی عیب گردد و چون محبت رفت بی عیب پرعیب گردد.

 

(خلاصه ی شرح تعرف)


چهارشنبه

    نظر

تو رفته بودی و من گریه کرده بودم. آنقدر بلند که همه فهمیدند. شب چهارشنبه بود و امتحان تاریخ داشتیم. مامان گفته بود: دلش تنگ شده. مامان فهمیده بود.
تو مدت ها بود رفته بودی. به چه امیدی داشتم زندگی می کردم؟ نفس می کشیدم؟ بیدار می شدم؟ به چه امیدی؟ وقتی نگاه های مشکی تو از پشت پنجره برق نمی زد و –طبق یک قرار ناگذاشته- با چشم های رنگی من –که رنگ لباس تو بود- گره نمی خورد؟
ببین!... بیا یادمان نرود... بیا غبار روی آن همه خاطره ی رازآلود ننشیند. بیا از همه ی آدم ها فرار کنیم دوباره و دوباره فروغ و حافظ بخوانیم.
 من قلبی رقیق و بغضی آماده و غروری لعنتی دارم که خیلی اذیتم می کند...
:(


مراد نار

    نظر


برایش تعریف کردم که من درک عمیقم را از مفهوم عشق – با همه ی ظرافت ها و ماجراهاش- مدیون چند نفرم. یکی‌شان خواجه حافظ شیرازی ست که یادم داد چشم‌های تو سیاهند و از موهای آشفته‌ات نسیم خوش و خنک سحری می‌وزد. یادم داد بین‌الطلوعین بیدار بمانم و برای تماشای تو دعا کنم. یادم داد کرشمه چه شکلی ست و حال هجران و وصال و کلبه‌ی احزان و لب‌های شیری تو چه مزه‌ای اند.
 و من از همه‌ی همکلاسی‌های سیزده ساله‌ام بیشتر عاشق شدم.
صبح های خوب تابستان می‌نشستم روی مبل ها، و غزل ها را با اشتیاق می‌خواندم و از کشف این همه حرف- که نزدیک بودند و فهمیدنی و مدهوش کردنی- می مردم. اما،... تو زندگانی من بودی!
البته، ارتباط قلبی من با حافظ از سیزده سالگی شروع نشد. شاید از همان وقتی شروع شد که توانستم بخوانم، که فهمیدم کنار قاب خطاطی شده‌ای که مامان کنار در خانه زده بود، نوشته شده: منم که شهره‌ی شهرم به عشق ورزیدن/ منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن
و هر چه سعی می کردم نمی توانستم بیت شکسته‌ی مراد ما ز تماشای باغ عالم را بخوانم... نقطه ها و حروف آشفته‌ی قاب در هم فرو رفته بودند و من آخرش رسیدم به ترکیب غلطِ : مراد نار تماشای باغ عالم! "ما" و "ز" را نفهمیده بودم و "مراد نار" برای من آنقدر محکم و جا افتاده شده بود که درستش هیچ وقت توی ذهن و دلم جا نگرفت.
بعدا که کاکاوند سر کلاس المپیاد – با آن صدای متفاوت و خاصِ رادیویی اش-  خواند: منم! ... که شهره ی شهرم ... منم! که دیده نیالوده ام... من می‌دانستم که بیت بعد، بیت بی معنی ِ مراد نار است. مهم نبود که بی معنی ست. هرچه بود، مراد نار بود.
حالا که دارم خط شکسته توی دفترم خط خطی می کنم، می رسم به غزلِ منم که شهره ی شهرم. می‌رسم به منم که دیده نیالوده ام. می رسم به وفا کنیم و ملامت کشیم. و همه‌ی حال و هوای خنکِ خانه قبلی و قاب کنار در و صبح و دیوان حافظ و اشتیاق نوجوانانه در تن من جان می‌گیرد و مطمئنم که بیت بعدی، چیزی جز این نمی‌تواند باشد: مراد نار تماشای باغ عالم چیست/ به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن...


گفته بودی...

    نظر

گفته بودی عزیزکم! دلشوره با بزرگ شدن تو بزرگ می شود...غم با قد کشیدن تو قد می کشد... حالا ببین که من و دلشوره های چهارده ساله ام بیست ساله شدیم... و آبان به آبان پیر می شویم و من ِ کم صبر لعنتی نگران روزهای گذشته ام و مستاصل روزهای نیامده... مثل همان روزها... مثل همان شب ها... و باز پناه می برم به شعر و خطاطی و خیال. پناه می برم به صحیفه ی سجادیه ی جدید که ترجمه اش بدقواره است و من دلم برای آن سبز خوب دلپذیر تنگ‌تر می شود... پناه می برم به نوشتن و به صداهای قدیمی و به هرچیز که شبیه چشم های سیاه تو برای منِ بی ایمان، تریاک است... مسکن قوی ست... شراب...

ببین من از هر چیز کوچکی گریه ام می گیرد... شاید چون شاعرم... نیستم؟ پس، شاید چون یک چیزی شبیه عشق و هنر حتی اگر فرتوت و لاغر شده باشد، توی دلم سالهای سال زندگی کرده... ببین... استخوان ِ خوب نشده ام تیر می کشد و من اعتنا نمی کنم و می نویسم... محکم، محکم، محکم... می نویسم صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می آورد... می نویسم که بوی خنک موهای تو توی صورتم بپاشد و سینِ سحر را بر خلاف سرمشق که کوتاه است، می کشم... می کشم که تمام نشود این سحر خوب... این حس و حال تازه ی با طراوت... سینِ سحر را می کشم و دستم درد می گیرد و عین خیالم نیست ... فشارت می دهم ای سحر دوست داشتنی... سحر ِ بالاخره از راه رسیدنی... سحر در آغوش کشیدنی و محکم فشار دادنی! فشارت می دهم ســــــــحر دوست داشتنی...


آن روزهای خوب...

    نظر

دارم میان پست های قدیمی وبلاگم شنا می کنم تا روزهای سختی را که گذراندم فراموش نکنم و این قدر نق نزنم و قدر این روزهام را بدانم،
که به کامنت پولی زیر پست 12 اسفند 91 بر می خورم و تک و تنها وسط اتاق، برای خودم بلند بلند می خندم : )))

 

 

 

 

 

 


- بگو به خواب که امشب میا به دیده ی من ،‏جزیره ای که مکان تو بود آب گرفت ...
دوستش داشتم هو... خیلی دوستش داشتم....
دیشب یه خواب عجیبی دیدم! آهان یادم اومد.... غم انگیز بود. هدی دیدم همه (یعنی من و تو حقی) بلند شدیم وسط سال برگشتیم روشنگر. نشستیم سر کلاس تمرین فیزیک و معلم کمکی فیزیک داره پلی کپی حل می کنه و ما هیچی ازش نمی فهمیم و هی میگه خانوم شفیعی همه ی اینا رو بهتون گفته. و من همش نگرانم حالا که دوباره تغییر رشته دادیم و برگشتیم ریاضی چه قدر باید خر بزنم تا اینا رو یاد بگیرم! و آیا اصلا یاد میگیرم یا نه!
بعد جالب تر اینه که اصلا یادم نمیاد که چرا برگشته بودم. دلیل اینکه برگشته بودمو یادم نمی اومد. فقط یادم بود که یه دلیل منطقی و قانع کننده بود. زنگ تفریح که خورد به تو برگشتم گفتم هدی بیا برگردیم اینا تاریخ ادبیات و آرایه و اینا ندارن. گفتی پلی دیگه اصلا برام مهم نیستش من تحمل این ناراحتی رو ندارم! بعد همین طوری کز کردی نشستی گوشه ی حیاط...
بعد من یه ذره این طرف و اون طرفو نگاه کردم و تصمیم گرفتم برگردم مدرسه ی خودمون. برگشتم، صبح بود و هوا تاریک می خواستم از دست حضرت خانوم شمس فرار کنم برم از تو نمازخونه ببینم تو اون اتاقه ته راهرو جلسه هست یا نه... بعد یهو مسئول سایتو و دیدم یه اوضاعی شد و بی خیالش شدم...
در هر حال هر چی ک بود انشالله که خیره! مهم اینه که وقتی بیدار شدم هنوز دانش آموز سوم انسانی بودم!!!

- هدی این دو تا مطلب آخرتو که برای بار چندم خوندم مثل روانی ها زدم زیر گریه... نه اینکه تو خیلی خوب بنویسیا... حال خودم چندان خوب نبودش... هی می خواستم به روی خودم نیارم... نوشته هات نذاشتن...


لاادری

    نظر

هر لحظه و دم به دم به یادت هستم
دانشکده می روم به یادت هستم
با خاطره ی دویدن آن روزت
هر وقت که می دوم به یادت هستم...


وقتی به دخترکانِ خوش حالِ دوم دبیرستانیم، رباعی درس می دهم، برای شان این شعر را می خوانم... به جای دانشکده می گویم مدرسه. می گویم من مدرسه می روم به یادت هستم. که برایشان ملموس تر باشد. اما برای خودم همان دانشکده است. بهشان می گویم شاعرش لا ادری ست... شاعرش حکیم لا ادری... لا ادری جان! یادت به خیر... تو مثل ِ یک خواب خوش بودی وسط روزهای نوجوانیِ منی که خوب می نوشتم و عاشقانه می نوشتم و از ته دل می نوشتم. منی که شبیه ِ دخترانه ی تو بودم و دفترهایمان شکل هم بود. گاهی روزگار، اتفاق های فراموش شده را چه دردناک- وسط کلاس درس- یاد آدم می آورد... لا ادری جان! یادت به خیر...


من زنده ام هنوز و...

    نظر

تو بغض داغ و گلوگیر روزهای منی
 که آمدی به ترک های غم نمک بزنی
تمام درد دلش را هوار خواهد کرد
وگرنه با تو دردت چه کار خواهد کرد
تو طعم توت و غزل داشتی ، ملس بودی
برای شاعرک مدرسه تو بس بودی
تمام شد همه ی رنگ های زندگی ام
منم دوباره و خاکسترِ همیشگی ام...


#من_زنده_ام_هنوز_و_غزل_فکر_میکنم.


من زنده ام هنوز و...

    نظر

تو بغض داغ و گلوگیر روزهای منی
 که آمدی به ترک های غم نمک بزنی
تمام درد دلش را هوار خواهد کرد
وگرنه با تو دردت چه کار خواهد کرد
تو طعم توت و غزل داشتی ، ملس بودی
برای شاعرک مدرسه تو بس بودی
تمام شد همه ی رنگ های زندگی ام
منم دوباره و خاکسترِ همیشگی ام...


#من_زنده_ام_هنوز_و_غزل_فکر_میکنم.


شهریارا!

    نظر

بهار گفته بود من برای این که حالِ خوش و حسِ سکرآلوده‌ی شاعری پیدا کنم، شهریار می خوانم... بهار با آن عظمت، شروع شعرش با تو بوده شهریار! ما چرا تو را نخوانیم؟ ما چرا تو را ننوشیم؟ یک کمی از آن همه عاطفه ی محضت به ما هم تزریق کن... یک کمی غزل خواندن و غزل گفتن و غزل شدن را یاد بی سوادی ِ انگشت های یخ کرده ی ما بده. یک کمی از دیوانگی خالص خودت رو صورت های عاقل ما بپاش، شهریار! بلند شو